📚معرفی کتاب از شهید یونس زنگی آبادی:
《حاج یونس》
خاطرات سردار شهید حاج یونس زنگیآبادی فرمانده تیپ امام حسین (علیه السلام) لشکر 41 ثارالله
🕊🌙🕊🌙🕊🌙
📚کتاب های دیگر:
⚡مثل مالک
⚡ظهور
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌸🌿✨
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه ی شهید زنگی آبادی
(مستند به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی)
#شهیدان_شاهدان_کوی_عشقاند🕊🌷
#نثار_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت های شنیدنی از حاج یونس زنگی آبادی
#یادیکههرگزدردلهانمیمیردیادشهیداناست🕊🌿
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام یونس زنگی آبادی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید یونس زنگی آبادی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت7
من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که درپیاده روی و دیدن ویترین های مغازه هاست در سوار ماشین شدن نیست حتی اگه ماشینت بوگاتی باشه....
درحین رفتن صحبت از تعزیه روز عاشورا شد ودرحالیکه ازیاداوریش احساساتم به غلیان افتاده بود به سمیه گفتم:یه چی میگم مسخره ام نکنی هاا,من فکر میکنم این یوزارسیف مثل ما ادما نیست,یعنی نه اینکه ادم نباشه,احساس میکنم اینقدرمعنوی هست که متعلق به این دنیای خاکی نمیتونه باشه...
سمیه که همیشه همه چی را به مسخره میگرفت,پقی زد زیر خنده وگفت:ارام ارام,پیاده شو باهم بریم هااا,فک کنم از عالم عرفان ,قدم گذاشتی توعالم جنون ودیوانگی....
من که خیلی خورده بود توذوقم ,برای اینکه لجش را دربیارم گفتم:توهم که ادم نیستی,اصلا نمیذاری کسی باهات جدی ,درددل کنه همه چی را یه طنز تمییز از توش درمیاری,میخواستم یه چی برات بگم ,که الان نمیگم ودرستی هم میخواستم راجب اون خوابم بگم...
سمیه دوباره نیشش بازشدوگفت:تونگو اما نگران نباش به بازار نرسیده از زیر زبونت ,سمیه خانم ورپریده ,خیلی نامحسوس میکشه بیرون...
ودقیقا همین طور هم شد,وقتی جلو ویترین چادر فروشی ایستادیم ,چهره ی اشک الود خودم را توایینه ی مغازه دیدم واین یعنی ,سمیه پرده از خوابم برداشته...
وارد پارچه فروشی شدیم وبعداز کلی بالا وپایین کردن طاقه های پارچه,بالاخره یکی را پسندیدم,سمیه رو به فروشنده کرد وگفت:پس لطف کنید همین را کادو کنید,نه اینکه میخوام برا مادرشوهرم ببرم تا خود عزیزی کنم,یه کادو شکیل کنید که برق از چشماش بپره...فروشنده ی بیچاره هم غافل از اینکه در فیلم سمیه هست چشم محکمی گفت ومشغول کادو کردن شد...این کارا سمیه برام تازگی نداشت ,اگه این کارنمیکرد تعجب میکردم,پارچه کادوشده را سمیه برداشت,نگاهی به ساعتم کردم چیزی تا اذان مغرب باقی نمونده بود,به سمیه گفتم ...زووود باید به مسجد برسیم..
سمیه لبهاش را روهم فشرد وگفت تازه وضو هم نداریم ,سریع به سمت ورودی بازار رفتیم ویه تاکسی صدا زدم. ..
#ادامه دارد...
#قلم_ط_حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت8
در مسجد هل هلکی پیاده شدیم,کرایه را دادم وبه سمیه گفتم:وقت گذشته...حالا بااین کادو چه جوری,بریم وضوخانه...,بزار من برم بزارمش یه جا تومسجد بعدش ,باهم میریم وضو.بگیریم ,نگاهم به سمیه افتاد وکاملا برق شیطنتی در چشماش میدرخشید وبه جایی خیره شده بود,رد نگاهش را گرفتم....وای یه جور سست شدم,یوزارسیف با تسبیحی به دست وسر پایین به سمت در ورودی اقایون حرکت میکرد,سمیه دست من را گرفت وپارچه کادو شده هم محکم به بغلش چسپوند درحالیکه من را دنبال خودش میکشوند گفت:صبرکن,نمخواد بری,بزاریش مسجد یه فکر بهتر دارم,تا به خودم بیام,سمیه من را جلو یوزارسیف برده بود وبا صدایی معصومانه گفت:سلام حاج اقا,ببخشید یه زحمتی داشتم...
پشتم مدام داغ میشد ویخ میکرد ,خدای من این دیوونه چکار میخواست بکنه...
یوزارسیف درحالیکه سرش پایین بود گفت:بفرمایید خواهرم,امرتون؟
وسمیه با جدیت ادامه داد:راستش..راستش ما یه بیمار روانی داریم,براش یه پارچه خریدیم ونیت کردیم امشب,شما دعای کمیل را که میخونید یه فوتی هم به این پارچه کنید,شاید باعث شفا شده وکادو را داد طرف حاج اقا....
وای وای وای....داشتم از,شرم اب میشدم
یوزارسیف دستهاش را بالا اورد وسمیه کادو را در دستش قرار داد...
وای ,اصلا دوست نداشتم که سمیه ,یوزارسیف هم فیلم کنه,برا همین با لکنت گفتم: سس سلام ببخشید حاج اقا...دوستم اشتباه متوجه شده,من خودم دعا را به این پارچه میخونم.
ناگهان حاج اقا اهسته سرش را بالا اورد ونیم نگاهی بهم انداخت که انگار با همین نگاهش یه هرم تودلم پیچید ودوباره سرش راپایین انداخت وگفت:نه مشکلی نیست من براتون میخونم,فقط اخر جلسه دعا,فراموش نکنید بیاید تحویل بگیرید وبااین حرف,التماس دعایی گفت داخل شد...
سمیه که میدانست الان به شدت از دستش,عصبانی ام درچشم بهم زدنی خودش را به وضوخانه انداخت ومن مبهوت از احساساتی تازه وتازه تر برجای خودم باقی موندم...
#ادامه دارد....
#نویسنده_ط_حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷