eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
248 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام رضا اسماعیلی 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد شهید رضا اسماعیلی 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت پانزدهم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بعععععله شیخنا... ما موجیم که آسودگی ما در عدم ماست... مهدی پارچ دوغ رو داد دستم و گفت: به به، راه افتادی شیخ مرتضی... سری تکون دادم و با نیش خند گفتم: راه افتادیم ولی مثل شما که نه حاجی! هنوز داریم تاتی تاتی می کنیم... مهدی گفت: بیا بشین غذا بخوریم، قم که بری راه هم می افتی اخوی... تمام مدتی که خونه ی مهدی بودیم ذهنم درگیر قم شده بود... دنبال یه راهی می گشتم بتونم سریعتر کارهام رو بکنم و بار سفر رو ببندم... یکدفعه نگاهم افتاد به مهدی که از حالت نگاهم متوجه شد چه درخواستی الان میخوام مطرح کنم! نگاه جدی تری بهم کرد و گفت: فکرشم نکن! این یکی رو دیگه من نمی تونم! توقع نداری که برم با خانوادت صحبت کنم بگم راضی باشید بذارید مرتضی و خانومش برن یه شهر دیگه!!! گفتم: حاجی نمیشه...راهی نداره... گفت: راهش خودتی... هیچی دیگه! با این حرف مهدی که بیراه هم نمی گفت خودم باید فکری میکردم... از خونه ی مهدی که اومدیم دنبال یه فرصت مناسب بودم موضوع قم را با فاطمه در جریان بذارم... تصمیم گرفتم یه سفر با هم بریم قم هم زیارت بی بی، هم اینکه اونجا موقعیت راحتری بود برای طرح این موضوع... فاطمه از پیشنهاد مسافرت خیلی استقبال کرد... به یک هفته نکشید بار سفر رو بستیم و از خانوادهامون خدا حافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر مقدس قم... قم که رسیدیم مدام دنبال یه فرصت بودم قضیه رو مطرح کنم... دست به دامن بی بی شدم و گفتم: خانم جان خودت یه شرایطی فراهم کن... دو سه روزی از اومدنمون گذشته بود و هنوز من حرفی نزده بودم، یه بار که توی صحنه آیینه ی بی بی( امام رضا) نشسته بودیم فاطمه گفت: خوش به حال آدم هایی که هم جوار بی بی حضرت معصومه(س) هستن! انگار خود بی بی(س) عنایت کرده بود... دیدم بهترین موقعیته... گفتم: دوست داری تو هم مجاور بی بی(س) باشی؟! گفت: خوب معلومه! کیه که دوست نداشته باشه! شروع کردم باهاش صحبت کردن... از سیر تا پیازحرفهایی که بین من و شیخ مهدی رد و بدل شده بود رو گفتم و منتظر واکنشش موندم... انتظار نداشتم همون موقع پاسخ مثبت بده، چون خیلی وقتها ما آدم ها یه آرزوهایی می کنیم که اگه همون موقع بهمون بدن شاید انتظارش رو نداشته باشیم!!! و طبیعی بود که فاطمه هم مثل همه ی آدم‌ها از پیشنهاد من جا بخوره... کمی متعجب نگاهم کرد و گفت: مرتضی داری جدی میگی!!!! قاطع گفتم: کاملأ!!!! فاطمه ساکت شد، یک سکوت ممتد... بیست دقیقه ای با همین سکوت گذشت و من طی مدت با خودم هزار جور فکر و خیال میکردم که یکدفعه فاطمه بلند شد و بی مقدمه گفت: من یه سر میرم داخل حرم، ضریح رو زیارت کنم، برمیگردم... اصلا نتونستم از حالت چهره اش بفهمم الان با قم زندگی کردنمون موافقه یا مخالف!!! یک ساعتی گذشت و خبری ازش نشد! تماس گرفتم با گوشی همراهش همون زنگ اول جواب داد، گفتم: کجایی خانم؟! صداش خیلی گرفته بود... گفت: ببخشید طول کشید تا ده دقیقه ی دیگه میام... از لحن صداش نگران شدم... نکنه همراهم نشه! به خودم نهیب زدم مرتضی به‌ خدا توکل کن ... تو تلاشت رو بکن، بقیه اش رو هم بسپار به خودش... فاطمه از روبه رو داشت آهسته آهسته می اومد سرش پایین بود... بهم که رسید نگاهم به چشمهاش افتاد دیدم یا علی چکار کرده با این چشمهای پف کرده! به شوخی گفتم: خانمم همینجوری نشسته بودی گفتی خوش به حال مجاورای بی بی(س) بعد این شد! حالا با این چشمها و حالتت چی دعا کردی؟ بگو لااقل من در جریان باشم تکلیفم رو بدونم! لبخندی نشست روی صورتش گفت: بله خدا ما را با حرفهامون امتحان میکنه ببینه راست می گیم یا نه؟! خدااایش من که طلبه بودم از تحلیلش شوکه شدم و توی دلم گفتم: سید هادی دمت گرم که آدرس درست به من دادی! گفتم: خوب فاطمه خانم شما الان توی این امتحان بردی یا باختی!!!! 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت شانزدهم گفت: میخوای این چند روزی اینجاییم چند جا بریم دنبال خونه، بالاخره مجاورای بی بی که توی چادر زندگی نمی کنن!! نمی دونستم از خوشحالی چکار کنم... فقط به فاطمه گفتم خداروشکر خدا تو را همراه من‌ کرده... با کلی انرژی همون موقع راه افتادیم.... دنبال خونه گشتن پروژه ی جدید ما توی شهری بود که جز حرم و جمکران جای دیگه ازش رو نمی شناختیم! تمام روز رو از این املاکی به اون املاکی، ولی آخرش هم هیچی... خسته برگشتیم محل اسکانمون... روز بعد دوباره مشغول گشتن شدیم ولی جای مناسبی ندیدیم... چند روز کارمون فقط همین بود ... دیگه واقعا خسته شده بودیم و هم زمان موندنمون خیلی طول کشیده بود. باورم نمی شد دست خالی برگردیم ولی ظاهرا برگشتیم.... فکر نمی کردم پیدا کردن یه خونه ی نقلی دو نفره اینقدر سختی داشته باشه! البته با قیمتی ما می‌خواستیم خونه اجاره کنیم حقیقتا مثل پیدا کردن آب وسط یه کویر خشکیده بود! ولی خوب حکایت ما، حکایت یه وقتایی که یه جوری نگاهمون به آسمونه و شاکی خدایم که وسط این بیابون برهوت آب کجاست و اینجا که همش سرابه! فارغ از اینکه چشمه ای زیر پاست و تقصیر سر به هوا بودنمون هست که چشمه رو نمی بینیم... بعد از برگشتنمون سعی کردیم شرایط رفتنمون رو کم کم به خانوادهامون توضیح بدیم... هر چند که هنوز از ماجرای قبلی ناراحت بودند و با گفتن این موضوع ناراحتیشون بیشتر شد و به قول اونها شد قوز بالا قوز... طول کشیدن پیدا کردن خونه، لطف خدا بود تا خانوادهامون با آمادگی نسبتا بیشتری این قضیه رو بپذیرن... هفت و هشت ماهی، از زمانی که ما تصمیم گرفتیم تا قرار شد بریم قم طول کشید.... خانوادهامون هم دیگه تقریبا با رفتن ما کنار که نیومدن اما موقتا پذیرفته بودند... که ناگهان طبق قاعده ی دنیا پروژه ی جدیدی شروع شد! البته همش لطف بود... قرار بود به لطف خدا یه فرشته ی کوچولو به جمع خانواده ی دو نفره ی ما اضافه بشه. اما امان از وقتی که خانوادهامون این موضوع رو فهمیدن!!!!! انگار تا اون موقع هر چی نخ ریسیده بودیم، پنبه شد!!! دوست نداشتم با ناراحتی از پیش خانوادهامون بریم، ولی هر چی سعی کردم قانعشون کنم که من خودم حواسم به فاطمه و بچمون هست زیر بار نرفتن... حرفشون هم این بود که توی شهر غریب تک و تنها یه خانم باردار... سخته... نمیشه... نمی تونین ... نکنین... بمونید تا کوچولوتون به دنیا بیاد بعد هر جا خواستید برید بسلامت! ولی من می دونستم بمونیم دیگه موندیم... خصوصا که اگه این فسقلی به دنیا می اومد کاملا واضح بود دل کندن خانوادهامون از نوه ی اولشون، از شکستن شاخ غول هم سختر میشد! با فاطمه تصمیممون رو گرفته بودیم میدونستیم هر هدف مقدسی سختی خودش رو می طلبه... چاره ای نبود اسباب کشی کردیم ولی هر چقدر هم تلاش و سعی کردیم که با دلخوری جا به جا نشیم ، نشد که نشد .... ناراحتی خانوادهامون از یه طرف بهمم ریخته بود! شرایط ثبت نام و قبولی توی مجموعه ی علامه مصباح از یه طرف! تنهایی و بی کسی شهر غریب هم از یه طرف درگیرم کرده بود که در جهت تکمیل این وضعيت یکدفعه پروژ ی عظیم خدا چنان غافلگیرم کرد و دست و پام رو بست که متحیر و سرگشته و حیران موندم در حدی که به خدا گفتم: قربونت بشم خدایا بابا منم بندتم! خودت که بهتر میدونی من اصلا اینجا بخاطر تو اومدم ... نکنه استغفرالله منو یادت رفته!!! اصلا فکرشم نمی کردم بعد از اسباب کشی و این همه دغدغه بخواد مشکلی برای فاطمه و بچمون پیش بیاد که دست و پای من رو عملا و کاملا ببنده!!! شدیدا نگران وضعیت بحرانی فاطمه و بچمون بودم که با شرایطی براش بوجود اومده بود، دکتر گفته بود باید تحت مراقبت ویژه باشه... حالم شبیه اونهایی بود که مانده از یک جا و رانده از جای دیگر بودند... از یه طرف با اون وضعی که اومدیم و دلخوری پیش اومده بود دیگه نمی تونستیم بگیم حداقل کسی از خانوادمون پیشمون بیاد و نه میشد خودمون برگردیم.... از یه طرف دیگه هم هزینه های سر سام آور درمان!!! باورم نمیشد با یک چنین شروع طوفانی روبه رو بشم! یاد روز اولی افتادم اومدم توی حوزه که با همین شدت طوفان زیر مشت و لگد شروع شد اما آخرش لذت بخش بود، امیدوار بودم انتهای این ماجرا هم لذت بخش باشه... اون روز خودم تنها بودم اما اینجا فاطمه و بچمون وسط گود بودن! درسته به قول شیخ مهدی نشانه ی زنده بودن آدم، زدن نبض زندگی با همین بالا و پایین های مشکلات هست و وقتی نباشه یعنی ما سالهاست که مردیم!!! اما حقیقتا نمیدونم چرا این نبض زندگی ما اینقدر تند تند میزد!!! 🔸ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part03_salam bar ebrahim.mp3
9.79M
📚کتاب صوتی 🕊زندگینامه و خاطرات شهید بی مزار ابراهیم هادی قسمت 3⃣ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظات پدر دختری مدافع حرم شهیدعلیرضابابایی بگو قیمت این لحظه ها چند 💔 شهید مدافع حرم ‌ ‌ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
داعشی ها محاصره اش ڪردن نیت ڪرده بودند او را زنده بگیرند اسیر شد تشنه بود آب جلویش می ریختند رو‌ے زمین فهمیدن حاج قاسم توے منطقه ست براےخراب ڪردن روحیه حاج قاسم بیسیم رو گرفتن جلو دهنش و چاقو را زیر گردنش زجرڪشش ڪردن گلو بریدن ڪه ۴۵ دقیقه طول ڪشید گفتن به حضرت زینب ناسزا بگو تا لحظه اے ڪه صداے خر خر گلو آمد فقط چند ڪلمه گفت اصلا آمدم جان بدم براے دختر مظلوم مولا علی ع آمدم فدا بشم براے حضرت زینب آمدم سرم رو بدم حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می‌ڪرد سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌براے حاج قاسم 😭 شهید مدافع حرم 🕊🌷 ‌ ‌ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت نماز از زبان حاج قاسم سلیمانی ‌ ‌ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
1_416512168.mp3
6.78M
خسته شدم آی شهدا از این دوره زمونه 🎙 ‌ ‌ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد 🔸️با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🌤🌿🌻 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 ╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻💐🌻💐🌻💐🌻 💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚 🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷⃟ *صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه 🌻💐🌻💐🌻💐🌻 🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ 🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌻💐🌻💐🌻💐🌻 🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷⃟ *صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌻💐🌻💐🌻💐🌻 🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف 🌻💐🌻💐🌻💐🌻 ➡️@motevasselin_be_shohada ‌❣متوسلین به شهدا❣ 🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣ 🔟دهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا 💫 امروز " سه شنبه 2 خرداد ماه" 📌روز " سی و دوم " چله صلوات و زیارت عاشورا‌《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》 🌻شهید والامقام " غلامرضا رعیت یزدلی"🌷🌷🌷 معرف: خانم طاهره نوری یزدلی 🌺 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @motevasselin_be_shohada
پاسدار شهید غلامرضا رعیت یزدلی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۳۶/۱۱/۱ محل ولادت: کاشان تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱/۲ محل شهادت: جاده دزفول، شوش مزار: گلزار شهدای یزدل ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰مختصری از زندگینامه شهید رعیت یزدلی 💐🌿شهید غلامرضا رعیت یزدلی، يكم بهمن 1336 در شهرستان کاشان چشم به جهان گشود. پدرش نوروز، کشاورز بود و مادرش عذرا نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی ارشد در رشته علوم پزشکی درس خواند. پزشک بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. دوم فروردين 1361، در جاده دزفول - شوش بر اثر اصابت گلوله شهيد شد. 🥀🕊مزار او در گلزار شهدای یزدل واقع است. روحش شاد و یادش گرامی💐 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹خاطرات سيدمرتضی موسوی، همرزم سردار شهید غلامرضا رعیت یزدلی 🌹 در سال‌های اوليه تأسيس سپاه كه بنده مسئول عقيدتی سپاه وليعصر(عج) بودم، تعدادی از دانشجوها درس را رها كردند و وارد سپاه و جنگ شدند. آقايان سعادت ، ميرزايی و غلامرضا رعيت از جمله اين نيروها بودند. اين بچه‌ها در دانشگاه تهران درس می خواندند كه آينده تحصيلی را رها كردند و دل به كوران جنگ سپردند. آن زمان شهيد رعيت تنها كسی نبود كه درس و دانشگاه را رها می كرد و به جبهه می رفت . هفت ، هشت نفر بودند كه همه درس را رها كردند و عازم جبهه شدند. همه همديگر را می‌شناختند. شرايط فكری، روحی و شور و هيجان آن زمان و اشتياق جوانان به امام خمینی و سخن ايشان سبب شده بود كه رزمنده‌ها همه چيز را كنار بگذارند و به جبهه بروند. همه گوش به فرمان امام بوديم . حضرت امام اصرار داشتند كه از اوجب واجبات حفظ نظام و مملكت است و به همين دليل خيلی‌ها درس را رها كردند و عازم جبهه شدند. من چند بار به شهيد رعيت اصرار كردم كه درست را ادامه بده ولی اصرار داشت تا تكليف تمام نشده نمي‌توان درس خواند. عقيده داشت درس را برای پيشرفت و حفاظت از كشور می‌خوانيم و خيلي مصر بود به تكليفش عمل كند.   نزديك سه سال در پادگان وليعصر با شهيد رعيت مأنوس بودم و زندگي می‌كردم . كلاس‌های عقيدتی ما را اداره می‌كرد. آن زمان واحد نظامی از عقيدتی تفكيك نشده بود و همه تحت نظر يك واحد بودند كه مسئولش من بودم. نيروها قبل از اينكه مربی عقيدتی و نظامي شوند آموزش‌های لازم را ديده بودند و گاهی هم آموزش‌های تكميلي در پادگان وليعصر گذاشته می‌شد و دوستان شركت می‌كردند. شهيد رعيت به دليل گذراندن اين دوره‌ها و تجربيات خوبی كه داشت از واحد عقيدتی به عنوان نيروی رزمی به جبهه می‌رفت. غلامرضا در بين ساير دانشجوها ويژگی‌‌های خاصي داشت. از لحاظ تدين و تقيد به احكام به قدری مقيد بود كه در بعضی احكام شخصی دچار وسواس می‌شد. مثلاً وضو گرفتنش طول می‌كشيد و هنگام نماز خواندن برای اينكه مخارج و تجويد را خوب ادا كند بعضی جملات را چندين بار تكرار می ‌كرد. شخصيت دينی و اعتقادی شهيد رعيت از قبل شكل گرفته بود و با مبانی اعتقادی و دينی بيگانه نبود. خميرمايه‌اش را داشت و در زمانه‌اش يك نيروی متعهد بود. دفتری كه من به همراه شهيد در آن كار مي‌كرديم كنار مسجد پادگان بود. به شكلی كه در يك بلوك بود و در جداگانه نداشت. اتاق انتهايی كه پنجره نداشت خوابگاه بود و چند تخت دو طبقه داشت. شهيد غالباً شب‌ها نماز شبش را در مسجد می خواند و برای خواب به اتاق برنمی ‌گشت. هنگامی كه نمازش را می خواند، نيايش‌هايش آنقدر طولانی می‌شد كه نزديكی‌های صبح از مسجد برمی‌گشت. صبح شده بود و نيروها به او صبح بخير می گفتند.   در زمينه مسائل اخلاقی و رفتاری متمايز از ديگران بود. آن زمان اين جوانان حداكثر 23 سال داشتند. و اين شرايط سنی اقتضائات خودش را دارد. نيروها بيشتر آماده ‌باش بودند و كسي خانه نمی ‌رفت. گاهی يك ماه كامل از پادگان خارج نمی ‌شديم . بچه‌ها شب‌ها در پادگان می نشستند و بگو بخند می ‌كردند و اگر گاهی حرف بی ‌ربطی ‌زده می ‌شد شهيد رعيت به شدت واكنش نشان می ‌داد . نيروها به اتفاق ، همه ايشان را قبول داشتند و احساس می ‌كردند بدون شهيد رعيت كميت فكری و اعتقادی ‌شان لنگ است. اگر چند روز در پادگان نبود بچه‌ها به شدت دلتنگش می شدند. به لحاظ اخلاقی و روحی و روانی مقبوليت زيادی در بين بچه‌ها داشت و نيروها با قداست به ايشان نگاه می ‌كردند . فكر می ‌كنم يك بار به جبهه رفت و برگشت و برای بار دوم به شهادت رسيد. همچنين بايد اين نكته را بگويم خانواده شهيد غلامرضا رعيت ، تمامی حقوق دريافتی از بنياد شهيد را پس‌ انداز كردند، با توجه به اينكه خود اين خانواده شهيد از لحاظ مالی در بين خانواده‌های متوسط به پايين جامعه قرار دارند. اين پدر و مادر شهيد تصميم به ساخت مدرسه در روستای خود می‌گيرند، اما ميزان پول پس‌انداز شده كفاف ساخت فضای آموزشی با امكانات لازم را نمی ‌دهد. در نهايت اين مدرسه با مشاركت خيرين مدرسه ‌ساز دو سال پيش ساخته شد و به بهره‌ برداری رسيد. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃