#رمان
#روایت _دلدادگی
#قسمت 5⃣🔟🎬
سهراب که با حرف حاکم ذهنش سخت مشغول شده بود و با خود می اندیشید به راستی آن فرشته نجات خضر نبی بوده؟ در داستانهایی که داخل مکتب ، ملا مکتبی برایشان می گفت ، همیشه داستان خوردن آب حضرت خضر از چشمهٔ زندگی را بیان می کرد و میگفت که حضرت خضر تا قیام قیامت زنده می ماند ، یعنی امکان داشت ؟؟ یعنی براستی او ،خضرنبی را دیده بود؟ اما آن بزرگمرد گفت که در مسجد سهله اقامت دارد...
سهراب لحظه به لحظه گیج تر می شد...
حاکم که جواب سؤالش را نگرفته بود گفت : چه شده؟ نکند پدر و مادرت نام نیکویی ندارند که مرددی در جواب دادن؟
سهراب با این حرف حاکم از عالم تفکر به حال کشیده شد و گفت : ن...ن..نمی دانم ، حقیقتا نمی دانم پدر و مادرم کیست و اصلا اهل کجاست؟
حاکم با تعجب نگاهی به سهراب کرد و گفت : چرا اینقدر پریشانی؟ نکند از ما ترس دارید؟ سؤال می کنم یا جواب نمی دهی یا اینچنین جواب می دهید، مگر می شود ندانی فرزند کیستی؟ اصلا تا به این سن رسیدی ،کجا و زیر دست چه کسی بزرگ شدی و قد کشیدی؟
سهراب آهی کشید و نمی دانست براستی ، حقیقت زندگی اش را بگوید یا چیزی سرهم کند تا جوابی گفته باشد ، پس با من و من گفت : نمی دانم....واقعیت امر را نمی دانم ،فقط می دانم زیر دست و تحت تکفل مردی تنها که زن و فرزندش را از دست داده بود بزرگ شدم...ولی آن مرد...
حاکم با هیجان به میان حرفش پرید و گفت : ولی آن مرد چه؟؟؟ در کدام شهر عراق ساکن است؟ چگونه سر از ایران و دم و دستگاه تاجر علوی ، در آوردی؟
سهراب که از باران سؤالات حاکم خسته شده بود و نمی دانست از چه بگوید و از کجا بگوید گفت : من زبان عربی را از کودکی می دانستم اما زیر دست یک مرد عجم بزرگ شدم و زبان فارسی هم آموختم و آهسته تر ادامه داد: گویا زبان مادری من، عربی بوده...آن مرد هم شغل آنچنان آبرومندی نداشت که بخواهم از آن سخن بگویم.. دست تقدیر هم مرا به سرای تاجر علوی و مأموریت او کشاند...دیگر هم چیزی نمی دانم ، اگر اجازه دهید از حضورتان مرخص شوم..
حاکم که انگار با سخنان سهراب او همگیج شده بود و خودش را بسیار مشتاق شنیدن نشان میداد ، به سمت تخت رفت ، روی آن نشست و در حالیکه در فکر فرو رفته بود به صندوق های پیش رویش خیره شد...
در همین حین ، زنی با عبا و پوشیه از بالای پله ها پایین آمد.
سهراب که روبروی پله ها بود و متوجه ورود آن زن شد ، برای اینکه حاکم را متوجه کند و از طرفی به یمن ورود آن زن ،اجازه خروجش را بستاند ، با صدای بلند گفت : سلام علیکم...
آن زن که انگار تازه متوجه حضور سهراب شده بود ، همانطور که آخرین پله را می پیمود ، نگاهی به چهرهٔ سهراب نمود و انگار خشکش زد...
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#روایت لحظات پدر دختری
مدافع حرم شهیدعلیرضابابایی
بگو قیمت این لحظه ها چند 💔
شهید مدافع حرم
#علیرضا_بابایی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣