eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
251 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام ابراهیم هادی" 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید ابراهیم هادی" 💚همنوا با امام زمان(عج) ____✨🌺✨____ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ___🌤🌺🌤_____ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 6️⃣4️⃣ 🎬 صبح روز بعد ، آقا سید داخل کاروانسرای یاقوت یک چشم شد ، یاقوت که مانند هر روز روی حیاط خاکی کاروانسرا ایستاده بود و کارهای قلندر و دیگر شاگردان کاروانسرا را از نظر می گذراند تا چیزی کم و کسر نباشد ، متوجه آقا سید شد ، در حالیکه تسبیح به دست و ذکر گویان جلو می آمد . یاقوت با حالتی دست پاچه ، به سمت آقا سید رفت و در حالیکه دستانش را از هم باز کرده بود گفت : سلام....بَه بَه چه سعادتی امروز نصیب ما شده ، امر می فرمودید خدمت می‌رسیدم جناب.... آقا سید همانطور که لبخندی چهره ی مهربانش را پوشیده بود گفت : علیک السلام ، چطوری یاقوت خان؟ چکار می کنی با زحمت های ما؟ راستش دیگر طاقت نیاوردم ،پیغام و پسغام بدهم ، بعد از واقعه ی دیروز ،چون می دانستم احتمالاً میهمان ما حالش مساعد نیست ، صلاح دانستم که خودم برای دیدارش به کارونسرا بیایم. یاقوت خان که کاملا مشخص بود یکه خورده ،با مِن و مِن گفت : چوب کاری میفرمایید آقا....هر چه دیدیم نه زحمت بلکه رحمت بود ، در ضمن ، جناب سهراب خان ،که چند روز پیش خدمتتان عرض کردم، کاروانسرا را به مقصد مسابقه ترک کردند ، هنوز تشریف نیاوردند.... آقا سید که با شنیدن این حرف کمی مضطرب شده بود گفت : یعنی چه؟ اینجا نیامده است؟ پس کجاست؟ نکند...نکند از خراسان رفته؟! یاقوت یک چشم ، آه کوتاهی کشید و گفت : دیروز قلندر را فرستادم میدان خراسان و به او سپردم که چه سهراب برنده میدان،چه بازنده ی آن شد ، او را به کاروانسرا بیاورد ، اما این بچه ی کم عقل ،دیده که سهراب با شتاب و خشم ، سوار بر اسب از میدان خارج شده ،اما آنقدر عقلش نکشیده که او را تعقیب کند ، البته با آن اسب تیزرویی که سهراب دارد ، تعقیب قلندر هم ،فایده ای نداشت، چون به هر حال به او نمی رسید ... آقا سید با شنیدن این حرف به شتاب راه رفته را بازگشت و می خواست از کاروانسرا خارج شود که یاقوت یک چشم ،مانند کودکی در پی او میدوید گفت : کاش یک لحظه می آمدید و استکانی چای میل می کردید ، اما نگران نباشید ،طبق پرس و جویی که از دروازه بانان کردم ، سهراب از خراسان خارج نشده و همانطور که سید دورتر می شد ، یاقوت خان صدایش را بلند تر می برد و ادامه داد: مطمئن باشید او از خراسان خارج نشده ،چون با هنرنمایی که دیروز در میدان خراسان کرده ، کوچک و بزرگ این ولایت او را می شناسند ،پس اگر خارج شده بود ،حتما کسی میدید.... آقا سید همانطور که با عجله پیش میرفت ،زیر لب گفت : کاش آن طور باشد که تو می گویی... در همین حین ،کالسکه ی سلطنتی از کنار آقا سید عبور کرد و او اینقدر در عالم خود غرق بود که متوجه نشد ، کالسکه ی زیبای دربار وارد کاروانسرای یاقوت یک چشم شد.... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
7️⃣4️⃣ 🎬 یاقوت دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد و همانطور که ذهنش درگیر سهراب بود ، قصد داشت به اتاقش برود و چاره ای برای پیدا کردن سهراب بیاندیشد ،یاقوت خوب می دانست که آقاسید مرد مال و منال دار و دست و دلبازیست و این جوان ،اینقدر برای او ارزش دارد که حاضر است سکه های طلای زیادی برای پیدا کردنش خرج کند ، چون یاقوت به چشم خود دیده بود وقتی خبر آمدن پسر کریم با مرام را بعد از گذشت سالهای سال ،به آقا سید داد ، علاوه بر کیسه ای پر از سکه های طلا ، ناهار و شام و ناشتایی رنگارنگ بود که به کاروانسرا می رسید و سهراب بیچاره خیال می کرد این دست و دلبازی ها کار اوست ، ولی تمام خرج و مخارج و برنامه ها زیر سر آقاسید بود ، درست است که یاقوت رابطه ی سهراب را با آقاسید نمی دانست اما خوب می فهمید که ارزش این پسر برای سید ،بیشتر از آنچه هست که فکرش را می کرد. یاقوت نزدیک درب اتاق رسیده بود که با صدای چرخ های کالسکه ای که وارد کاروانسرا شد ، به خود آمد. یاقوت به عقب برگشت و با دیدن کالسکه ی مجلل که مشخص بود از کالسکه های دربار است ، با دستپاچگی دستی به چشم بندش کشید و لباس هایش را کمی صاف کرد و با شتاب خود را به درب کالسکه ، که حالا در چند قدمی او ایستاده بود، رساند. سربازی که کنار کالسکه چی نشسته بود ،با یک جست ،پایین پرید و جلوی کالسکه آمد و بی توجه به یاقوت ، درب کالسکه را باز کرد و خانمی با عبا و روبنده ی اعیونی و گرانقیمت ،پا روی پله ی کالسکه گذاشت . یاقوت خان ،هاج و واج صحنه را نظاره می کرد ، با بیرون آمدن آن بانو ،کمی جلوتر رفت و همانطور که سرش پایین بود گفت : س...س..سلام، خوش آمدید...نمی دانم چه شده که امروز کاروانسرای یاقوت ، منور به وجود شما شده!!! گلناز که کاملا متوجه هیجانی که در صدای این پیرمرد یک چشم ، موج میزد ،شده بود ، اندکی روبنده ی سفید حریرش را بالا زد و همانطور که سرتاپای یاقوت خان را از نظر می گذراند گفت : سلام آقا...احتمالا شما باید یاقوت خان باشید، درست است ؟ یاقوت همانطور که سرش را تند تند تکان می داد گفت : ب..ب...بله ، بنده چاکرتان یاقوت هستم ، قدمتان روی چشم ، درست است کاروانسرای یاقوت در حد شما نیست ،اما خوشحال می شوم ، میهمان زندگی ساده ما باشید و قدم رنجه فرمایید داخل کلبه ی محقر ما و با اشاره به اتاقش ، گلناز و همراهانش را به آن سمت راهنمایی کرد. گلناز که عمری در قصر زندگی کرده بود ، با غروری که خاص قصر نشینان بود ،یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : نه...با شما کاری نداشتیم ، می خواستم جوانی را که گویا در اینجا اقامت کرده ،ببینم، نامش سهراب است از سیستان آمده...اگر می شود، حضور ما را به اطلاع ایشان برسانید ، با او کاری فوری داریم... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
8️⃣4️⃣ 🎬 یک هفته از زمانی که گلناز به کاروانسرا رفت و دست خالی برگشت می گذشت. یک هفته ای که فرنگیس در تبی شدید می سوخت و هیچ طبیبی هم قادر به تشخیص درد او نبود. روح انگیز همانطور که دستمال را به گلاب آغشته می کرد و بر چهره ی دختر یکی یکدانه اش می کشید ، اشک گونه اش را پاک کرد و خیره در چشمان به گود نشسته ی فرنگیس شد و گفت : مادر به فدایت ، آخر بگو‌ تو را چه شده ؟ روز جشن که سرحال و قبراق بودی ، فکر کنم درست بعد از آمدن بهادر پسر وزیر ،حالت دگرگون شد ، عزیزکم ، من مادرم و میدانم که دل خوشی از این جوان نداری ، اما آسمان به زمین که نیامده ، خودم با پدرت صحبت می کنم و میگویم که دلت در گرو این جوانک نیست ، دیگر احتیاج به غصه خوردن ندارد . این موضوع با یک نه گفتن سر وتهش هم می آید ،چرا....چرا...اینگونه با خود می کنی؟! مگر نمیدانی تمام دارو ندار روح انگیز بیچاره ،تو و برادر دوقلویت فرهاد هستید؟! چرا با خود آن چنان می کنید و با دل من اینچنین؟! فرنگیس که انگار در عالم دیگری سیر می کرد ، دست به کمینه ی تخت گرفت ، با کمک مادرش از جا بلند شد و همانطور که دست به طرف میز چوبی کوچک کنار تخت می برد تا قرآن همیشگی اش که جز او مونسی نداشت ،بردارد.... آه کوتاهی کشید و رو مادرش گفت : دردم از آن است و درمان نیز اوست.... روح انگیز با تعجب حرکات فرنگیس را نگاه می کرد ، قرآن که در آغوش فرنگیس جای گرفت ، روح انگیز دستی روی قرآن کشید و‌گفت : بی شک این کلام خدا برکت و شفاست.... اندکی استراحت کن ، بده من آیاتی از این کتاب مقدس را برایت بخوانم. فرنگیس لبخند کمرنگی روی لب نشاند خم شد و ابتدا بوسه ای به قرآن و سپس به دست مادر زد و گفت : اگر اجازه بدهید می خواهم به حرم امام رضا(ع) مشرف شوم ، احساس می کنم دوای دردم، آرامشی ست که در حرم جاریست . روح انگیز همانطور که کمک می کرد فرنگیس بایستد گفت : حالا با این حال و روزت ،زیارت چه واجب است؟ لااقل می گفتی قبل از رفتن ، حرم را قُرق کنند. فرنگیس ،دست مادر را پس زد و سعی می کرد نشان دهد که سرحال آمده است و‌گفت : احتیاج به قرق نیست ، نهایتش ،به محض رسیدن حرم را خلوت می کنند ، مادر جان ، خودتان گفتید که زیارت امام ،عین شفاست و همانطور که به سمت لباسهای آویزان در کمد پستوی اتاقش میرفت ، ادامه داد...به تنهایی می روم ، فقط گلناز میتواند همراهم باشد و با اشاره به آغوشش ادامه داد و این قرآن.... دیگر هیچ... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ▪️از جبهه به سمت تهران برمی‌گشت، راننده‌ی اتوبوس آهنگ ترانه گذاشت تا بدین وسیله خوابش نبرد، ابراهیم برای اینکه کار بد او را گوشزد کند، قرآن را باز و شروع کرد بلند بلند قرآن خواندن! راننده آهنگ را خاموش کرد! این طور هم راننده خوابش نبرد و هم آهنگ پخش نشد✌️ 🕊🥀✨ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
✍امام علی علیه‌السلام» : از مرگ راه فرار و گریزی نیست، کسی که کشته نشود(بالاخره) خواهد " مُرد " آری بهترین مرگ و میرها کشته شدن( شهادت) در راه خداست. 📚 سفینه،‌ج ٢، ص ٥٥٣ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 🌤🌤 ━━━━━◈❖✿❖◈━━━━ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 💐 ای مردم ، مواظب باشيد ضد انقلاب داخلي و خارجي و دشمنان اسلام ( آمريكا و اسرائيل ) مثل مار زخم خورده در كمين هستند كه ضربة خود را به جمهوري اسلامي وارد سازند ، مواظب باشيد و هميشه پيروي از رهبر عزيزمان و حمايت از روحانيت اصيل را سرلوحه حركت اسلامي خود قرار دهید . 🌹 🕊 🌹 🌹 👉🌷@motevasselin_be_shohada
میگفت پدر و مادر امامزاده های سیار هستند هر وقت دارید بروید پیششان و عرض حاجت کنید؛ آنها که کنند حتما مستجاب میشود. 🕊🌹 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 آیت الله مظاهری: 🔸سعی کنید نماز شب را ترک نکنید. هرچه قرار است به یک سالک الی الله از رشد و پیشرفت و معنویت داده شود، در دل شب است. 🔸گنجی است که در دل شب باز می شود! کسی که می خواهد استفاده ببرد باید بلند شود، زحمت بکشد تا به او برسد. 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
♥️ مجتبی علیه‌السلام فرمودند: 🍃 قلب زنگار می گیرد و با صلوات این زنگار کنار می رود و دل صیقلی می شود .. 📖 وسائل الشیعه، ج۴، ص۱۲۱۶ اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺🌺🌺 👉🌷@motevasselin_be_shohada
ShabeAsheghi.mp3
6.42M
🔻کار با توسل حل میشه؛ زمان جنگ هم توسل‌ها و گریه‌ها کارو حل می‌کرد. _✨☘🌼☘✨______ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊 👉🌷@motevasselin_be_shohada
وقتے با چادر سیاهم در خیابانها، میانِ این عروسک هاي رنگے راه میروم.. طعنه ها، چادرم را نشانه میگیرند! اما چادر من محڪم تراز این حرفهاست ڪـه با این طعنه ها، خراش بردارد!👌 چادر مـن؛♥️ ازیاد نبرده چفیه هایي را ڪـه برای... چادرے ماندنم خونے شده‌اند!🌷🕊 👉🌷@motevasselin_be_shohada
4_5780739501802391251.mp3
3.73M
✅ رسیدن به حضرت ولی عصر (عج) 👈 دو راه جهشی 👤استاد عالی ___✨🌿🌹🌿✨______ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
scc0230007-4.mp3
1.25M
💐🌿✨ آثار تربت امام حسین(ع)💚 👉🌷@motevasselin_be_shohada