🔷وصيت نامه شهيد ابوالفضل محمديان🔷
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خداوند بخشنده مهربان
اي كاش من هم يك پاسدار بودم (امام خميني«ره»)
🌷با سلام و درود بي كران بر امام و امت شهيدپرور ايران، آنقدر به جبهه مي روم تا خدا از گناهانم ببخشد و مرا مقبول شهادت كند اي جوانان مبادا در غفلت بميريد كه علي عليه السلام در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در حال بي تفاوتي بميريد كه علي اكبر حسين در راه حسين(ع) و با هدف شهيد شد.
🌷اي مادران غيور مسلمان، مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري كنيد كه فردا در محضر خدا نمي توانيد جواب زينب س را بدهيد كه تحمل 72 شهيد را نمود.
سلام مرا به رهبرم برسانيد و بگوئيد كه به فرمانت لبيك گفتم و چون در كربلا نبودم كه به امام حسين عليه السلام لبيك بگويم به تو گفتم، اي حسين زمان تا آخرين قطره خونم سنگر جبهه را كه سنگر اسلام است ترك نخواهم كرد.
🌷با خداوند عهد و پيمان مي بندم كه در تمام عاشوراها و در تمام كربلاها با حسين(ع) همراه باشم و سنگر او را خالي نكنم تا هنگامي كه همه احكام اسلام در زير پرچم اسلامي امام زمان(عج) به اجرا درآيد.
🌷و سلام من گناهكار را به خانواده شهداي انقلاب برسانيد و بگوئيد همچون عزيزان شما به راهشان ادامه خواهم داد.
تا آن لحظه كه خون در بدن دارم نمي گذارم ابرقدرتها خون عزيزان شما را پايمال كنند و اميدوارم رزمندگان ديگر هم چنين باشند.
يك پيام به امت حزب الله، گوش به فرمان رهبر باشند و از فرمانهاي او سرپيچي نكنند و همچنان ادامه دهند تا زمينه آماده براي ظهور امام زمان باشد.
🌷پيام به خانواده ام:
پدرم بدان كه تو يك فرزند خود را در راه اسلام و راه حسين دادي و چه برگردم و چه برنگردم پبش خدا روسفيد هستي و رهبر فرمان را داد به فرمانش لبيك گفتم.
🌷مادرم:
تو بايد همچون زينب س باشي و زينب وار صبر داشته باشي و هيچگاه براي من گريه مكن، اگر خواستي براي مظلوميت حسين ع گريه كن چون من راه حسين ع را در پيش گرفته بودم اميدوارم برادرانم راه حسين را ادامه دهند و خواهران راه زينب را پيش گيرند و به برادران بسيجي در مسجدها بگوئيد كه شما اجر رزمندگان در جبهه ها را داريد و مساجد را خالي نگذاريد، درود بيكران بر شما برادران بسيجي.
امید بخشش از تمامي شماها را دارم.
والسلام
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🕊🌤🌹🕊🌤🌹
📚معرفی کتاب:
《شیرینتر از عسل》
این کتاب مجموعه ی 40 داستان و روایت جذاب و شیرین از فداکاریها و شهامتها و اخلاص شهدای نوجوان انقلاب است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری و منتشر شده است
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بیاین ببینین همه
اگه که سنم کمه ....
#شهدای_نوجوان🕊
#بزرگ_مردان_کوچک🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام ابوالفضل محمدیان
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید ابوالفضل محمدیان
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
❣شهدا عاشقترند❣
✒قسمت بیست و پنجم
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن... از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.
این بحث ها تا چند هفته تو خونهی ما ادامه داشت..
اوایلش چادرم رو میذاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم، سرم میکردم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت
میذاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن.
نمیدونم. ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم، سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:.
- وای چه قدر ماه شدی؟ گلم!
- ممنون
- بابا و مامان رو چطوری راضی کردی؟!
- خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه. خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟
- آره... با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت:
- به به ریحانه جان!... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
- ممنونم زهرا جان!
- امیدوارم همیشه قدرش رو بدونی
بعد رو کرد به سمانه و گفت :
- سمانه جان! آقا سید امروز داره میره مرکز. یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم.
وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
- چشم زهرایی!.. برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم.
سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی!... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.
چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد!
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
- زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون و گفتم: سلام! سرش پایین بود.تا صدام رو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود، گفت:
- علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟!
- نه... زهرا امتحان داشت. پروندهها رو داد به من که تحویل بدم بهتون.
یه مقدار سرش رو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"