AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و پنجم
تفت گرمای تابستون صورتم رو میسوزاند...
با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبهای بود، درونم به آشوب کشیده شده بود. انگار توی دلم رخت میشستند...
رسیدم خونه. احساس خستگی زیادی میکردم ولی نه خستهی کار، خسته از افکار وحشتناک...
کمی استراحت کردم. حالم بهتر شد. اومدم تو آشپزخونه کمک مامانم...
مشغول شدم. بعد از چند لحظه، مامانم دستم رو گرفت و با هم پشت میز غذاخوری نشستیم...
گفت: دخترم! حواست باشه فاطمه خانم از دوستهای صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد، مستقیم بهش نگو نمیدونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره!
من به بابات گفتم؛ برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش میگم. باشه عزیز دل مامان...
دستم رو گذاشتم روی چشمام. گفتم: چشم مامان جان...
یه نگاه بهم کرد و گفت: مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون میخواد عروسی دخترمون رو ببینیم!
لبخندی زدم و دوباره گفتم: چشم
یه خورده چشمهاش را ریز کرد و گفت: ای دختر بلا! با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش میبری. از دست تو...
بلند شدم. مثل همیشه وسط پیشونیش رو بوسیدم...
گفت: خودت رو لوس نکن...
گفتم: قربونت بشم من خریدار بهشتم! خودش گفته بهشت میخواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین...
نفس عمیقی کشید و گفت: الهی عاقبت بخیر بشی مادر!
یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ...
منم خریدار بهشتم...
خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بیراه برم!
نکنه حرف حاج قاسم یادم بره و مثل خیلی ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم!
گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج!؟ اینم مثل بقیه...
کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم.
جدا گذاشتمشون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون میدادم بدون آرایش هم میشه زیبا بود. زیبایی از جنس صداقت و معصومیت!
وای معصومیت ...
انگار هر کلمهای از ذهنم رد میشد من را یاد خانم مائده میانداخت و شعلهی این آتش درونی را بیشتر میکرد...
یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که میگفت: همنشین روی همنشین اثر میذاره. گاهی حتی یک همنشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد میمونه! پس تو انتخاب همنشینهاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید.
و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس میکردم و چه حس تلخی...
زنگ گوشی موبایلم حواسم رو از این افکار جدا کرد. نگاه کردم شمارهی فرزانه بود...
سلام فرزانه جان
- سلام. خوبی خوشگل خانم!
- جانم! چیزی شده؟
- شاید باورت نشه! اومدم خونه مامانم گفت: پس فرداشب خواستگار داری! فکر کن به این تفاهم! طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم...
گفتم: بسلامتی! کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست میشناسیش؟
- گفت: خیلی بد جنسی! نه نمیشناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن...
ذوق کردم و گفتم وای چه سعادتی ان شا الله که خیره...
- گفت:جلالی رو چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من!
گفتم: نگران نباش یه کاریش میکنیم دیگه...
بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم.
حرفهای فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بستهی سفارشی خدا از آسمون باشه...
حال روحیم بهتر شد ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود.
باورم نمیشد! چی دارم میبینم؟! ...
اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید میلرزید...
◀️ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و ششم
نفسهام به شماره افتاده بود. به سختی روی پاهام ایستاده بودم...
رعشهای عصبی تمام بدنم رو گرفته بود. البته حق داشتم هر فرد دیگهای هم جای من بود همینطور میشد...
یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونهی خانم مائده دیدم!!
آخ خدایا! چرا من ... !؟
چرا من... !؟
با همان حال خرابم، بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپزخونه...
حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم میگفتم اصلا راهشون نمیداد داخل! نه نمیشد. شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباطه!
دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم. انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد...
خانوادهها حسابی با هم گرم گرفتهبودن و مشغول صحبت...
یکدفعه صدای مامانم منو به خودم آورد! دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد...
گفتم مامان من جوابم نه! نمیخواهم صحبت کنم.
با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه!
گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد...
لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن؛ آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو...
ناچار بلند شدم. حالم بد بود! خیلی بد. ولی چیزی نمیتونستم بگم! همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم
لحظات به کندی میگذشت...
به شدت تپش قلب گرفته بودم...
چند دقیقهای که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد. دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ...
بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا! برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره...
آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ...
همینطور ایستاده بود. سرش پایین، نگاهش خیره به گلهای قالی...
سلام کرد...
آروم نشستم روی صندلی، صدام میلرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید...
نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف...
لحظاتی به سکوت گذشت. سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهرهام کنه، گفت: بفرمایید شما شروع کنید...
من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونهی یکی ازدوستاتون برای عیادت!
از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم هاش را عوض کرد و گفت: شما از کجا میدونید؟
بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم.
انگار خیالش راحت شده باشه، لبخندی روی لبش نشست و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید...
تمام نفسم را توی سینهام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من میشناسیدشون؟!
گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را میشناسنم. البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را میشناسند...
توی اون لحظات دلم میخواست زمین دهن باز میکرد یا منو میبلعید یا این پسره ذی شعور رو که اینجوری داشت تعریف خانم مائده رو میکرد...
◀️ ادامه دارد ...
Part25.mp3
11.11M
📚نمایش صوتیکتاب
#پایی_که_جا_ماند_(2)
✨بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
#دفاع_مقدس
قسمت 🔟
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای مباهله چیست؟
🖥 انیمیشن مباهله پيامبر اسلام با مسيحيان نجران
🔻باید داستان مباهله را به کودکان خود بیاموزیم.
🔻اگر غدیر عید ولایت است #مباهله عید فضیلت است. چون بزرگترین فضیلت علی(ع) در روز مباهله و آنهم صریحاً در قرآن کریم بیان شده.
🔻امام رضا(ع) به مأمون فرمودند: بالاترین فضیلت علی(ع) آیۀ مباهله است. چون در این آیه علی(ع) نفس پیامبر(ص) اعلام شده است. باید غربت مباهله برطرف بشود، این خیلی مهمتر از بسیاری دیگر از ایام الله است.
#عید_مباهله
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
#توسل
#کرامات_شهدا
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
باسلام وقبولی طاعات و عبادات.
یک نفر از اعضای گروه لینک گروه رو به من دادن و وارد گروه شدم و درچله یازده شهدا شرکت کردم.یعنی الان۲۹روزه ک وارد گروه شدم.
مستاجر هستم صاحبخونه زنگ زدن و رهن خونه رو آنقدر بالا گفت ک مابه هیچ وجه نمیتونستیم اینقدرپول رو فراهم کنیم و از اونجاکه برا بچم مدرسه ثبت نام کرده بودم خیلی غصه گرفته بودم که چکار کنم.
تا یه شب اومدم داخل گروه و بادلی گرفته گفتم ای شهدا میدونم خیلی گنهکارم و روسیاهم یکیتون بیاین خوابم و بگین ک مشکلم ب راحتی حل میشه شب خوابیدم وهیچ خوابی ندیدم
صبح بیدارشدم گفتم شهدا میدونم خیلی گنهکارم ناامیدم نکنید حداقل اگه به خوابم نمیاین بایه نشونه بهم بگین که مشکلم حل میشه.
تا شب که خوابیدم وخواب دیدم یکی از عموهام اومد به خوابم بهم گفت چهارقل ب کدوم سوره هاگفته میشه منم ب عموم گفتم الان برات میخونم...
تا ازخواب بیدارشدم فقط یه بار چهارقل رو خوندم وهدیه کردم ب شهدا.
بعد۷روزصاحبخونه زنگ زدگفت امسال هم میتونید توخونه بمونید(با رهن خیلی پائین تر از اون مبلغی که گفته بود).
شکرخدای مهربان وسپاسگزارم از شهدا.
روحشان شاد و همنشین حضرت علی(ع) باشن.
🌹🌹🌹
💠امام خامنه ای :
💥من نمیدانم شماها این کتابهای شرح حال شهدا را میخوانید یا نه؛
من می خوانم و اشک میریزم و استفاده می کنم؛
برای من حقیقتاً استفاده دارد.
✔️ من خیال می کنم شما یکی از کارهایی که میکنید حتماً همین باشد که شرح حال این شهدای عزیز را، بخصوص بعضیشان را که خیلی معنویّت دارند، بخوانید.
۱۴۰۲/۱/۲۹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
°•🌱
یکسرے [نعمتها] عام هستن
و همہ میتونن ازشون استفاده کنن
مثل خورشید...
[اما]
بعضی نعمت ها خاص هستن..
هر کسی لایق درکش نیست..
یہ نعمت خاص مثل [آقاے ما♥️]
اللهم حفظ قائدنا امام الخامنه ای
سلامتی آقامون صلوات
#مدیون_شهدا_هستیم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹ایشون حاجیه خانم گلزاری هستند
مادر خانواده ای با 9 شهید...
💥ما به ایشون میگیم #مادر_ایران
قابل توجه بعضی ها
خانواده معظم شهدا💐
سلام و درود خدا بر شهیدان🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
سلام
وقتتون بخیر و خوشی
امروز همزمان با ختم زیارت عاشورا منم سر مزار شهید محمد علی مبارک بودم و اونجا زیارت عاشورا خوندم
برای همه اعضای گروه هم دعا کردم
ان شاالله همگی حاجت روا و عاقبت بخیر باشید
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
1⃣1⃣ یازدهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز " جمعه 23 تیر ماه"
📌روز " سی و هشتم " چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
" مهدی زین الدین "🌷🌷🌷
معرف: خانم مرضیه موحّد 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@motevasselin_be_shohada
سردار شهید مهدی زین الدین🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۳۸
محل ولادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۸/۲۷ سردشت
سِمت: فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در طول جنگ ایران و عراق)
نحوه شهادت: در مسیر کرمانشاه به سردشت در پی درگیری با گروههای مسلح، به فیض شهادت نائل آمدند
مزار: قم_ گلزار شهدای علی بن جعفر ع
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید والامقام مهدی زین الدین
🌷مهدی زینالدین در سال ۱۳۳۸ در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود.
☘مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
🌙نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او در اوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید.
پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك میكرد و به عنوان یك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
🌱مهدی در دوران تحصیلات متوسطه به لحاظ زمینههایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید محراب آیتالله مدنی (ره) سیراب مینمود.
⚡به همین دلیل از حضرت آیتالله مدنی بسیار یاد میكرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان میدانست.
🌺در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پدر شهیدان مهدی و مجید زینالدین برای بار دوم از خرمآباد به سقز تبعید شد.
این امر باعث شد تا مهدی كه خود در مبارزات نقش فعالی داشت دوری پدر را تحمل كند و سهم پدر را نیز در مبارزات خرمآباد بر دوش كشد.
🌿در ادامه مبارزات سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری مینمود.
مهدي زینالدین به عضویت این حزب درنیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان اخراجش كردند.
به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفتهشدگان دانشگاه شیراز بدست آورد.
💫این امر مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرمآباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصیل و ورود جدیتر ایشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتی پدرش از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایر اعضای خانواده، از خرمآباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد.
🌼پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دستآوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست.
ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه كرد.
در زمان مسئولیت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئههای پیچیده ضدانقلاب در شهر خونین و قیام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، در خنثی كردن حركتهای انحرافی و ضدانقلابی گروهكهای آمریكایی نقش به سزایی داشت.
🍂با آغاز جنگ تحميلي، مهدي زینالدین بیدرنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامی، به همراه یك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بیامان علیه كفار بعثی پرداخت. پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.
در این مسئولیت ها با شجاعت، ایمان و قوت قلب، تا عمق مواضع دشمن نفوذ میكرد و با شناسایی دقیق و هدایت رزمندگان اسلام، ضربات كوبندهای بر پیكر لشكریان صدام وارد میآورد.
🕊بخشی از موفقیت های بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عملیات فتحالمبین، مرهون تلاش و زحمات ایشان و همكارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.
دلاور رزمنده مهدي زینالدین در عملیات بیتالمقدس مسئولیت اطلاعات - عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و به خاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علیبن ابیطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبدیل شد - انتخاب گردید.
💥در عملیات رمضان، تیپ علیبن ابیطالب(ع) جزو یگان های مانوری و خطشكن بود و با قدرت فرماندهی و هدایت وي به لشكر تبدیل شد.
لشكر مقدس علیبن ابیطالب(ع) در تمام صحنههای نبرد سپاهیان اسلام (عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان یكی از یگانهای همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كنندهای را برعهده داشت...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺