<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت2
✅ فصل اول
بچهها دلشان برای اسباببازیهای من غنج میرفت؛ اسباببازیهایی که پدرم از شهر برایم میخرید. میگذاشتم بچهها هر چقدر دوست دارند با آنها بازی کنند.
شب، وقتی ستارهها همة آسمان را پر میکردند، بچهها یکییکی از روی پشتبامها میدویدند و به خانههایشان میرفتند؛ اما من مینشستم و با اسباببازیها و عروسکهایم بازی میکردم. گاهی که خسته میشدم، دراز میکشیدم و به ستارههای نقرهای که از توی آسمان تاریک به من چشمک میزدند، نگاه میکردم.
وقتی همهجا کاملاً تاریک میشد و هوا رو به خنکی میرفت، مادرم میآمد دنبالم. بغلم میکرد. ناز و نوازشم میکرد و از پشتبام مرا میآورد پایین. شامم را میداد. رختخوابم را میانداخت. دستش را زیر سرم میگذاشت. برایم لالایی میخواند. آنقدر موهایم را نوازش میکرد، تا خوابم میبرد.
بعد خودش بلند میشد و میرفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه میگرفت. آنها را توی سینی میچید تا صبح با آنها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار میشدم. نسیم روی صورتم مینشست. میدویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، میشستم و بعد میرفتم روی پای پدر مینشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه میگرفت و توی دهانم میگذاشت و موهایم را میبوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یکبار از روستاهای اطراف گوسفند میخرید و به تهران و شهرهای اطراف میبرد و میفروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش میکرد. در این سفرها بود که برایم اسباببازی و عروسکهای جورواجور میخرید.
🔰ادامه دارد....
🔴شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت!!😔
شهید غواص، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد
در ۶ ماهگی پدرش را
در ۶ سالگی مادرش را
در ۸ سالگی مادر بزرگش را
و برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد...
زمان شهادتش هم غریبانه دفنش می کنند🖤🥀
🔹همرزم یوسف میگوید:
هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هرروز؟
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم...😭
🔸بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و به هرکس که میتوانیم ارسال کنیم تا سِیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم.
تا ابد مدیون شهداء هستیم..
#شهــیدانہ🥀🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🥀 شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود😔
✨برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم شهید_حمیدیاصیل بر اثر گلوله توپ، هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است
👈اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل بود. بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.😢
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ زیبای «داستان معجزه شهدا»
♥️معجزه شهید رستگار برای مادرشان
🎙استاد رائفی پور...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا به شهدا توسل میکنیم❓
👆کلیپ ۶ دقیقه هست ولی راه ۶۰ ساله رو بهت نشون میده...
به راحتی ازش نگذر
🔻دکتر سعید عزیزی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohad
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت3
✅ فصل اول
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر میرفت، بدترین روزهای عمرم بود. آنقدر گریه میکردم و اشک میریختم که چشمهایم مثل دوتا کاسه خون میشد. پدرم بغلم میکرد. تندتند میبوسیدم و میگفت: « اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچه بخواهی برایت میخرم. »
با این وعده و وعیدها، خام میشدم و به رفتن پدر رضایت میدادم. تازه آنوقت بود که سفارشهایم شروع میشد. میگفتم: « حاجآقا! عروسک میخواهم؛ از آن عروسکهایی که موهای بلند دارند با چشمهای آبی. از آنهایی که چشمهایشان باز و بسته میشود. النگو هم میخواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندلهای پاشنهچوبی که وقتی راه میروی تقتق صدا میکنند. بشقاب و قابلمة اسباببازی هم میخواهم. »
پدر مرا میبوسید و میگفت: « میخرم. میخرم. فقط تو دختر خوبی باش. گریه نکن. برای حاجآقایت بخند. حاجآقا همه چیز برایت میخرد. »
من گریه نمیکردم؛ اما برای پدر هم نمیخندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم میآمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه میرفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباسها را بشوید، زنها سربهسرم میگذاشتند و میگفتند: « قدم! تو به کی شوهر 💍میکنی؟! »
میگفتم: « به حاجآقایم. »
میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
🔰ادامه دارد ....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت4
✅ فصل اول
....میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
بچه بودم و معنی این حرفها را نمیفهمیدم. زنها میخندیدند و درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به لباسهای داخل تشت چنگ میزدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری حوصلهام سر میرفت. بهانه میگرفتم و میگفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش میرسید، میگفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاجآقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. »
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کردهای. چقدر پیِ دل او بالا میروی. چرا که ما بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!» با تمام توجهای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم.
پدرم میگفت: « مدرسه به درد دخترها نمیخورد. »
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاسها هم مختلط بودند. مادرم میگفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. »
اما من عاشق مدرسه بودم. میدانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همینخاطر، صبح تا شب گریه میکردم و به التماس میگفتم: «حاجآقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. »
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
🔰ادامه دارد.....
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وقتتون بخیر ممنونم از کانال خوبتون خداقوت ، در مورد کرامات شهدا میخواستم صحبت کنم، در مورد دو تا شهید که خیلی بهشون ارادت دارم و در زندگیم خیلی جاها کمکم کردند، اولین شهیدی که من اعتقاد دارم برای پیدا شدن شغل راه رو بهم نشون دادن شهید مدافع حرم رضا بخشی(شهید فاتح) که از شهدای افغانستانی تیپ فاطمیون هستند، قضیه از اونجا شروع شد که من بعد از مدت ها یه کار پیدا کردم در یه شرکت پیمانکاری کار میکردم و مُهر و امضا دست من بود و دوتا پیمانکار از من میخواستن که مهر الکی و دروغ بزنم و بقول خودشون تو پاچه ی شرکت کنم ولی زیر بار نمیرفتم و گفتم من اهل اینکارا نیستم، خیلی از طرف اطرافیان سرزنش شدم که بعد یه مدت کار پیدا کردی بمون ولش نکن پیشرفت میکنی ولی گفتم من نون حروم نمیخورم، رفتم داخل یه موسسه
مدرس کنکور شیمی شدم روی جزوه هام عکس شهدای مدافع حرم رو میزدم و اصلا شهید رضا بخشی نمیشناختم، تا اینکه یه شب خواب دیدم این شهید بهم گفت این مقدار در آمد تو از این موسسه هست و ما مسیر دیگه ای برات قرار دادیم خیلی کنجکاو شدم کی بود تا اینکه اینترنت سرچ زدم و اسم این شهید رو دیدم زندگی نامه این شهید رو خوندم.. دقیقا همون مقدار پول از موسسه دستم رسید با خودم کلنجار میرفتم اون مسیر که شهید رضا بخشی گفت کجاست سر یکی از کلاسای کنکور بودم گوشیم زنگ خورد رفیقم بود گفت فردا با داداشم بیایید شیراز یه موسسه تازه تاسیس زیر نظر سپاه بود که هدفش کار اموزشی و تربیتی بود رفتیم و بعد کلی مصاحبه در قم قبول شدیم و نه ماه زندگی کنار مسجد جمکران توفیق شد.. و همین مسیر باعث شد الان هم معلم اموزش پرورش بشم و اسم کلاس هام رو شهید رضا بخشی میزارم.. اما شهید مصطفی صدرزاده که یقین دارم یکی از شهدایی هستند که گذرنامه سفر پیاده روی اربعین رو ایشون امضا میکنن و چندین بار برای خودم اتفاق افتاده که خواب دیدم که در مسیر پیاده روی اربعین هستند و اشاره میکردند که برم.. ان شاءالله خدا توفیق بده در مسیر شهدا باشیم و عاقبتمون ختم به شهادت بشه ان شاءالله..
مجدد ازتون تشکر میکنم و از همه دوستانی که پیام من رو مشاهده میکنند تقاضا دارم برای من دعا کنند یا علی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت تکان دهنده از شهید #حاج_یونس_زنگی_آبادی👌😢
#کرامات_شهید
🔰عجیب اما واقعی| معجزه ی حقیقی شهدا😭😭😭😭😭
❌حتماً ببینید و انتشار دهید
✨نشر=صدقه جاریه
شادی روح مطهرش صلوات🌷🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
من همیشه به یاد خواهم داشت که اگر با آرامش و امنیت در کنار خانواده روزها را سپری می کنم همه را مدیون خون سرخ شما هستم که بر این خاک مقدس جاری گشت و سرخی اش را لاله ها تا ابدیت به یادگار خواهند داشت...👌🌹
💝 کانال متوسلین به شهدا 💝
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
❌لطفا کانال را برای حضور در چله شهدا به سایرین معرفی کنید
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohad
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت5
✅ فصل اول
... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم میآمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده و وعید میداد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً میرویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزههایش را گرفته. »
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. »
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از مادرم میپرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادرم را سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت6
✅ فصل دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
🔰ادامه دارد....
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
باسلام و ادب
شهدا دائم دلربایی میکنن ...
چند سال پیش مدیر دبستان در یکی از مناطق کم برخوردار بودم.از آنجا که مدرسه دولتی بود و بودجه وامکاناتی نداشت واز طرفی هم با توجه به موقعیت مکانی ، اولیا نیز بضاعت چندانی نداشتند تا از آنها جهت تجهیز آموزشگاه کمک بگیرم ، بیشتر وسایلی را که می خواستم برای مدرسه بخرم با توسل از شهدا مدد می گرفتم .
مدتی بود که دستگاه کپی مدرسه خراب بود. برای خرید دستگاه به هر دری زدم فایده نداشت، جور نمی شد.یک شب که به چند نفر رو زده بودم و برخورد خیلی مناسبی هم نداشتند خیلی ناراحت شدم...دورکعت نماز خواندم و از شهید ابراهیم هادی کمک خواستم..حدود دو ساعت بعد یک شماره ناشناس به من زنگ زد و گفت شنیدم مدرسه ی شما به دستگاه کپی نیاز داره و ..خداراشکر دستگاه خوبی را به مدرسه اهدا کردند..
چند سال قبل از آن هم که می خواستم آمپلی فایر بخرم .وقتی از یکی که مطمئن بودم می تونه بهم کمک کنه درخواست کردم و با حرف هایش و هزار بهانه دیگه دست رد به سینهام زد ......
واقعا دلم گرفت...فردای اونروز که به زیارت قبور شهدای گمنام(واقع در حسینیه امیرچقماق یزد)رفته بودیم ، خیلی باهاشون درد دل کردم و ا ز اونا استعانت طلبیدم ، دقیقا فردای اونروز هزینه خرید دستگاه مزبور خودبخود جور شد...
در زندگی شخصی ام هم مدام حضور و همراهی شهدای عزیز را احساس می کنم ..در زمان کرونا که پسرم در امتحان مجازی دانشگاهش با مشکل قطعی نت روبرو شد بطوریکه بنا به دلیلی اینترنت کل شهر قطع شده بود و از طرفی این امتحان خیلی براش مهم وحیاتی بود ولی باز همون زمان من و پدرش از شهید عبدالمهدی مغفوری کمک خواستیم که اینبار نیز معجزه وار مشکل حل شد در حالیکه هنوز هم اینترنت قطع بود ...!
خدا بهتون خیر بده الهی ..ان شاءالله شهدا خودشون براتون جبران بکنن
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام دیروز میخواستیم بریم بیرون و من حواسم نبود پشت در کلید هست و درو بستم و اومدم قفل کنم دیدم کلید توی در نمیره
همسرو بچه ها رو هم قبلش فرستادم برن تو ماشین تا من بیام
خلاصه هرچی ور رفتم نشد و زنگ زدم همسرم که خودشون بیان
وقتی رفتم تو ماشین خیلی ناراحت بودم و میگفتم کاش حواسمو جمع کرده بودم و الان همسرم عصبانی میشن
و یهو یاد شهید عبدالمطلب اکبری افتادم و ۱زیارت عاشورا خوندم و گفتم ان شاءالله تا۱۰۰تا صلواتم براشون بفرستم همسرم بیان و در باز شده باشه
خلاصه وسط،صلواتا بودم که با خوشحالی اومدن و گفتن باز شد.
ما مستاجریم و باید حواسمونم به در میبود که خرابش نکنیم
خلاصه شهدا خیلی گردن ما حق دارن
ما خیلی مدیونشونیم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
باعرض سلام خدمت شما من به طور اتفاقی با کانال شهدا برخورد کردم وحس عجیبی بهم دست داد
که دیشب یه حاجت ازشون خواستم امروز حاجتم برآورده شد خدارشکر میکنم که با شهیدان آشنا شدم دیشب از ته دلم ازاین شهید خواستم ابراهیم هادی معجزات ایشان رادیدم شهیدنویدصفری و بابک نوری و ابراهیم هادی ومجتبی صالحی واقعا توزندگی معجزه میکنن الهی اون ماه هم یه حاجت دارم برااورده بشه خبرخوب براتون بیارم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام علیکم
شهیدان همه زنده هستن همشون پیش خدا مقام دارن من تو چله متوسلین شهدا شرکت کردم از میان
این شهدا شهید محمد حسین یوسف الهی زیارت عاشورا که میخوندم یه بغضی گرفته بودم و با
گریه زیارت و خوندم حال عجیبی
داشتم. نمی دونم این شهید عارف
که پیش خداوند چه عزتی ومقامی
داره ان شاالله که همه بچه های
گروه را شفاعت کند
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام ساعتای ۸ شب بودکه گوشی من زنگ خوردومن سرکاربودم ۰برادرم بودوگفت که خواهرمن دعاکن یه مشکلی پیش اومده گفتم چی شده گفت گوشی موبایل دخترم گم شده گوشی بالای ۵۰قیمتش هست وازهمه مهمتر چون دانشجوی پزشکی هم هست کلی اطلاعات درسی هم توگوشی هست که عجیب داره غصه می خوره ونگرانه؛فقط دعاکن پیدابشه ۰وقطع کردتلفنشو۰ من یکی دوماه قبل توکانال شماعضوشده بودم وسریع گوشیمودراوردم ورسیدم به شهیدحسین علی محمدی ومرتضی اوینی وچله شهدانذرکردم براش وبرای این دوشهیدهم همون شب صلوات فرستادم۰وخداروشکرصبح که ازخواب پاشدم برانمازدیدم داداشم پیام داده گوشی بعداز۹ساعت تلاش بلاخره پیداشده ومن ازهمون روزچله صلوات که نذرشهداکردم روشروع کردم۰ممنون ازکانال خیلی خوبتون
خیلی ممنون که بااین کانال ارزشمندتون یادشهداونام شهداروزنده می کنید
.