🔰مختصری از زندگینامه شهید محمدیان
💐🌿شهید محمدیان در پانزدهم مهر ۱۳۴۳ در شهرستان ميمه به دنيا آمد.
پدرش غلامعلي و مادرش بتول نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت.
سی و يكم مرداد ۱۳۶۲، در سومار توسط نيروهاي عراقي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد.
مزار ایشان در امامزاده عقيل شهرستان اسلامشهر واقع است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
♥️🍃مادر شهید والامقام ابوالفضل محمدیان خاطراتی از خواب خود را روایت میکند:
✨《صبر》✨
🌹«یک شب خواب ابوالفضل را در کنار یک حاج آقا نورانی دیدم.
لحظهای گذشت و یک سینی از آسمان به زمین آمد. حاج آقایی که چهرهای نورانی داشت، به من گفت مادر از شیربرنج و فرنی این سینی، هر کدام را دوست داری بخور. اینها همه صبر خدایی است. من شیربرنج را خوردم و این سینی به آسمان رفت.»
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌺🌿خاطرات خواهر گرامی شهید ابوالفضل محمدیان
سلام خدا بر شهیدان
نسبت به سن کمی که داشت خیلی قلب مهربان و دلسوزی داشت
او بیشتر به قشر ضعیف خیلی رسیدگی میکرد
ما اطلاع نداشتیم در مراسم شهید میگفتن، توضیح میدادند
پیرزنی در محله ما زندگی میکرد تنها بود غذا از خانه میبرد به آن پیرزن می داد
وقتی شهید شد این پیر زن گریه میکرد انچنان ناله سر میداد
میگفت ابوالفضل چشم من بود
چشهمایم را از دست دادم😔
خاطرات زیاد دارد
وقتی میرفت جبهه نامه هایش را میخواندم ،موقع علیمات بود
میگفت پلاک سفید می اید
درِ خانه.
وقتی از جبهه می امد
میگفتم منظورت چی بود
میگفت: میخواهم شما را اماده کنم شهادت من نزدیک است
با پدرم در جریان گذاشته بود که چطوری شهید میشود
خاطره دیگرش:
یک روز آمد مرخصی، دو روز عروسی پسر خاله ام بود
گفت امدم از فامیل ها حلالیت بگیرم
در آن روز با شوخ طبعی که داشت
فامیل ها خیلی خوشحال بودن
موقعی که میخواست برود
زیر قران رد شد وقتی میخواستیم آب بریزم پشت سرش
گفت من سه روز دیگر میایم به آرزویم میرسم.
در علمیات والفجر شهید شد
درست بعد از سه روز خبر شهادتش را آوردند.
روح پاکش با سالار شهیدان محشور باد💐🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💐✨🌿💐✨🌿💐
🔷وصيت نامه شهيد ابوالفضل محمديان🔷
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خداوند بخشنده مهربان
اي كاش من هم يك پاسدار بودم (امام خميني«ره»)
🌷با سلام و درود بي كران بر امام و امت شهيدپرور ايران، آنقدر به جبهه مي روم تا خدا از گناهانم ببخشد و مرا مقبول شهادت كند اي جوانان مبادا در غفلت بميريد كه علي عليه السلام در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در حال بي تفاوتي بميريد كه علي اكبر حسين در راه حسين(ع) و با هدف شهيد شد.
🌷اي مادران غيور مسلمان، مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري كنيد كه فردا در محضر خدا نمي توانيد جواب زينب س را بدهيد كه تحمل 72 شهيد را نمود.
سلام مرا به رهبرم برسانيد و بگوئيد كه به فرمانت لبيك گفتم و چون در كربلا نبودم كه به امام حسين عليه السلام لبيك بگويم به تو گفتم، اي حسين زمان تا آخرين قطره خونم سنگر جبهه را كه سنگر اسلام است ترك نخواهم كرد.
🌷با خداوند عهد و پيمان مي بندم كه در تمام عاشوراها و در تمام كربلاها با حسين(ع) همراه باشم و سنگر او را خالي نكنم تا هنگامي كه همه احكام اسلام در زير پرچم اسلامي امام زمان(عج) به اجرا درآيد.
🌷و سلام من گناهكار را به خانواده شهداي انقلاب برسانيد و بگوئيد همچون عزيزان شما به راهشان ادامه خواهم داد.
تا آن لحظه كه خون در بدن دارم نمي گذارم ابرقدرتها خون عزيزان شما را پايمال كنند و اميدوارم رزمندگان ديگر هم چنين باشند.
يك پيام به امت حزب الله، گوش به فرمان رهبر باشند و از فرمانهاي او سرپيچي نكنند و همچنان ادامه دهند تا زمينه آماده براي ظهور امام زمان باشد.
🌷پيام به خانواده ام:
پدرم بدان كه تو يك فرزند خود را در راه اسلام و راه حسين دادي و چه برگردم و چه برنگردم پبش خدا روسفيد هستي و رهبر فرمان را داد به فرمانش لبيك گفتم.
🌷مادرم:
تو بايد همچون زينب س باشي و زينب وار صبر داشته باشي و هيچگاه براي من گريه مكن، اگر خواستي براي مظلوميت حسين ع گريه كن چون من راه حسين ع را در پيش گرفته بودم اميدوارم برادرانم راه حسين را ادامه دهند و خواهران راه زينب را پيش گيرند و به برادران بسيجي در مسجدها بگوئيد كه شما اجر رزمندگان در جبهه ها را داريد و مساجد را خالي نگذاريد، درود بيكران بر شما برادران بسيجي.
امید بخشش از تمامي شماها را دارم.
والسلام
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🕊🌤🌹🕊🌤🌹
📚معرفی کتاب:
《شیرینتر از عسل》
این کتاب مجموعه ی 40 داستان و روایت جذاب و شیرین از فداکاریها و شهامتها و اخلاص شهدای نوجوان انقلاب است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری و منتشر شده است
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بیاین ببینین همه
اگه که سنم کمه ....
#شهدای_نوجوان🕊
#بزرگ_مردان_کوچک🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام ابوالفضل محمدیان
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید ابوالفضل محمدیان
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
❣شهدا عاشقترند❣
✒قسمت بیست و پنجم
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن... از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.
این بحث ها تا چند هفته تو خونهی ما ادامه داشت..
اوایلش چادرم رو میذاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم، سرم میکردم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت
میذاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن.
نمیدونم. ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم، سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:.
- وای چه قدر ماه شدی؟ گلم!
- ممنون
- بابا و مامان رو چطوری راضی کردی؟!
- خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه. خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟
- آره... با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت:
- به به ریحانه جان!... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
- ممنونم زهرا جان!
- امیدوارم همیشه قدرش رو بدونی
بعد رو کرد به سمانه و گفت :
- سمانه جان! آقا سید امروز داره میره مرکز. یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم.
وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
- چشم زهرایی!.. برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم.
سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی!... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.
چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد!
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
- زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون و گفتم: سلام! سرش پایین بود.تا صدام رو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود، گفت:
- علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟!
- نه... زهرا امتحان داشت. پروندهها رو داد به من که تحویل بدم بهتون.
یه مقدار سرش رو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
❣شهدا عاشقترند❣
✒قسمت بیست و ششم
اااا... خواهرم شمایید؟ نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. انشاءالله واقعا ارزشش رو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی...
حرفش رو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه. منم گفتم:
- ان شاء الله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
- خواهش میکنم... نفرمایید این حرف رو
دستش رو آورد بالا و پروندهها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود. پروندهها
رو تحویل دادم و رفت.
ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود.
همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میزدم و رفتنش رو نگاه میکردم.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت:
- ریحانه؟ چی شدی یهو؟!.
- ها؟! هیچی.. هیچی
- آقا سید چیزی گفت بهت؟!
- نه. بنده خدا حرفی نزد
- خب پس چی؟
- هیچی.. گیر نده سمی
- تو هم که خلی به خدا!
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم. وقتی پام رو گذاشتم تو کلاس، میشنیدم که همه دارن زمزمههایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخیهاشون کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! ولی برای من حس خوبی بود...
خلاصه زمزمههاشون رو هم میشنیدم.
- یکی میگفت: حتما میخواد جایی استخدام بشه
- یکی میگفت: حتما باباش زورش کرده چادری بشه
- و خلاصه هرکسی یه چی میگفت و من اصلا به روی خودم نمیآوردم...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"
نمایش صوتی کتاب " پایی که جا ماند" بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
#پایی_که_جا_ماند
#سید_ناصر_حسینی_پور
#دفاع_مقدس
#نمایش
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب "پایی که جا ماند" مجموعه ای از یادداشتهای روزانه سید ناصر حسینی پور در زندان های مخفی عراق است که خاطرات ۸۱۱ روز اسارت سید ناصر را روایت میکند . دلیل نامگذاری کتاب آنست که بر اثر جراحات و شکنجه های مختلف پای سید ناصر در دوران اسارت قطع میشود ، سید ناصر حسینی پور این کتاب را به ولید فرحان شکنجه گر عراقی که وی را مورد آزار و اذیت قرار داده است تقدیم کرده است.
این کتاب به شرح بسیاری از اعمال و رفتار اسرا و نظامیان عراقی پرداخته و زوایای بسیاری را از زندگی اسرا در کمپهای عراقی روایت کرده است. موضوعات گوناگونی مانند گذران اوقات فراغت، عزاداری، آموزش و تدریس، آدمفروشی و ...
➡️@motevasselin_be_shohada
Part01.mp3
11.09M
📚نمایش صوتیکتاب
#پایی_که_جا_ماند_(1)
✨بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
#دفاع_مقدس
قسمت 1⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
"تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیدهام که صحنههای اسارت مردان ما را در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آنچنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهندهای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده میگذارد و او را مبهوت میکند."
#تفریظ_رهبر_انقلاببرکتاب #پایی_که_جا_ماند
➡️@motevasselin_be_shohada