دقیقا ۲۶ دی بود مثل امروز
۱۷ ساله بودم
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم باهاش کنار بیام
وقتی قرار به جراحی شد، گفتم بابا به مامان هیچی نگو نگران میشه.
بعدش بهش می گیم. قبول کرد.
بستری شدم.
دل تو دل بابا نبود. چون بخش زنان بود
نمی تونست بیاد داخل. مرتب زنگ می زد و حالم رو می پرسید. رفتم اتاق عمل و اومدم بهش زنگ زدم که خوبمنگران نباش.
بعدا گفت بهت افتخار میکنم
که اینقدر قوی بودی!
امروز ، دقیقا ۱۲ سال از اون ماجرا میگذره
علی رو بردم اتاق عمل
ترسید گریه کرد، بغض کردم!
ازش رگ گرفتن تا بیهوشش کنن گریه هاش شدید شد، منم اشک امونم نداد.
بیهوش شد بوسیدمش و اومدم بیرون...
بغضم ترکید
من همون دخترِ قویم که مادر شدم.
اینجا پای احساساتم در میونه!
همون احساسات مادرانه
که میتونه سختی های بچه داری رو
تحمل کنه.
همون عشق معروف...
من با این عشق شکننده ترم اما قویم!
مثل همه ی وقت هایی که کارم خیلی بیخ پیدا میکنه، صدا کردم
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین...
و مثل همیشه قلب من رو آروم کرد
آقای علمدارم...
من امید دارم پسرم که توی سن کمتر از سه سالگی اتاق عمل رو تجربه کرده
قطعا از مادرش هزار برابر قویتر باشه
ان شاءلله
به حمد های شفاتون نیازمندم💌
#روزمرگی
#مادران_قوی
#مادران_احساساتی
✨مادربون | مادری و بچه داری
عضو شوید👈
https://eitaa.com/motherboon