🔹 از طرف امثال من که با نادانی یا ناتوانی، با معجونی از خلأ تئوریک و فقدان جرأت و جربزه در جهاد فرهنگی و جنگ اقتصادی، قدرت کمتر برای خودی و دست برتر برای دشمن درست کردیم و ناخواسته مانع قصاص خونش شدیم و «تمرین دستهجمعی انتقام» را _ که مقدمه بازگشت منتقم است _ عقب انداختیم. اما هنوز به عفو و رحمت و گذشت خدا امیدواریم که به قول اباعبدالله در دعای عرفه: «ام کیف لاتحسن احوالی و بک قامت... چطور حالم خوب نشود در حالی که به لطف تو برپاشده» یا به قول فرزندش در صحیفه سجادیه: «و اجعلنی اسوه من أنهضته بتجاوزک عن مصارع الخاطئین... مرا اسوهی کسانی قرار بده که به خاکافتاده ی خطا بودند اما تو با گذشتت، آنها را از خاک بلند کردی.» از طرف به خاکافتادگانِ خطا و اهالی دنیا که با امید به عفو خدا، دنبال قیام و پیداکردن راه انتقام هستند؛ تقدیم به سردار نائب عامِ حضرت ولیعصر، سپهسالار ولایتفقیه؛ به شهید یک و بیست دقیقهی همهی شبهای جمعه، حاج قاسم سلیمانی...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#حاج_قاسم
#شهید_سلیمانی
#قاسم_سلیمانی
#مرد_میدان
#جمعه_ناک
#سردار_دلها
#قاسم_سليماني
#انتقام_سخت
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
دوستانی که از قدیم لطف داشتند و نوشتههایم را از دوران گوگلپلاس پیگیری میکنند، میدانند که فعالیتم در شبکههای اجتماعی از موقعی جدّی شد که متنهایی با هشتگ #جمعه_ناک با عکسالعملهای مثبتشان روبرو شد. جمعهناکهایی که عصر جمعه به اشتراک گذاشته میشدند و قرار بود غمناک و دردناک باشند و مخاطب را یاد یک فقدان بزرگ بیاندازند. البته من آدمِ این کار نبودم ولی سوزی که «حاجآقا» از این فقدان به جانمان میانداخت و درسهایش را به مجلس روضهای برای «دوران غیبت» تبدیل میکرد، من را ناچار میکرد به بیرونریختن و نوشتن. گرچه حاجآقا فقط بحث علمی میگفت اما در واقع جگر آدم را میسوزاند ولی نه به نحو معمول که مثلا «آقا جان کجایی» یا «چقدر گناه کردم» بلکه به نحو جدیدی که مضمونش توی عکس بالا آمده...
الغرض؛ متنی که در عکس میبینید، امروز به مناسبت بیست و ششم اسفند یعنی پنجمین سالگرد رحلت مرحوم استاد در روزنامه کیهان چاپ شد و اشاره دارد به همان بحثهای علمی و یا بگویید «مبانیِ جمعهناکها» است که با خواندنش معلوم میشود چقدر از مباحث حاجآقا را حیف کردهام و چه مقدار زیادی از آنها توی متنهایم منعکس نشده است. خوشحال میشوم اگر بخوانید و نظرتان را بگویید...
http://hsnand.ir/lwa2
پ.ن: با مقداری گلایه از برادران کیهانی که کلیشهایترین تیتر ممکن را برای این بحث جدید و بدیع انتخاب کردند :)
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote
هدایت شده از محمدصادق
جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الآخره
درست است که اعمال زیادی برای ماه رجب وارد شده، ولی ما بیشتر با «یا من أرجوه» انس گرفتهایم و به عطر عطا و احسانی که از این دعا به مشام میرسد، خو کردهایم. با این حال، وسط خواندن آن فقرههایی که فقر ما را فریاد میزد، خوددرگیریهای ذهنم ول نمیکرد که: «حالا قبول! خدا خیلی مهربونه و به کسایی هم که چیزی ازش نمیخوان و حتی قبولش ندارن، عطا میکنه. ولی مگه میشه *جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الآخره* رو خواست؟! همهی خیرها؟! چه خبره؟ میدونی چقدر خیر و خوبی و اوصاف حمیده و درجات قرب وجود داره؟! واقعا ممکنه که آدم همهی اینها رو بخواد؟! اینهمه رو صاحب بشه؟!» آن اولها بیخیال این سوال میشدم و خودم را به تضرع زیبایی که در آخر دعا تعبیه شده بود، مشغول میکردم و دست به محاسن میشدم.
بعدها «جامعهی کبیره» بود که به کمکم آمد. آنجا که حضرت هادی داشت رابطهی پدران و پسرانش را با «خیر» توضیح میداد: «إن ذُکِر *الخیر* کنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه* اگر یادی از خیر و خوبی به میان آید، شما اول و ریشه و شاخه و سرچشمه و جایگاه و پایان آن هستید.» انگار کلماتِ این زیارت، انگشت اشارهشان را به سمت شما گرفته بودند تا معلوم شود «جمیع خیر دنیا و آخرت» در کجا جمع شده. حقش هم همین است که این همه کثرت به وحدت برسد اما نه در ذهن و انتزاع ما؛ که در واقعیت و عینیت. یعنی نظم و نظام حکم میکند که همهی خوبیها به یک محور و یک نقطهی واحد بازگردند...
ما هر روزِ ماه رجب و هر روزِ هر ماهِ دیگری، باید شما را بخواهیم که «جمیع خیر» هستید و مظهر ارادهی خدا. اما ارادهی خدا در یک فضای رها و بیبلا جاری نمیشود، چون ائمّهی کفر و سران نفاق هم ارادهی خودشان را در این عالَم جریان دادهاند و میلیاردها انسان و دهها امّت را دور خودشان جمع کردهاند و «جمیع شر الدنیا و الآخره» را حول یک محور، به وحدت رساندهاند. به همین خاطر، برنامهی اصلیِ «دعائم الاخیار» این است که به «محور شرارت» ضربه بزنند؛ یعنی موج خیری که از دریای وجود شما بر میخیزد، کاری ندارد جز اینکه هر چند وقت یکبار، اردوگاه الحاد و التقاط را یک قدم عقب براند تا دستگاه ایمان یک گام به جلو بردارد و مومنین بزرگتر و بالغتر شوند. این وسط، هر کس خودش را در مسیر این موج قرار بدهد، در حمله به «مراکز تولیدِ شرور» با شما همراه شده و رنگِ «جمیع خیر» گرفته. بنا به: « *خیرک* مبذول للطالبین» که در دعاهای ماه #رجب آمده، کسانی به این مقام میرسند که طالبِ شما باشند و نترسند و بخواهند که در این درگیری سهمی داشته باشند و بلا و مصیبتهای آن را به جان بخرند.
ولی ما که طالب نبودهایم، باید فکر کنیم به همهی رجبها و شعبانها و رمضانهایی که هدر دادهایم و تمام ادعیهی این ماهها که حفظشان بودهایم اما حیفشان کردهایم و به شب قدری که نزدیک است؛ شبی که شما در آن، دست اهل طلب را میگیرید...
پینوشت: جاهلیّتِ امروز، در روح و معنا، همان جاهلیّت دوران پیغمبر است؛ البتّه با ابزارهای جدید، با شاکلهی جدید، با تدابیر جدید. این [وضعیّت] یک وظیفهای را بر عهدهی همهی مسلمانها و بر همهی امّت اسلامی مسلّم میکند و متحتّم میکند؛ وظیفه وظیفهی *مقابله* است... و این حرکت امّت اسلامی... با تشکیل نظام جمهوری اسلامی در دنیا آغاز شده است ... نصرت اسلام و نصرت مسلمین در نهایت قطعی است، منتها ما وظیفهای داریم... هرکدام به وظیفهی خودشان عمل کردند، پیش خدای متعال مأجورند، عمل هم نکنند «فَسَوفَ یَأتِی اللهُ بِقَومٍ یُحِبُّهُم وَ یُحِبُّونَه»، بار خدا زمین نخواهد ماند، این راه ادامه پیدا خواهد کرد. امیدواریم انشاءالله ما جزو کسانی باشیم که این بار را هرگز بر زمین نگذاریم. *سید علی خامنهای 16/2/1395*
#جمعه_ناک
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔶کفشِ مجروحِ سرنوشتِ مرا ...
🔷خیلیها هستند که روزشان را در حسرت امکانات مدرن، شب میکنند اما اگر کمی از نظر روحی و فکری متعادل شویم، یکی از چیزهایی که حتماً حسرتش را میخوریم، شبهایی از ماه مبارک بوده که بدون «دعای افتتاح» گذارندهایم. به نظر من که آدم سالم میتواند از این حسرت پیر شود یا حداقل چند تا از موهایش را سفید کند؛ از حسرت نخواندن دعایی که فراز و فرودهایش روح را بالا و پایین میکند و شراکتی از شوق و شرم را به قلب هدیه میدهد. حتی یک یا دو تا دعای افتتاح را یادم میآید که کسی در انتظار روشن کردن چراغها و پایان مجلس نبود. نه فقط نالههای بچهها تمامی نداشت، که حتی یکی باید پیدا میشد تا خوانندهی دعا را جمع و جور کند. من از آن گریهها نصیبی نداشتم و حال آنها شده بود وبال من.
🔹 در آن اوضاع یکی از تکّههایی که ذهنم را مشغول میکرد، همانجایی بود که به خدا میگفتیم: «کمی از زیادت را به من بده؛ همانی که خیلی نیازش دارم و تو محتاجش نیستی. همانی که برای من خیلی زیاد است و برای تو آسانِ آسان است: اللهم انی اسئلک قلیلا من کثیر مع حاجه بی الیه عظیمه و غناک عنه قدیم و هو عندی کثیر و هو علیک سهل یسیر» که بالاخره این چیز زیادی که برای تو کم است و من خیلی میخواهمش، باید چه باشد؟ و هر چه در فرازهای بعد میگشتم، جواب این سوال را پیدا نمیکردم
♦️بعدها وقتی که «دعا برای صاحب امر» را _ که یونس بن عبدالرحمان از حضرت رضا نقل کرده _ دیدم، به پیدا کردن جواب سوالم امیدوار شدم. همان تعبیر علیک یسیر و هو علینا کثیر در این دعا تکرار شده بود با این فرق که آنچه را باید بخواهیم توضیح داده بود: «ما را از کسانی قرار بده که یاری و نصرت ولیّات با آنها تقویت میشود و در این راه، جای ما را با دیگران عوض نکن که این کار برای تو آسان است و برای ما سخت... : واجعلنا ممن تتنصر به لدینک و تعزّ به نصر ولیک و لاتستبدل بنا غیرنا فإن استبدالک بنا غیرنا علیک یسیر و هو علینا کثیر... دعا برای صاحبالامر معلوم میکرد چیزی که خیلی نیازش داریم و دادنش به ما خیلی آسان است و اگر نداشته باشیمش، خیلی بد میشود، دقیقا چیست... تنها چیزی که میخواهم این است که به من عُرضهی یاریِ حجّتات را بدهی...
🔺_ خودتان بهتر از ما میدانید که چند میلیارد آدم بدون توجه به شما دارند زندگی خودشان را میکنند و حقیقت کارشان، چیزی جز چریدن نیست. به خدا خیلی زشت است که ما هم جزئی از آنها حساب بشویم. برای شما خیلی آسان است که با ندیدهگرفتن دورغهایمان، دستمان را بگیرید و به حوالی خیمهی خودتان ببرید و توفیقی بدهید تا کار بهدردبخوری برای شما بکنیم. من یقین دارم که خیمهی شما در دلها و فکرهایی برپا میشود که بتوانند آه از نهاد کفّار و منافقین بلند کنند. آدم اگر بداند که در همچین خیمهای وارد شده و در دستگاه شما جایی برای خودش دست و پا کرده، نمیخواهد خیلی معطّل قیامت بماند؛ چون همان لحظه وارد بهشت شده است ... شما که بهشت را از دوستانتان دریغ نمیکنید؛ میکنید؟!
🔹کفش مجروح سرنوشت مرا / تا دم خیمهات اگر بکشید
راضیام؛ از خُدا م هم باشد/ تن من را بدون سر بکشید
___
✍: #محمدصادق_حیدری
#جمعه_ناک
بله | آیگپ | سروش | تلگرام | ایتا
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا...🔅
🔹_ «بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...»
🔹این آخرین اصرارهای «آقای جعفری» بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر، حوالی سال نود و پنج بود که گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریشِ روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
_ «اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
🔸 «دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه؛ سوریه.»🔸
🔹از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه»....
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹....میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹به یاد همه شهدای #قم_عزیزم ، مخصوصا شهید فخریزاده؛ مردی که اینقدر آرام و «هونا» روی زمین قدم برمیداشت که خیلی از ما نمیشناختیمش ولی آخرسر به همهی ما تنه زد و در یک عصر جمعه به شما رسید...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
#شهید_هسته_ای
#شهيد_فخري_زاده
#شهيد_محسن_فخري_زاده
#جمعه_ناک
@msnote
هدایت شده از محمدصادق
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا...🔅
🔹_ «بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...»
🔹این آخرین اصرارهای «آقای جعفری» بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر، حوالی سال نود و پنج بود که گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریشِ روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
_ «اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
🔸 «دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه؛ سوریه.»🔸
🔹از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه»....
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹....میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹به یاد همه شهدای #قم_عزیزم ، مخصوصا شهید فخریزاده؛ مردی که اینقدر آرام و «هونا» روی زمین قدم برمیداشت که خیلی از ما نمیشناختیمش ولی آخرسر به همهی ما تنه زد و در یک عصر جمعه به شما رسید...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
#شهید_هسته_ای
#شهيد_فخري_زاده
#شهيد_محسن_فخري_زاده
#جمعه_ناک
@msnote
⚫️ پینوشت: آنهایی که لطف میکنند و تگ #جمعهناک را دنبال میکنند، شک نکنند که این هم یک #جمعه_ناک دیگر است. نامردی و بیمروّتی است اگر از «عذاب غیبت» دم بزنیم و از «زندگی ِ بدون امام» فغان کنیم؛ اما به یاد کسانی نباشیم که حصنی برای مومنین درست کردند و در این دوران ِ بی «صاحب» ی، نگذاشتند موج ِ کفر و نفاق، محبین اهل بیت را هم با خود ببرد. که اگر از ایمان چیزی باقی مانده و از میانهی سنگلاخهای سماجت انسان، آبباریکهای از حق طلبی جاری است و در تاریکخانهی «ظلمات الارض»، هنور اشعهای از هدایت بر ما میتابد؛ بخاطر مردانی است که توانستند شعاعی از نور ِ «الشموس الطالعه» را به ما منعکس کنند.
آن کسی که در نوک پیکان کارزار است بجای آن که مثل بعضی از مومنین، سادهاندیش و سستعنصر و سرخوش باشد، میفهمد که همهجانبه بودن ِ هجمههای هواپرستان و پیچیدگی ِ حیلههای اهل طغیان تا کجا پیش رفته و خنجرشان چطور دارد پهلوی بیدفاع ِ ایمان را میدرد. همچین مردی است که عمیقتر از بقیه، فاجعهای به نام «فقدان معصوم» را درک میکند و اضطرار و سوز قلبش جنس دیگری دارد؛ وقتی زار میزند که :
این مستأصل اهل العناد و التضلیل و الالحاد
کجاست آن که اهل عناد و الحاد را به استیصال میکشاند؟
___
✍: #محمدصادق_حیدری
بله | آیگپ | سروش | تلگرام | ایتا
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
♦️احتمالاتی درباره «قربانصدقههای رازآلود»♦️
••─━⊱✦🔸✦⊰━─••
🔅 «نعمت اصلی» وقتی کنار گذاشته شود، معلوم است که چه بلایی بر سر بقیه نعمتها میآید. همهشان طعم «نقمت» میگیرند. ریشه را که بزنی، تنه و ساقه تا چند وقت ظاهرشان را حفظ میکنند اما از درون پوک میشوند و بعد هم کِرم میگذارند.
یعنی جسارت بشر دست میبَرد در تمامی چیزهایی که قرار بوده پیام رحمت خدا برای بندههایش باشد؛ مخصوصاٌ وقتی ائمهی کفر و نفاق برای خودشان کرور کرور فدایی و طرفدار دست و پا کرده باشند.
🔅حالا ورشکستهی این معرکه، مؤمنی است که از دست دادنِ نعمت اصلی را نفهمیده و دنیا زیر زبانش مزه کرده و دل به این نعمتهای نقمتی بسته... حتی اگر هر هفته مثل من، واژههای ویژهی ندبه را با لقلقهی زبانش خراب کند و هی بگوید:
«بنفسی انت من تلاد نعم لا تضاهی»
••─━⊱✦🔸✦⊰━─••
🔅جانم به فدای نعمتهای دیرینه و اصیلی که هیچ شبیه و مانندی ندارند [و از همه نعمتها برتر و اصیلترند]
••─━⊱✦🔸✦⊰━─••
🔅فدای کسی که نعمت اصلیاست و با نبودنش، نعمتها، نقمت شدهاند
••─━⊱✦🔸✦⊰━─••
#جمعه_ناک
#امام_زمان
✍: #محمدصادق_حیدری
بله | آیگپ | سروش | تلگرام | ایتا
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️ «یعنی برن اون پشت؟!!»✳️
✅ با اینکه دهانش را از میکروفون دور کرده بود اما باز این جملهاش پیچید وسطِ «اجلاسیهی منطقهایِ جامعه مدرسین حوزه علمیه قم» که گوشتاگوش ِ سالن را پُر از اساتید و فضلا کرده بود. و این، از آن مُجریِ حرفهای که ما تا اینجای جلسه کارش را دیده بودیم، بعید بود. چند ثانیه قبل، صحبتهای پرطنین و خوشلفظش را قطع کرده بود تا اشاراتی را که از آن پشت به سمتش روانه میشد، بفهمد اما وقتی تغییر برنامه را فهمید، طوری عصبانی شد که تعجب و اعتراضش به عوامل پشت صحنه را روی صحنه آورد.
••─━⊱✦🔸✦⊰━─••
✅زود به خودش مسلط شد و با لبخند، ورقهی روبرویش را _ که لابد رویش اسم آیتاللههایی که باید به آمدن روی سِن دعوتشان میکرد، نوشته شده بود _ کنار گذاشت و با چند جمله پر اصطلاح، حواسها را پرت کرد و بعد از همه خواست کلیپ کوتاهی مربوط به موضوع اجلاس را که با ویدئو پروژکتور روی صفحه نمایش پخش میشود، تماشا کنند.
••─━⊱✦🔸✦⊰━─••
✅کلیپ که تمام شد، چراغها را روشن کردند و همینطور که صفحه نمایش آرامآرام جمع میشد و بالا میآمد، ناگهان چند تا از آیات و علمای اعلام را دیدیم که سرشان را پایین انداختهاند تا صفحه نمایش بالا برود و جلوی چشم جمعیت قرار بگیرند. خداوکیلی خیلی ضایع بود. گویا قدیمیبودن سالن اجلاس آن شهرستان و جای نامناسبی که برای پرده نمایش ِ ویدئو پروژکتور در نظر گرفته شده بود و کلیپی که حتما باید پخش میشد، مسئولان سِن را مجبور کرده بود آقایان را پشت پرده بنشانند و بندههای خدا هم چند دقیقه در تاریکی، از پشت به پردهای زل زده بودند که هیچ تصویری نشان نمیداد و بعد هم با بالارفتنش، آنها را در موقعیتی شبیه به بازیگران تئاتر قرار داده بود. تازه فهمیدیم عصبانیت و تعجب و اعتراض مجریِ حرفهای از کجا آب میخورده... با خودم گفتم: «چه ضایع...»
••─━⊱✦🔸✦⊰━─••
✅….با خودم گفتم: «چه ضایع... چه دنیای ضایعی... واقعا که پردهنشینی با شأن شما جور در نمیآید و پر از هتک و بیادبی است... پس کی میخواهیم سالن اجلاس ِ این دنیا را به هم بریزیم و مهندسیاش را عوض کنیم... چرا صدای ما در نمیآید و عصبانی نمیشویم در همه این صدها سالی که شما را پشت پرده نشاندهاند...» و بعد برای اینکه بغلدستیهایم بههمریختنِ ناگهانیِ قیافهام را نبینند و به عقلم شک نکنند، دستم را گذاشتم روی صورتم و به اشکهای دم مشکم نگاه کردم که داشتند میریختند کف سالن و چون قلب و فکرم را برای مهندسی جدید راه نمیانداختند، دوزار هم نمیارزیدند...
#جمعه_ناک
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
••─━⊱✦🔸✦⊰━─••
بله | آیگپ | سروش | تلگرام | ایتا
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
🔰شُکوه و شِکوهی یک «گره»
🔹از همان بچگی با گِره مشکل داشتم. چه باز کردنش و چه بستنش. طوری که وقتی میخواستم بند کفشم را ببندم و بقیه هم عجله داشتند، گریهام در میآمد و اشکهایم درشتدرشت میافتادند و بندها را خیس میکردند. بخاطر همین هیچوقت فکر نمیکردم یک گِره چقدر میتواند با شُکُوه باشد. مثل همین گرهِ سیمی که #سنوار قاعدتاً یکدستی اما محکم بسته روی دست مجروحش تا بتواند حتی چند دقیقه بیشتر هم که شده، محکم بایستد. شکوه تلاش و تدبیر برای باقیماندن؛ بقائی با هدف ضربهزدن به دشمن حتی در آخرین لحظاتی که دیگر نشانهای از بقاء نمانده.
🔸...بخاطر همین هیچ وقت فکر نمیکردم یک گِره چقدر میتواند پر شِکوِه باشد. مثل همین گره سیمی که سنوار روی دست مجروحش بسته. یعنی یک رهبر سیاسی که چون چیزی برای از دست دادن نداشته، خودش به میدان نظامی آمده و دو سه هفته بوده که وقت و انگیزهای برای پاسخدادن به واسطههای مبادله اسرا را هم نداشته. با دو نفر همراه که آنها را هم از دست داده. بدون کمترین مداوا و امداد که او را به فکر استفاده از سیم انداخته؛ زخمی و چوببهدست و دور افتاده از سلاحی که فقط با چسب برق، استوار مانده. در مقابل تانک و پهپاد و یک دستهی پیاده از یگان عادی دشمن که نیروهای ویژه هم نبودهاند و اتفاقی دورهاش کردهاند و حتی ترس و بیخبری و تاخیر یک روزهی همین نابلدها هم باعث نشده تا همرزمان یحیی بتوانند جسدش را از دشمن دورکنند و به خانه برگردانند. این سطح از تنهایی برای مهندسِ بزرگترین ضربه به اسرائیل که یک سال هم در مقابل حمله دیوانهوار دشمن مقاومت کرده، خیلی شِکوِه دارد.
🔹بلانسبت و بدون قصد مقایسه، آدم تازه میفهمد تنهایی حسین در عصر عاشورا چقدر دردناک بوده. همین که یک رهبر سیاسی بدون یار و علمدار شود و به جایی برسد که چیزی برای از دستدادن نداشته باشد و تنها به میدان بیاید و زخمی بیفتد و کسی نباشد که جسدش را از دشمن پس بگیرد. شاید بخاطر همین بوده که اولین جایی که در مقاتل، حرفی از «بلند شدن صدای گریهی زنان» به میان آمده، همان موقعی است که اباعبدالله عزم میدان کرد: «لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ ع مَصَارِعَ فِتْيَانِهِ وَ أَحِبَّتِه،ِ عَزَمَ عَلَى لِقَاءِ الْقَوْمِ بِمُهْجَتِهِ.. فَارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ النِّسَاءِ بِالْعَوِيل...
🔸آقای سنوار! ما نمیخواستیم شما اینطور تک و تنها بیفتید. تلاشمان را هم کردیم و برای اولین بار در تاریخ، هفت جبهه را در برابر دشمن باز کردیم اما نشد. غافلگیر شدیم و فکر نمیکردیم که دشمن اینقدر دیوانه شود و همه محاسبات را به هم بریزد و بیخیال کشتههایش شود و ککش هم برای اسرایش نگزد و اینقدر جنگ را ادامه بدهد که غزه و قسام، به این روز بیفتند و لبنان در نوبت بایستد. به همین شُکوهها و شِکوههای شما و رفقای شما دلبستهایم که ما را هوشیار کند تا در مقابل دشمن، محاسبات متداول را به هم بریزیم و پیشبینیناپذیر بشویم. آنوقت است که نسیم نصرت خدا روی سر و صورتمان وزیدن میگیرد و «گره»ها را باز میکند...
🏴 تنهایی بددردی است آقاجان! نه فقط برای شما؛ برای ما بد است که اجدادتان شما را به «الشَّرِيدَ الطَّرِيدَ الْفَرِيدَ الْوَحِيدَ الْمُفْرِدَ مِنْ أَهْلِه» توصیف کردهاند. حق هم دارند. تا وقتی ما در تمرینِ «تنهانگذاشتن همدیگر» در مقابل حملههای بزرگ دشمن موفق نباشیم، چرا شما را ـ که با آمدنتان میخواهید ریشهی دشمنان را بکنید ـ در مقابل پاتکهای آنها تنها نگذاریم؟ خدا قرنهاست که تصمیم گرفته بر تنهایی شما صبر کند تا وقتی برگشتید و جلوی خیل دشمن ایستادید، دیگر تنهایتان نبیند. خدا صبور و صبّار است و باید هم از این کارها بکند! من از خودمان تعجب میکنم که چقدر در برابر تنهایی شما صبور شدهایم... الشَّرِيدَ الطَّرِيدَ الْفَرِيدَ الْوَحِيدَ الْمُفْرِدَ مِنْ أَهْلِه....
#جمعه_ناک
___
✍: #محمدصادق_حیدری
بله | آیگپ | سروش | تلگرام | ایتا
@msnote
هدایت شده از محمدصادق
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا...🔅
🔹_ «بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...»
🔹این آخرین اصرارهای «آقای جعفری» بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر، حوالی سال نود و پنج بود که گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریشِ روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
_ «اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
🔸 «دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه؛ سوریه.»🔸
🔹از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹 آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه»....
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹....میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🔹به یاد همه شهدای #قم_عزیزم ، مخصوصا شهید فخریزاده؛ مردی که اینقدر آرام و «هونا» روی زمین قدم برمیداشت که خیلی از ما نمیشناختیمش ولی آخرسر به همهی ما تنه زد و در یک عصر جمعه به شما رسید...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
#شهید_هسته_ای
#شهيد_فخري_زاده
#شهيد_محسن_فخري_زاده
#جمعه_ناک
@msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••
🔅علنیترین جلسات خصوصی🔅
🔶🔸آن آخرهای مناجات شعبانیه و قاعدتاً به برکت تکرار کلماتی که امیرالمومنین و فرزندانش در ماه محبوبشان میخواندهاند، انگار خیلی ارج و قرب پیدا کردهایم و مطمئنیم که قرار است خیلی تحویلمان بگیرند. شاید بخاطر همینهاست که خواستههای بزرگبزرگ به زبان میآوریم: «و اجعلنی ممن نادیته فاجابک و لاحظته فصعق لجلالک فناجیتَه سرّاً و عمل لک جهراً... من را از کسانی قرار بده که تو صدایشان کردی و آنها جوابت را دادند و با گوشه چشمت به آنها نگاهی انداختی و آنها از جلال و عظمتت بیهوش شدند. بعد با آنها خصوصی و پنهانی صحبت کردی و آنها هم برایت آشکارا و علنی عمل کردند.»
🔶🔸فرازهای بلندی است که دست عقل و درک من به آنها نمیرسد. ولی بعضی قسمتهایش را خودشان در روایات دیگر توضیح دادهاند. مثل «فناجیتَه سرّاً» و آن موقع که نه بنده با خدایش؛ بلکه خدا با بندهاش خلوت میکند و حرفهای خصوصی میزند. از مناجات خدا با حضرت موسی به نقل مرحوم کلینی در کافی: «ان موسى عليه السلام ناجاه اللّه تبارك تعالى فقال له فی مناجاته موسى لا يطول فى الدنيا أملك فيقسو بذلك قلبك و قاسى القلب منى بعيد» تا مناجات خدا با زائر کربلای حسین که مرحوم ابن قولویه در کامل الزیاراتش آن را به ما نوید داده: «إنّ الرجل ليخرج إلى قبر الحسينعليه السلام فله إذا خرج من أهله بأوّل خطوة مغفرة ذنوبه، ثمّ لم يزل يقدّس بكلّ خطوة حتّى يأتيه، فإذا أتاه ناجاه اللّه فقال: عبدي سلني اعطك، ادعني اجيبك، اطلب منّي اعطك، سلني حاجة اقضيها لك.»
🔶🔸اما بیشک و مثل همهی خوبیها، صدر جدولِ «مناجات خدا با بندهاش» را باز هم محمّد و علی پُر کردهاند. در این ماه شعبان، شعاعی از نور پیامبر اکرم ببارد به قبر صاحب «بصائر الدرجات» که یک باب باز کرده و قضایای مناجات خدا با علی را برایمان به یادگار گذاشته: «خدا در غزوه طائف و تبوک و حنین، با علی مناجات کرد و حرفهای خصوصی با او گفت و جبرئیل و پیامبر هم در کنار علی بودند... «بعضیها» گفتند: عجیب است که پیامبر با این جوان، حرف خصوصی میزند و پیامبر گفت: من با علی مناجات نکردم و این خدا بود که با علی، حرف خصوصی زد.... در روز خیبر، وقتی پیامبر با آب دهان مبارکش، چشمدرد علی را شفا داد، فرمود: وقتی قلعه را فتح کردی، بین مردم بایست که خدا چنین دستوری داده. وقتی قلعه فتح شد، علی بین مردم ایستاد و ایستادنش طول کشید و... پیامبر فرمود: خدا با علی مناجات کرد...»
🔶🔸حرفهای خصوصی خدا با بهترین بندههایش فقط در قعر پستو نیست. کارهای خدا فرق میکند و خلوتکردنش با عزیزانش وسط غزوه و میانهی معرکه است؛ معرکهای که محل عمل علنی و آشکار برای خدا شده و به دشمنان او ضربه زده و کمر کفر و نفاق را شکسته تا «تنفس در منطقه توحید» ممکن شود... فناجیتَه سرّاً و عمل لک جهراً
ــــــــــــــــــــــ
سیدّ! تو هم مثل جدّت همیشه در میانهی معرکه بودی و این قدر عزّت و قدرت برای شیعه ساختی که از صوفی تا سلفی، جلسات مشترک میگرفتند تا با موج تشیّع برخاسته از جهاد تو در کشورهایشان مقابله کنند... آن عصر جمعه همین طور بود. آن وقت که ما داشتیم زور میزدیم با دعای سمات و صلوات ابوالحسن ضراب به دستگاه خدا راهی پیدا کنیم، تو در تکاپوی جنگ بودی و در اتاق عملیات نشسته بودی و داشتی برای نجات اهل ضاحیه و جنوب طراحی میکردی. پس خدا تصمیم گرفت با تو خلوت کند در میانه معرکه... فناجیتَه سرّاً و عمل لک جهراً... و در میانهی 85 هزار کیلو بمب که آشکارترین فداکاریت بود، با خدا جلسه خصوصی گرفتی... حالا ما ماندهایم و زنجیرهایی که دست و پایمان را بسته بودند تا وارد معرکه نشویم و دیگر نمیدانیم کی میرسد که خدا با ما خصوصی صحبت کند...حالا به قول حضرت رهبر تو در اوج عزّتی و کاش وسط جلسههای خصوصیت با خدا شفاعت ما را بکنی تا آن زنجیرها را بشناسیم و بازشان کنیم و مثل تو، بشویم از اهالیِ و الحقنی بنور «عزّ»ک الابهج...
🖊: #محمدصادق_حیدری
#جمعه_ناک
#عصر_جمعه_ی_ضاحیه
#اذاـجاء_نصرالله_فی_المقتل
#گودال_قتلگاه
__
@msnote