eitaa logo
محمدصادق
155 دنبال‌کننده
646 عکس
118 ویدیو
22 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم صبحتون بخیر. سه تا خبر دارم براتون, یه خبر بد و دو تا خبر خوب. اول خبر بد: نویسنده مطالب کانال, اقای حیدری از گوگل پلاس خداحافظی کردن که پست خداحافظیشون رو همینجا براتون میزارم, البته با اجازه خودشون کانال تا اطلاع ثانوی تعطیل نمیشه و از مطالب قدیمی ایشون به مناسبت های مختلف استفاده میشه. و اما خبرای خوب: اولین خبر خوب توی همون پست خداحافظی هست, و دومین خبر خوب اینه که قول دادن اگه مطلب جدیدی داشتن برام بفرستن تا بزارم توی کانال. التماس دعا @msnote
جمعه ناک 2(1).pdf
2.42M
تقدیم به اهالی «پلاس» رفیق شفیقم ـکه جای برادر نداشته‌ام را برایم پر کرده ـ عیدسال 95 رفته بود زیارت عتبات و سرش خلوت شده بود و اتفاقی صفحه من را توی پلاس پیدا کرده بود و نشسته بود به خواندن. طوری که وقتی برگشت، با یک تاکید خاصی گفت: «نائب‌الزیاره‌ات بودم» من هم گفتم «چطور این‌قدر با تاکید؟» و گفت:«به خاطر فلان متن توی فلان جا به یادت بودم و بخاطر بیسار متن توی بیسارجا. فایل نوشته‌هات رو بده.» بعد دوباره سرش شلوغ شد برای یک کار مهم تا مرداد 95. چند روز بعد از این‌که کارش تمام شد، با یک خوشحالی خاصی آمد پیشم و دو جلد کتاب داد دستم. نگاه کردم دیدم روی جلد نوشته: «جمعه‌ناک در جمعه‌های غم‌ناک» کاشف به عمل آمد که رفیق شفیق بعد از تمام شدن کار مهمّش و برای تفریح و جایزه‌دادن به خودش، نشسته فایل‌ها را با سلیقه خودش دسته‌بندی و عنوان‌گذاری و صفحه‌بندی کرده و بعد هم برایش طرح جلد زده و عنوان کتاب را هم انتخاب کرده و دو تا پرینت گرفته. در مقابل نگاه پر از تشکرم گفت: «یه مقدمه هم براش بنویس».مقدمه را نوشتم و از خوانندگان خواستم به جان استادی که باعث نوشتن این ها شد،دعا کنند.اما کسی دنبال این نبود که کتاب چاپ بشود که بعد خوانندگان بتوانند مقدمه را بخوانند و دعا کنند به جان استاد... حالا که دارند پلاس را ـ جای لطف‌های شما و بچه‌بازی‌های من راـ می‌بندند و کاری کرده اند که حداقل من یکی نمی توانم هیچ پستی به اشتراک بگذارم، گفتم شاید شما دوست داشته باشید که ادا اطوارهایی را که در صفحه پلاسم تا مرداد 95 درآوردم، داشته باشید.شمایی که سهم بزرگی توی نوشتنِ این‌ها داشتید؛شمایی که دوست‌تان داشتم @msnote
سه حرف اصلی / هم‌خانواده‌ها انگار انقلاب علمیِ حضرت صادق و پدرش، کارد را به استخوان خلیفه رسانده بود. چون برای اولین بار بود که دستگاه حاکم دستور داده بود امامِ بعدی در همان ابتدای امامتش، شناسایی شود تا سرش را به دربارِ «منصور دوانیقی» ببرند. بعد از شهادت امام ششم، جاسوس‌ها در مدینه به این‌در و آن‌در می‌زدند تا کسی را پیدا کنند که شیعیان به دور او جمع شده‌اند. بخاطر همین، حتی بزرگانی مثل «مومن‌الطاق» و «هشام بن سالم» هم در کوچه‌های شهر پیامبر، سرگردان بودند و گریه می‌کردند و با خودشان می‌گفتند: «معتزلی شویم یا زیدی یا به سوی مرجئه برویم یا به مرام قدریه ایمان بیاوریم؟!». تا پیرمردی دست‌شان را گرفت و به خانه‌ای برد که صاحبش بدون مقدمه فرمود: «به سوی من بیایید؛ نه به سوی مرجئه و قدریه و زیدیه و معتزله...» و بعد از آن‌که قلب هشام بن سالم را پر از یقین کرد، دستور داد: «به هر کسی که خبر امامت مرا دادی، از او پیمان بگیر که آن را فاش نکند و الا ذبح در کار خواهد بود» و به گردنش اشاره کرد. انگار شیعه بعد از سالها داشت سر بلند می‌کرد و دربار عباسی، به خوبی این خطر را فهمیده بود. و الا چرا از همان ابتدا باید به دنبال وصیّ حضرت صادق باشند تا گردنش را بزنند و چرا خبر امامت باید مثل یک راز باقی بماند؟ حتی وقتی آن نصرانی برای رسیدن به حقیقت، محضر «اباابراهیم» را انتخاب کرد، به او گفتند: «شکل و شمایل مسیحیان را حفظ کن و با همان حال، موسی‌بن‌جعفر را جستجو کن؛ چون والی مدینه بر او سخت می‌گیرد و خلیفه از والی مدینه نیز سخت‌گیرتر است.» با همه‌ی این فشارهای بی‌سابقه، معرکه‌ی درگیری با «منصور» و «هادی» و «مهدی» و «هارونِ» عباسی را طوری مدیریت کرد که گسترش شیعه، چنین گزارش‌های تاریخی عجیبی را رقم زد: «هفتاد هزار دینار طلا از وجوهات، تنها در دست یکی از وکلای حضرت کاظم  باقی مانده بود» و یکی از بدگویی‌هایی که از موسی‌بن جعفر در دربار هارون پیچید، این بود: «دو خلیفه هستند که برای‌شان خراج برده می‌شود: هارون رشید و موسی بن جعفر.» اما من فکر می‌کنم امام قصد نداشت قیام کند چون شیعه هنوز پایی نداشت تا در کنارش بایستد. نشان به آن نشان که وقتی برای اولین بار، رهبر شیعه را به زندان بردند و چهار سالِ تمام او را بین زندان‌بان‌های بصره و بغداد دست به دست کردند، خبری از شیعیان نبود؛ همان‌ها که کرور کرور خمس مال‌‌شان را می‌فرستادند اما بلد نبودند یا نمی‌توانستند جان‌شان را چطور فدا کنند تا حقّ اولیه‌ای مثل حق زندگی آزاد، به امام‌شان بازگردانده شود. شاید به همین خاطر بود که وقتی داشتند موسی‌بن‌جعفر را از مدینه خارج می‌کردند تا به اسارت ببرند، وصیت ویژه‌ای از او نقل نشده غیر از این‌که از فرزندش علی خواست تا زمانی که خبر مرگ او را بشنود، هر شب پشت درب خانه‌ی پدرش بخوابد. همسران و دختران حضرت کاظم هم، تا چهار سال هر شب در راهروی پشت درب خانه ـ که به آن «دهلیز» می‌گویند ـ جای خواب علی‌بن‌موسی را پهن می‌کردند. کسی چه می‌داند؟ لابد از شأن خاندانی به بزرگیِ خانواده‌ی موسی‌بن‌جعفر، دور است که شبها بدون مردی که از آنها حفاظت کند، بخوابند... حالا شما راه کربلا تا کوفه و کوفه تا شام را به رخِ من نکشید. آن یک استثناء وحشتناک بود و قرار نیست که هر چه برای زینب کبری رقم خورد، برای فاطمه‌ی معصومه هم اتفاق بیفتد! ولی خب؛ قبول می‌کنم که شباهت‌هایی هم وجود دارد. مثل آن «سه حرف اصلیِ» شوم که هم در روضه‌های حضرت کاظم پیدا می‌شود و هم در مصیبت‌های حسین. مثلا در وصف امام هفتم گفته‌اند: «ذی الساق *المرضوض* بحلق القیود* » یعنی ساق مبارکش با حلقه‌های زنجیر زندان، کوبیده و خُرد شده بود. چند ده سال قبل هم، یکی از هم‌خانواده‌هایِ «المرضوض» این دفعه به شکل یک فعل ماضی، در قصر ابن زیاد استفاده شده بود: *نحن *رضضنا* الصدر بعد الظَهر...* ما با اسب، سینه را بعد از پُشت، خُرد کردیم.... ر... ض.... ض.... همان سه حرف اصلی است که هم‌خانواده‌هایش برای یک خانواده به کاربرده شده تا همه‌شان را بکوبند و خُرد کنند ...    @msnote به مناسبت بیست و سوم رجب, سالروز مسموم شدن امام موسی کاظم (ع) به دستور مأمون
*یک نامه در امتداد شش روایت* یک. «تو هم این نوری را که مشرق و مغرب را پر کرده می‌بینی؟ تو هم می‌بینی کاخ‌های سرزمین فارس و قصرهای امپراطوری روم را؟» چشم‌های روشن «آمنه»، طوری نورانی شده بود که همسر ابوطالب را ـ که برای کمک به ولادت محمّد آمده بود ـ از جا کَند و به نزد شوهرش فرستاد و چند لحظه بعد، فاطمه‌ی بنت اسد داشت با شگفتی همین چیزهایی را برای ابوطالب تعریف می‌کرد که آمنه دیده بود و از تولدِ مردی دم می‌زد که تاریخ را در می‌نوردد و پایه‌های کفر را خُرد می‌کند و قدرت‌های ملحد را به زمین گرم می‌کوبد. دو. مرد عرب با این‌که داشت با عباس بن عبدالمطلب معامله می‌کرد، نمی‌توانست چشم از مرد و زن و نوجوانی که رو به کعبه خم می‌شدند و بعد به خاک می‌افتادند، بردارد و صدایش درآمد: «این دیگر کیست و این دیگر چه دینی است؟» و عموی پیامبر در وضعیتی که هنوز دعوت برادرزاده‌اش علنی نشده بود، در دو جمله، دین پسرعمویش را معرفی کرد: «این محمدبن‌عبدالله است. می‌پندارد خدا او را فرستاده و گمان می‌کند که گنج‌ها و خزائن کسری و قیصر بر او گشوده خواهد شد.» سه. دیگر «انذز عشیرتک الاقربین» نازل شده و باید بزرگان قریش را جمع می‌کرد تا نهضتش را برای اولین بار علنی کند: «من شما را به دو کلمه؛ توحید خدا و نبوت خودم دعوت می‌کنم که اگر بپذیرید، فرمانروایان زمین خواهید شد و امّت‌های عرب و عجم فرمانبرداریِ شما را خواهند کرد.» چهار. سکوت شب‌هنگامِ «عقبه» را فقط صدای محمد و بزرگان مدینه می‌شکست و کار به جایی رسیده بود که نمایندگان اوس و خزرج داشتند همه شروط محمد را می‌پذیرفتند. همان‌جا بود که عباس بن نضله از جایش بلند شد و با صدایی آرام ـ طوری که کسی نشنود و خبر این ملاقات پنهانی به اهل مکه نرسد ـ گفت: ای گروه اوس و خزرج! می‌فهمید که دارید چه می‌کنید؟ پیمانی که با محمد می‌بندید معنایی ندارد جز این‌که با فرمانروایان تمام جهان بجنگید. بزرگان مدینه هم به او پرخاش کردند: تو را چه به صحبت‌کردن؟ جان ما به جان توست یا رسول‌الله؛ هر شرطی که می‌خواهی بگذار! پنج. اتحاد بت‌پرستان و یهودیان، دور تا دور مدینه را به بند کشیده بود و مسلمانان هم مجبور شده بودند خندق بکَنند. اما آن سنگ بزرگ، سد راه خندق شده بود و همه می‌دانستند که مثل همیشه اعجاز محمد است که راه را باز می‌کند. پیامبر تیشه را از سلمان گرفت و ضربه‌ می‌زد و سنگ خُرد می‌شد و می‌گفت: «با این ضربتم، گنج‌های کسری و قیصر بر [امّت]من گشوده شد.» «بعضی‌ها» هم او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «بخاطر محاصره حتی جرأت نداریم برای قضای حاجت از جای‌مان تکان بخوریم و آن‌وقت این مرد وعده‌ی فتح امپراطوری ایران و روم را می‌دهد.» شش. وضع سپاه مسلمین طوری بود که تن‌ش به لرزه افتاده بود و می‌خواست خودش به نقطه درگیری برود؛ هم در جنگ با روم و هم در جنگ با ایران. اما علی می‌دانست که هدف پیامبر با تدبیر خلیفه پیش نمی‌رود. آرمان نبیّ را فقط وصیّ می‌دانست که چطور باید محقق شود و خطبه خواند: «اگر خودت به جنگ بروی و کشته شوی، رشته تسبیخ خواهد گسست و دشمن جسورتر خواهد شد و...» و با تدبیر پسر ابوطالب و در مقابل چشم همان‌هایی که پیامبر را مسخره می‌کردند، کاخ‌های مدائن و شام فتح شد. هفت. «بعثت رسول خدا برای این است که... مردم بتوانند با قدرتهای بزرگ مقابله کنند...» و «هیهات که خمینی، در برابر تجاوز دیوسیرتان و مشرکان و کافران به حریم قرآن کریم و عترت رسول خدا و امت محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و پیروان ابراهیم حنیف ساکت و آرام بماند و یا نظاره‌گر صحنه‌های ذلت و حقارت مسلمانان باشد. من خون و جان ناقابل خویش را برای ادای واجب حق و فریضه دفاع از مسلمانان آماده نموده‌ام و در انتظار فوز عظیم شهادتم. قدرتها و ابرقدرتها و نوکران آنان مطمئن باشند که اگر خمینی یکه‌وتنها هم بماند به راه خود که راه مبارزه با کفر و ظلم و شرک و بت‌پرستی است، ادامه می‌دهد و به یاری خدا در کنار بسیجیان جهان اسلام، این پابرهنه‌های مغضوب دیکتاتورها، خواب راحت‌ را از دیدگان جهانخواران و سرسپردگانی که به ستم و ظلم خویشتن اصرار می‌نمایند سلب خواهد کرد.» صحیفه امام ج20 ص 318 ـ تقدیم به جمهوری اسلامیِ عزیزتر از جان که وقتی دولت‌های اهل‌تسنن و امپراطوری عثمانی پس از هزارسال مقابله با کفر و شرک، بالاخره پرچم دفاع از اسلام را کنار گذاشتند، علَمِ حفاظت از امت اسلامی در برابر بت‌پرستی جدید و جاهلیت مدرن را برافراشت و با شجاعت نواب عام حضرت ولی‌عصر، آرمان‌های بعثت در شکستن هیمنه‌ی ابرقدرت‌های مادی را زنده کرد و امروز بخش عظیمی از «معادلات سیاسی» و روابط قدرت جهانی را به نفع امتِ پیامبراکرم به هم‌ریخته است و در ادامه لاجرم به این نتیجه خواهد رسید که ناکارآمدی‌ها و ناهنجاری‌های امروزش تنها با ادامه این راه یعنی شکستنِ «معادلات فرهنگی و اقتصادیِ» کفار ممکن خواهد شد @msnote
کمپین و هشتگ #من_یک_سپاهی_هستم ▪️در پاسخ به قرار دادن سپاه در جمع گروه های تروریستی توسط آمریکا @msnote
سوم شعبان وقتی ماه شعبان «ماه پیامبر» باشد و«حسین منّی و أنا من حسین» را هم در نظر بگیریم، بعید است که ولادت اباعبدالله در این ماه اتفاقی باشد؛ یعنی وقتی نبیّ اکرم از اباعبدالله باشد، نمی‌شود «شهر الرسول» از عطر ِ «ریحانه الرسول» معطّر نشود. حتی در دعای بی نظیری که برای امروز وارد شده، وقتی از خدا می‌خواهیم که بهترین هدیه‌ها را به ما بدهد و همه‌ی خواسته‌های‌مان را برآورده کند [و هب لنا فی هذا الیوم خیر موهبه و أنجح لنا فیه کل طلبه] بحث حسین و جدَش را پیش می‌کشیم که: «کما وهبت الحسین لمحمّد جدّه». می‌گوییم: «تمامی درخواست‌های ما را اجابت کن و بهترین هدیه‌ها را به ما بده همان‌طور که حسین را به محمّد بخشیدی»؛ انگار که حسین، همه‌ی خواسته‌ی محمّد و بهترین هدیه برای او باشد. قبول دارم که ما در قدّ و قواره‌ی این مناسبات ملکوتی نیستیم اما بالاخره آنها که دست از دست‌گیری ِ گداها بر نمی‌دارند و در این روز ویژه، فوز و فلاح و نجات و نجاح ما که یادشان نمی‌رود. شاید بخاطر همین بوده که فوز را در همین دعا توضیح داده‌اند: «الفوز معه فی أوبته» فوز در معیّت حسین است؛ آنگاه که «بازگردد»! راه رسیدن به مقام معیت فقط از طریق گفتن ِ «یا لیتنا کنا معکم» و دیدار سیدالشهدا درعالم قیامت نیست بلکه سنگ بنای آن همراهی، درهمین دنیاست؛ یعنی وقتی که دوباره زنده شوی تا در «عالَم رجعت» و در دوران غلبه‌ی حق، همنشین حسین شوی و پای رکاب او بجنگی و اصلاً «زندگی» فقط همان موقع است که معنادار می‌شود. اما خب اوضاع‌مان خیلی خوب نیست! طبق روایات فقط دو دسته هستند که می‌توانند رجعت کنند: کسانی که ممحّض در ایمان بوده‌اند یا غرق در کفر ِ محض! و تمحّض در ایمان فقط وقتی ممکن می‌شود که «ابواب الایمان»، رزق ِ ایمانی مرحمت کنند. خلاصه کنم که بدون معجزه و آیه، از ایمان خبری نخواهد بود. کمیت ایمان‌مان بدجور لنگ شده و خیلی به آیه و نشانه و بیّنه محتاجیم؛ بیا و چند معجزه برای‌مان رو کن یا بن الآیات و البیّنات ای فرزند آیه‌ها ... @msnote
رفع ذکرک فی علییین روزی که فقاهت به نقطه‌ی تکاملی خودش برسد، آن‌وقت می‌تواند تمامی «آیات» و «روایات» و «ادعیه» و «زیارات» را در یکدیگر انعکاس دهد و همه‌ی اینها را در یک مجموعه‌ی واحد و مرتبط به هم ملاحظه کند و نسبت به انبوهی از چرایی‌ها و چیستی‌ها و چگونگی‌ها پاسخگو شود. این را چند وقتی هست که از بزرگترها یاد گرفته‌ام. مخصوصاً موقعی که داشتم زیارت عباس بن علی را می‌خواندم و به این فراز رسیدم که: «و رفع ذکرک فی *علّیّین* و خدا نام و یاد تو را در علّیین بلندآوازه کرد.». همان‌جا یاد روایت کافی از حضرت باقر افتادم که آیه‌ی «ان کتاب الابرار لفی *علّیّین* و ما ادراک ما علیّون» را تفسیر می‌کرد: «خداوند ما را از بالاترین مکانِ *علّیین* خلق کرد و دل‌های شیعیان ما را نیز از همان چیزی خلق کرد که ما را از آن آفرید. پس دل‌های شیعیان ما به سوی ما تمایل دارند و به ما عشق می‌ورزند. ولی بدن‌های آنان را از چیز دیگری آفرید...» بعد با خودم گفتم پس بی‌دلیل نیست که محبّین، ابالفضل را طور دیگری دوست دارند و حیدر کربلا از خیلی امام‌زاده‌ها جدا شده و جایی در دل‌ها باز کرده که همان نزدیکی‌های ائمّه است؛ چون خاک و گِل محبّین از جنس علّیین بوده و در علّیین، این نام ابالفضل است که پیچیده و یاد اوست که با قلب‌ها انس گرفته و ذکر است که با خلقت شیعیان عجین شده. حالا پژواک آن صدا، هر از چند گاهی در این دنیا هم طنین‌انداز می‌شود و مجلس‌های ما را از زمین می‌کَند و به آسمان می‌بَرد. ـ می‌دانید که؟ آیات مربوط به علّیین در سوره‌ی «مطفّفین» است و وای بر «کم‌فروشان»؛ همان‌هایی که از دم می‌زنند اما بویی از مرام او نبرده‌اند و کم‌فروشی می‌کنند و وقتِ «نصرتِ امام» که می‌شود، کسی نمی‌تواند پیدای‌شان کند...   می‌گفت: مقام «نصرت»، بالاترین درجه برای غیر معصوم در نظام درجات ایمانی است که تنها از طریق تمسک به سلوک حضرت اباالفضل(علیه‌السلام) و توسل به ساحت آن حضرت، قابل تحقق است : «فنعم الأخ الصابر المجاهد المحامی *الناصر* ...» @msnote
همراهان گرامی کانال محمد صادق, سلام علیکم. خانم متدینی که مورد تایید بنده می باشد اعلام کرده امادگی خواندن نماز قضا میت دارد, اگر موردی هست لطفا به ای دی بنده @mbalochi پیام بدهید تا هماهنگی لازم انجام شود. متشکرم.
زلزله در کاخ امپراتور عبدالملک مروان داشت از خوشحالی بال در می‌آورد و با خودش می‌گفت: عجب خبطی کرده پسر حسین! شکستن ابهتش در میان مردم را آسان کرده؛ وقت عرض اندام من را جلو انداخته با این کارش. یادم باشد برای این جاسوس مان در مدینه، خلعتی گرانبها بفرستم. بعد کاتب دربار را صدا کرد و با صدایی ذوق زده انشاء کرد: شنیده‌ام که شوی کنیزکان شده ای! کنیزت را آزاد کرده‌ای و سپس او را به همسری گرفته‌ای؛ با اینکه کفو تو در قریش فراوان است و با دامادی شان و فرزندآوری از آنها مجدت افزون گردد. پس نه جایگاه خودت را در نظر گرفته‌ای و نه آبرویی برای فرزندانت گذاشته‌ای. والسلام نامه را پرت کرد به سمت پسرش و با غیظ، چشمان قرمز شده‌اش را تنگ کرد و گفت: بخوان. سلیمان بن عبدالملک زمزمه کرد: نامه ات در سرزنش من به دستم رسید و گمان کرده‌ای که در زنان قریش کسی هست که من به دامادی‌اش افتخارش کنم. بدان که کسی در مجد و کرم از رسول خدا بالاتر نیست و او با کنیزش ازدواج نمود. من کنیزم را به اراده الهی آزاد کردم و سپس بر اساس سنت او را به همسری گرفتم. کسی که در دین خدا پاک باشد، هیچ چیز بر او خلل وارد نمی‌کند خصوصا که خداوند پستی و نقص را با اسلام از بین برد و بر هیچ انسان مسلمانی اعم از آزاد و برده، پستی و سرزنشی نیست و پستی و سرزنش، تنها مربوط به دوران جاهلیت است و ناشی از آن. والسلام؛ . نگاهی بهت زده انداخت به پدر و گفت: عجب فخری کرده بر تو‌ای پدر! عبدالملک آه عمیقی کشید و گفت: این طور نگو! او سخنورترین بنی هاشم است که صخره‌ها را می‌شکافد و دریا را با یک مشت در بر می‌کشد. امپراطور ورشکسته،خوب که ریش هایش را جوید و چندتا از آنها را که با دندان کند، صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: خبر دهید به من! چه کسی است که وقتی کارهای موجب تحقیر در میان مردم را انجام می‌دهد، جز شرافت چیزی به او افزوده نمی‌شود؟ درباریان یکصدا گفتند: کسی را نمی‌شناسیم که اینگونه باشد جز امیرالمومنین عبدالملک مروان! گفت: نه به خدا قسم! من چنین کسی نیستم؛ او علی بن الحسین است؛ دقیقا از همان جایی شرافتش افزون می‌شود که مردم از همان موضع تحقیر می‌شوند... پی‌نوشت: به فدای امامی که با کوچکترین افعالش در مدینه، پایه‌های یک امپراطوری در شام را می‌لرزاند... @msnote
ما که اهل برنامه‌ریزی و نقشه‌کشی و شرایط‌سازی و مرحله‌بندی برای رشد معنوی نبودیم و نیستیم ولی خوش به حال آدم‌های زرنگ و باذوقی که از همان شب اول شعبان، مفاتیحِ شیخ عباس قمی را باز کردند و حدیت «درآویختگان به شاخه‌های *طوبی* » را خواندند و برای گرفتن هر کدامِ از شاخه‌های این درخت بهشتی که در ماه شعبان به زمین نزدیک می‌شود، فکر کردند و نقشه کشیدند و عمل کردند؛ شاخه‌هایی از جنس نماز و روزه و امر به معروف و نهی از منکر و صدقه و... که طبق حدیث، هر کس آنها را بگیرد، تا بهشت صعود می‌کند. فقط یک چیزی می‌خواستم بگویم به این بزرگوارانی که دست‌شان به شاخه‌های طوبی رسید. وقتی از پیامبر درباره‌ی طوبی پرسیدند، فرمود: *درختی است که ریشه‌اش در خانه‌ی من در بهشت است* بار دیگر پرسیدند. فرمود: درختی است در بهشت که ریشه‌اش در خانه‌ی علی است و در خانه‌ی بهشتیِ هر مومنی، شاخه‌هایش گسترده شده. «بعضی‌ها» گفتند: «بالاخره این درخت در خانه‌ی توست یا در خانه‌ی علی؟» فرمود: «خانه‌ی من و علی در بهشت، یک جاست.» ـ انگار شعاع نور نبیّ‌اکرم است که به سوی ما می‌تابد و شاخه‌های طوبی، دست‌های پیامبر رحمت‌اند که برای دست‌گیری به سوی امتش دراز شده. گفتم که؛ ابعادی ابدی از امید در این هفت کلمه خوابیده: و هذا شهر نبیک سید رسلک شعبان... روایات ذیل آیه‌ی «الذین آمنوا و عملوا الصالحات *طوبی* لهم و حسن مئاب» بودند که بزم امشب را به راه انداختند و یادمان دادند که خیرات ماه شعبان، ریشه در خانه‌ی پر از نور پیامبر اکرم دارد... @msnote
یازده دو صفرم را برداشتم یازده دو صفرم را برداشته‌ام و دارم با ماشین حسابش ور می‌روم: «سیصد و بیست و نه» تا از «هزار و چهارصد و سی و هفت» کم می‌کنیم؛ میشه «هزار و صد و هشت» *سال* ضرب در «دوازده» می‌کنیم میشه سیزده هزار و دویست و نود و شش» *ماه* ضرب در «چهار» می‌کنیم میشه «پنجاه و سه هزار و صد و هشتاد و چهار» *هفته* ضرب در «هفت» می‌کنیم میشه «سیصد و هفتاد و دو هزار و دویست و بیست و هشت» *روز* ضرب در «بیست و چهار» می‌کنیم میشه «هشت میلیون و نهصد و سی و چهار هزار و نهصد و دوازده » *ساعت* ضرب در «شصت» می‌کنیم میشه «پونصد و سی و شش میلیون و نود و چهار هزار و هفتصد و بیست» *دقیقه* ضرب در «شصت» می‌کنیم ... [منتظرم تا تمام *ثانیه*‌هایی که نداشته‌ایم‌ت و عین ِ خیال‌مان نبوده را هم نشانم بدهد] که یازده دو صفر می‌نویسد:  *خارج از محدوده* @msnote
احتمالاتی درباره قربان‌صدقه‌های رازآلود دوران بچگی را که بگذاریم کنار. اما اگر از سن بلوغ ـ که دوران سرپرستی همه‌جانبه‌ی پدر و مادرها تمام می‌شود و آدم مشرّف می‌شود به این‌که تحت سرپرستی امامش قرار بگیرد ـ حساب کنم، بیشتر از نهصد و شصت جمعه گذشته. جمعه‌هایی که می‌شد آدم بعد از نماز صبح از خانه بیرون بزند و توی کوچه‌های ساکت و وسط خیابان‌های خلوت قدم بزند و در راه زیر آواز بزند و به حرم یا مسجد یا حسینیه یا خانه‌ای که اهل دل آنجا جمع شده‌اند، سر بزند و مفاتیح را ورق بزند و وسط گریه‌های مردم و موج‌هایی از غم که در دعای ندبه تعبیه شده، ناله بزند اما... اما باید اعتراف کنم که از تمام این نهصد و شصت و چند جمعه، شاید فقط به اندازه انگشت‌های دست و پایم بوده که حوصله داشته‌ام بروم و با یک جمع بنشینم و از دوری شما گریه کنم. . سر و تهش بیشتر از یکی دو ساعت نمی‌شد اما بی‌حالی و این حالت لاابالی طوری بوده که از صد و شصت و هشت ساعتی که هر هفته دارد، یکی دو ساعت هم خرج شما نکرده‌ام؛ البته همان یکی دو ساعت هم آن‌قدر بی‌مقدار هست که لیاقت ندارد بگویم خرج شما کرده‌ام و درستش این است که بگویم به فکر خودم هم نبوده‌ام. یعنی با این‌که در ندبه می‌پرسم «هل من معین فاطیل معه العویل و البکاء آیا یاری‌گری هست که با او، گریه و ناله را طولانی کنم؟»، پشت کرده‌ام به همه‌ی پرهمّت‌هایی که هر هفته به یاد شما می‌افتند و از درد دوری شما دور هم جمع می‌شوند و قدر یارهایی که می‌شود با آنها یک گریه‌ی دسته‌جمعی و طولانی را ترتیب داد، ندانسته‌ام. معلوم است که وسط این همه بی‌معرفتی و در میانه‌ی این اعداد تاسف برانگیزِ بیست از نهصد و شصت یا دو از صد و چهل و هشت، آدم‌های اهل‌بزمی که هر هفته به فکر و ذکر شما می‌افتند، خیلی ارزش دارند. دستگاه خدا خیلی اینها را دوست دارد. هوای‌شان را دارد. احترام‌شان را نگه می‌دارد. برای‌شان روبروکِشی نمی‌کند (و اصلا برای چه کسی می‌کند؟) چیزی هم به اینها بخواهد بگوید، خیلی نرم و ظریف و لای زرورق می‌پیچد. مثل همان‌جایی از ندبه که بعد از کلی «أین» «أین» کردن و «یابن» «یابن» گفتن، ما را یا آنها را به وادی قربان‌صدقه می‌کشاند و پای «بنفسی انت»ها را وسط می‌کشد: «بنفسی أنت من نازحٍ ما نزح عنّا؛ فدای تو بشوم؛ همان دورشده‌ای که از ما دور نشدی»! کسی که دور شده اما از ما دور نشده؛ یعنی خودش از ما دور نشده. می‌خواسته پیش ما باشد اما دورش کرده‌اند و ما هم نگاه کرده‌ایم که دورش کنند و به قدرت‌شان تن داده‌ایم. قرار بوده «انتم الاعلون» باشیم اما در بازی توازن قوا، حریف کفار و منافقین نشده‌ایم و آنها قدرتمند شده‌اند و ما قدرت‌پذیر و ضعف ما امنیتی برای جان شما باقی نگذاشته... بعضی از ما که درد دوری شما را نداریم. آنهایی هم که دارند، خیلی احترام دارند و خدا سال‌هاست غیرمستقیم با این محترمین صحبت می‌کند تا کم‌کم یاد بگیرند که گریه و ندبه برای شما و زیارت و تلاوت و عبادت برای خدا اگر به قدرت ایمانی در برابر قدرت کفر و نفاق تبدیل نشود و توازن قوا را به نفع اسلام به هم نریزد، خبری نخواهد شد و هم غیبت در گذشته‌ها بی‌معنا می‌شود و هم ظهور در آینده‌ها. فدای‌تان بشوم که همان‌طور که دست بدها را می‌گیرید، با خوب‌ها هم غیرمستقیم صحبت می‌کنید و با ظرفیت‌شان راه می‌آیید و از همان دور به ناتوانی ما نگاه می‌کنید و دست‌تان دراز شده به سمت نوّاب عام‌تان تا اصول تصاحب قدرت ایمانی را به آنها یاد بدهید و آنها هم ما را به راه بیندازند. فدای‌تان بشوم که دورید اما از ما دور نشده‌اید.... بنفسی انت من نازح ما نزح عنّا.... ـ و رحمت و رضوان خدا بر روح خدا که فرمود: «انتظار فرج، انتظار قدرت اسلام است.» و گفت: « من با صراحت اعلام می کنم که جمهوری اسلامی ایران با تمام وجود برای احیای هویت اسلامی مسلمانان در سراسر جهان سرمایه‌گذاری میکند و دلیلی هم ندارد که مسلمانان جهان را به پیروی از اصول تصاحب قدرت در جهان دعوت نکند و جلوی جاه طلبی و فزون طلبی صاحبان قدرت و پول و فریب را نگیرد.» @msnote
463105_-210951.mp3
44.05M
🎙صوت ✅ سخنرانی حجت الاسلام استاد حیدری پیرامون مناجات شعبانیه ◀️شب چهارم هیئت گفتمان انقلاب اسلامی
👆👆👆 «ذکر خدا؛ اسم خدا و..... روح خدا» (توضیحاتی از نویسنده ی متن های این کانال درباره ی مناجات شعبانیه با تمرکز بر فراز بی نظیر: «و ألهمنی ولهاً بذکرک الی ذکرک و همتی فی روح نجاح اسمائک و محل قدسک»)
برای دانلود سایر فایل های صوتی، بن آدرس زیر مراجعه نمایید. https://eitaa.com/Goftemane_enghelab_eslami
شب اول ماه مبارک    بنده‌ی بی سر و پا دوباره برگشته. به کارهای سال گذشته نگاه می‌کند و از برگشتنش خجالت می‌کشد اما راه دیگری هم ندارد. بعد یاد یک نقطه‌ی امید می‌افتد و به اذن دخول از اهالی احسان و عطاء پناه می‌برد: *أ أدخل یا رسول الله؟* *أ أدخل یا حجه الله؟* درهای رحمت باز می‌شود و نور بخشش، دلش را گرم می‌کند. در نزدیکی‌های رواق زانو می‌زند و عتبه‌ی ماه مبارک را می‌بوسد. خاطرش را دعای سید الساجدین پُر می‌کند و لبش تکان می‌خورَد: ـ *السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه* چند دقیقه بعد، از پله‌های شعبان پایین می‌آید و با گامهایی خاضعانه به سمت ضریح خدا می‌رود ... @msnote
آستان تو یک جایی در ابوحمزه، وقتی حضرت میخواهد با کمال لطافت و زیبایی، دلیل بی حالی برای عبادت و دور شدن از دستگاه خدا و علت ِ خراب ماندن امثال ما را بهمان گوشزد کند، اول از همه – و قبل از یازده دلیل دیگر- میگوید: سیدی لعلک عن *بابک* طردتنی اینکه وضعم درست نشده، شاید بخاطر این است که - آقای من! - مرا از آستانت رانده ای... و من هی فکرمیکنم که اولین دلیل، شاید مهمترین دلیل است و اینکه »بابک« چیست و »آستان تو« کجاست تا اینکه رسیدم به زیارت آل یاسین: السلام علیک یا باب الله و دیان دینه و رسیدم به دعای ندبه که: این باب الله الذی منه یوتی من قبل از هر بدبختی دیگری، از آستان تو دور مانده ام و از جوار ولی تو دور مانده ام که این قدر بیچاره شدم بعد یاد چند فراز بعدتر میفتم در که: سیدی عبدک ببابک .... پی نوشت : ربط های زیادی دارد دعای ابوحمزه با ولایت اهل بیت و حضرت ولی عصر که این هم یکی دیگرش بود. @msnote
همراهان گرامی کانال محمد صادق سلام. طاعات و عباداتون قبول باشه. خانمی که مورد اعتماد است و مورد تایید بنده (ادمین)؛ اعلام امادگی کرده برای خواندن نماز قضای میت و خواندن قران برای میت. اگر موردی بود به بنده با ایدی @mbalochi اعلام بفرمایید جهت هماهنگی. ممنون
*و زن اگر که تویی، ما کدام‌مان مَردیم؟* همه‌ی مردهایِ نامردی مثل من که یک روز به دنیا آمدند و یک روز هم با خفّت و حقارت، سرشان را روی زمین گذاشتند، مشکل‌شان این بوده که برای نصرت ولیّ خدا، شاگردی ِ خدیجه را نکرده‌اند. یک بانوی قدرتمند و ثروتمند طبعاً در معرض انواع ارتباطات اجتماعی است و بخاطر همین وقتی تمامی زن‌های مکّه به دلیل ازدواج با یک مرد فقیر، با او قطع ارتباط کنند؛ در میانه موج‌های بزرگی از فشار روحی بالا و پایین خواهد شد... گذشته از این، بحرانی‌ترین لحظات زندگی یک زن، همان وقتی است که می‌خواهد از بار فرزندش فارغ شود. درست در همچین لحظاتی، تمامی زنان قریش را بسیج کرده‌اند تا او تنها بماند و بخاطر وفاداری اعجازآمیزش به محمّد مجازات شود؛ اما باز هم یقین پولادین او ذرّه‌ای متزلزل نمی‌شود. در مقابل چنین عظمتی است که «برترین زنان جهان» لیاقت پیدا می‌کنند تا قابلگی کنند برایش ... پ.ن1: سیزده شب مانده تا شب قدر که در آن، عرضه‌دارها برای نصرت ولیّ مقدر می شوند. می شود دست نوازشی بر سرم بکشی تا کمی از تو وفاداری یاد بگیرم ای مادرِ همه ی مومن‌ها؟ پی‌نوشت: «امّ المومنین» از آن القاب مقدّس است که مدتها، فقط و فقط مخصوص تو بوده اما «بعضی‌ها» کاری با این اسم زیبا کرده‌اند که دل‌مان نمی‌آید تو را با آن صدا بزنیم ... @msnote
@msnote
خودشان سفره را پهن کرده بودند و همه را صدا زده بودند. من هم چند شب مهمان شدم. یک ساعت؛ یک ساعت‌و‌نیم مانده به اذان صبح‌های ماه مبارک، وقت بِکری بود. آنهایی که شب را توی حرم مانده بودند، داشتند می‌رفتند سحری بخورند و آنهایی که توی خانه‌های‌شان بودند، تازه می‌خواستند به سمت حرم حرکت کنند. بخاطر همین تقریباً می‌شد گفت که من و ضریح تنها بودیم. مسیرم را طوری انتخاب می‌کردم که به صحن عتیق برسم؛ چون تنها جایی است که تا وارد رواق می‌شوی، چهار پنج متر بیشتر با ضریح فاصله نداری. روی سنگ‌های مرمر می‌نشستم و به در طلایی رواق تکیه می‌دادم و به ضریح خیره می‌شدم و می‌رفتم توی فکر و خیال. بعد از چند دقیقه، میرداماد از شبستان امام شروع می‌کرد به خواندن دعای سحر. صدایش به سختی تا نزدیکی‌های ضریح می‌رسید و همین باعث می‌شد تا دعا، شکل زمزمه بگیرد و دلچسب‌تر شود. اما یک جا بود که صدایش را بلند می‌کرد. همان جایی که دعای سحر تمام می‌شد و واژه‌های ابوحمزه موج می‌زد، او هم اوج می‌گرفت که: *الهی لا تؤدّبنی بعقوبتک* خدایا مرا با عقوبت و عذابت ادب نکن. یک شب از آن چند شب بی‌نظیر وقتی برای چندمین بار این جمله را شنیدم، به این فکر کردم که بنده‌ی پررویی مثل من، اگر با عقوبت ادب نشود که وضعش بدتر می‌شود و دو پای دیگر قرض می‌گیرد و چهارنعل به سمت شهوات می‌تازد. اگر خدا بنده‌اش را با هشدار و توبیخ و بلا و عذاب تربیت نکند، پس چطور هوای نفس آدم رام شود و دل از سراب‌هایی که کفر و نفاق برایش درست کرده‌اند، بکَند؟ ولی امام صادق در دعای نیمه‌ی شعبان جوابم را داده بود که: *أدّبت عبادک بالتکرّم* «تو بندگانت را با بزرگواری‌هایت ادب می‌کنی ...» با این‌که ناشکری می‌کنند و معترض‌اند و ناز می‌کنند و منّت می‌گذارند و شاخ و شانه می‌کشند، آن قدر نعمت می‌دهی و می‌بخشی و به روی‌شان نمی‌آوری و می‌گذری و کمک می‌کنی که بالاخره یک روزی و حتی اگر شده آن دم آخر، خجالت بکشند و حیا کنند و ادب شوند و برگردند ... * اگر حوصله‌مان بکشد و بخواهیم ادای خوب‌ها را در بیاوریم، آخر زورمان این است که هر صبح با شما بیعت کنیم و «دعای عهد» بخوانیم. چشم‌هایی که دل‌شان دارد برای خواب غنج می‌رود را باز نگه داریم و روی مفاتیح خیره کنیم. بخوانیم و بخوانیم تا زودتر به آخرش برسیم. در کلّ دعا فقط همان‌ آخرش است که ضمیرهای غائب را کنار می‌گذاریم و شما را خطاب می‌کنیم که: «العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان»... من حدس می‌زنم آخر دعا را این‌طور طراحی کرده‌اند تا کمی خجالت بکشیم و حیا کنیم. انصافاً زور دارد که امثال ما، به کسی که برای آمدن از همه مشتاق‌تر است، بگویند «عجله کن!» و در همان لحظه کشش و میل و تعلّق‌شان به هزار چیز دیگر باشد و تنها چیزی که برایش «عجله» ندارند، آمدن او باشد. خدا خیلی وقت دارد. هزار سال است که صبر کرده و از دست رفتن زمان، چیزی از قدرتش کم نمی‌کند. بالاخره یک روزی می‌رسد که ما از حلمش خجالت بکشیم و از ولی‌ّش حیا کنیم و آخرش ادب شویم؛ و لو آن روز، هزار سال بعد باشد ... پی‌نوشت: احتمالا آن فراز از دعای بعد از زیارت امام رضا را باید همین‌طور معنا کرد. همان‌جا که می‌گوییم: *استغفرک استغفار حیاء* ... ببخشید که این‌قدر در مقابل دستگاهت بی‌حیایی کردم و تمام بزرگواری‌هایت هم، من را تکان نداد ... @msnote
میلاد کریم اهل بیت حضرت امام حسن علیه السلام مبارک شاد و بخشنده باشید و در پناه خدا @msnote
دیدی اینایی رو که... + دیدی اینایی رو که به جز هفده رکعت نماز واجب، هر روز سی‌وچهار رکعت نماز نافله می‌خونن؟ ـ آره آره... + هنوز نمی‌تونم درک‌شون کنم. چجوری می‌شه که میل و کشش دارن به این همه نماز؟ ـ آره؛ خداوکیلی چجوری این‌همه نماز می‌خونن؟ ما میل‌مون به نمازای واجب هم نمی‌کشه و تو رودرواسی با خدا می‌خونیم. + ولی خب می‌دونی که؟ همیشه استثناء‌هایی وجود داره. ـ مثلا؟ + اونایی که چهار رکعت نافله‌ی مغرب رو می‌خونن، می‌تونم درک کنم. چون می‌تونن دو رکعت اول رو به عشق *امام حسن* بخونن و دو رکعت دوم رو به عشق اباعبدالله... « از امام صادق سوال شد که چرا نماز مغرب در سفر شکسته نمی‌شود و نافله‌ی چهاررکعتی‌ش از شخص ساقط نمی‌شود؟ فرمود: خدای متعال در ابتدا تمامی نمازها را دو رکعتی قرار داده بود... هنگامی که پیامبر در حال خواندن نماز مغرب بود، خبر ولادت فاطمه را به او دادند و نبیّ‌اکرم برای شکر خدای متعال، یک رکعت به نماز مغرب اضافه کرد. زمانی که حسن‌بن‌علی به دنیا آمد، برای شکر خدا دو رکعت [نافله] به آن اضافه کرد و هنگامی که حسین‌بن‌علی زاده شد، دو رکعت [نافله‌ی] دیگر به مغرب اضافه فرمود. پس همه‌ی این رکعات را در حال سفر و حضر باقی گذاشت.» (منقول از من لایحضره الفقیه، تهذیب، علل الشرایع و وسائل الشیعه) ـ مغرب‌ها را مهمان خانواده‌ی علی هستیم... @msnote
گمانه‌هایی پیرامون جوشن اغلب فکر می‌کنیم که شب قدر، فقط یک رابطه  خصوصی بین ما و خداست و همه‌ی اعمال توصیه شده‌اش رو هم به همین دید نگاه می‌کنیم اما: دعای جوشن کبیر را جبرئیل برای پیغمبر آورد در یکی از جنگهای آن حضرت؛ در حالیکه بر بدن آن حضرت، جوشن گرانی بود که سنگینی آن، بدن مبارکش را بدرد آورده بود. پس جبرئیل عرض کرد: یا محمد پروردگارت به تو سلام میرساند و میفرماید: بکن این جوشن را و بخوان این دعا را که امان است برای تو و امت تو            (مفاتیح الجنان) درسته که این دعا در اون دنیا هم کاربرد داره و ما رو نجات میده و درسته که بخشی از اون «نار» که بخاطرش میگیم «خلصنا یارب» ناشی از آتشیه که با هوای نفس خودمون درست کردیم اما شان نزول دعا نشون میده که کارآمدی مهم این دعا در مقابل «نار» و آتشیه که کفار و نظام کفر برای مومنین و نظام ایمان ایجاد کردن و این دعا قراره وسیله‌ای بشه برای قدرتمند شدن و امنیت پیدا کردن نظام الهی در مقابل نظام کفر و نفاق. یعنی این «نار» هم صاحب داره، امام داره و روسایی داره که : و جعلناهم ائمه یدعون الی النار... و اتبعناهم فی هذه الدنیا لعنه بنظرم آتشی که کفار در این دنیا در مقابل خداپرستی به راه انداختن، انقدر حجیم و غلیظ و پیچیده اس که با هزار اسم خدا، صدبار خلاصی خواستن ازش لازم میشه چون دل خود ما هم غش و ضعف میره برای زندگی پر زرق وبرقی که کفار برای کل جامعه جهانی تدارک دیدن و تا ما از این نحوه زندگی متنفرنشیم و از طرق مبارزه و جنگ، خلاصی از اون رو نخوایم، قلبمون برای زندگی با ولی الله نخواهد تپید و در نتیجه، حالا حالاها خبری از ظهور نخواهد بود.... شاید بخاطر همینه که شب قدر با شهادت گره خورده: و لیله القدر و حج بیتک الحرام و قتلا فی سبیلک فوفق لنا @msnote
تخمینی درباره‌ی یک شان نزول ... مفسرین گفته اند که شان نزول آیه‌ی اول سوره‌ی پنجاه و چهارم، معجزه پیامبر اکرم در شق القمر است اما به گمان من شاید این آیه، یکبار دیگر و در شب دیگری هم نازل شده باشد: شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجری اقتربت الساعه و انشق *القمر* وقتش رسید و *ماه* دو پاره شد ... پی‌نوشت: فرمود و خداوند، محمد را به خورشید مثال زد و وصی او را به *ماه* و این همان قول خداست که: جعل الشمس ضیاء و *القمر* نورا ... فضرب الله مثل محمد (صلى الله عليه و آله) الشمس، و مثل الوصي *القمر*، و هو قول الله عز و جل: جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً کافی جلد 8 صفحه 380  حدیث 574 4844/ [2]- محمد بن يعقوب: عن علي بن محمد، عن علي بن العباس، عن علي بن حماد، عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبي جعفر (عليه السلام)، في قول الله عز و جل: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى «3» قال: «اقسم بقبض محمد إذا قبض. ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ «4» بتفضيله أهل بيته وَ ما غَوى وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى «5» يقول ما يتكلم بفضل أهل بيته بهواه، و هو قول الله عز و جل: إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى «6». و قال الله عز و جل لمحمد (صلى الله عليه و آله): قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ الْأَمْرُ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ «7» قال: لو أني أمرت أن أعلمكم الذي أخفيتم في صدوركم من استعجالكم بموتي لتظلموا أهل بيتي من بعدي، فكان مثلكم كما قال الله عز و جل: كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ «8» يقول: أضاءت الأرض بنور محمد (صلى الله عليه و آله) كما تضيء الشمس، فضرب الله مثل محمد (صلى الله عليه و آله) الشمس، و مثل الوصي القمر، و هو قول الله عز و جل: جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً، و قوله وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ «9»، و قوله عز و جل: ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ «10»، يعني قبض محمد (صلى الله عليه و آله)، و ظهرت الظلمة فلم يبصروا فضل أهل بيته، و هو قوله عز و جل: وَ إِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدى لا يَسْمَعُوا وَ تَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ «11»» @msnote
یا ابن الطور و العادیات خب راستش هیچ وقت به قرآنی که آیاتش به چیزی غیر از مدح علی یا توبیخ دشمنانش تفسیر شود، ایمان نیاورده‌ام. سوره‌ی صدم هم همین طور است. وقتی نازل شد که بنی سلیم، دوازده هزار نفر را جمع کرده بودند که برای کشتن محمد و علی، تا آخرین قطره‌‌ی خون شان بجنگند. خبرش را جبرئیل به پیامبر داد و رسول خدا «بعضی‌ها» را فرستاد برای جنگ اما آنها جنگ‌نکرده برگشتند. بعد از آن، «بعضی‌ها»‌ی دوم هم به همین خفّت دچار شدند. پیامبر، مُهر تخلف جنگی و خیانت نظامی را بر پیشانی‌شان کوبید و علی را طلبید. تمام آبرویش را وسط میدان آورد و گفت: خدایا! اگر من پیامبر ِ تو ام، علی را پیروز کن. علی، سپاه را طوری سِیر داد که گفتند: «الان است که مرکب‌های‌مان تلف شوند.» اما سرعت حرکت سپاه، برای غافل‌گیر کردن ِ کفاری که منتظر مسلمانان بودند، ضروری بود. وقتی نزدیک شدند، راهی را انتخاب کرد که خبرگان کارزار فهمیدند جنگ به نفع علی مغلوبه خواهد شد و بیشتر از پیش رسوا می‌شوند. هر چقدر مزوّرانه گفتند که: «قبل از رسیدن به دشمن، درندگان ِ این راه، ما را خواهند درید» علی نپذیرفت. وقتی سپیده سر زد، سپاه علی طوری بر کفار ِ از همه جا بی خبر تاخت که فقط توانستند زیر سمّ ستوران لگد کوب شوند. یعنی آخرین نفر از سپاه اسلام به معرکه نرسیده بود که همه‌ی مردان جنگی ِ دشمن کشته یا اسیر شده بودند. همان موقع در مدینه، پیامبر وقتی سوره‌ی حمد ِ نماز صبحش را تمام کرد، سوره‌ی جدیدی خواند که مو را بر تن همه‌ی اهالی مسجد راست می‌کرد: والعادیات ضبحاً فالموریات قدحا ... خدا در قرآنش و پیامبر در نمازش داشتند به صدای نفس اسب‌های سپاه علی مباهات می‌کردند و با جرقه‌هایی که حاصل برخورد سم اسبها با سنگها بود، به منافقان فخر می‌فروختند. بعد هم به روشی که علی در جنگ انتخاب کرد، نازیددند: فالمغیرات صبحاً فاثرن به نقعا فوسطن به جمعا همان‌هایی که صبح حمله کردند و گرد و خاک کردند و ناگهانی در وسط جمع دشمن قرار گرفتند و آنها تار و مار کردند. خدا همه‌ی این قسم‌ها را پشت سر هم ردیف کرد تا بگوید: ان الانسان لربّه لکنود؛ تا بگوید همان «بعضی‌ها» چقدر نسبت به علی «کنود» هستند و کفران نعمت می‌کنند. خدا این قسمها را خورد تا بگوید عمق دشمنی و عناد آن بعضی‌ها نسبت به علی چقدر زیاد است و فقط درقیامت است که غلظت این کینه‌ها معلوم می‌شود: افلا یعلم اذا بعثر ما فی القبور و حصّل ما فی الصدور ... قضیه‌ی سوره صدم یعنی سوره عادیات این است. ـــــــــــــــــــــــــ ما با اینکه دشمن شما نیستیم، اما صدها سال دوری از شما باعث شده بعضی رفتارهای آنها در ما هم رسوب کند. می‌دانیم که شما هم مانند پدرتان، آماده‌اید که کفر را تار و مار کنید و نفاق را به رسوایی بکشانید اما خب جنگ سخت است؛ تحملش را نداریم و با خیلی از محاسبات ما جور در نمی‌آید. وارثان ِ همان کفّار حربی دست در دست نواده‌های همان «بعضی‌ها» گذاشته‌اند و جای سالم بر پیکر یمن باقی نگذاشته‌اند اما ما هنوز مبتلا به حساب و کتاب «هزینه ـ فایده» مادی هستیم. پس یا بن الطور و العادیات خودتان فکری به حال ما بکنید ای فرزند علی ای پسر ِ سوره‌ی عادیات @msnote
شیخ صدوق – که همیشه آرزو داشته ام از نزدیک ببینمش تا خاک نعلین اش را به چشم بکشم – ذکری نقل کرده که پر است از لااله الا الله؛ یک تکه اش هم همین است: لا اله الا الله عدد الحجر و المدر..... لا اله الا الله به اندازه ی همه ی سنگ ها و کلوخ ها انگار تک تک این ها - و تک تک چیزهایی که در این ذکر، اسمشان برده شده – به خودی خود نشانه ای هستند برای توحید بعد ذهنم می پرد به آن چیزی که ابن ابی الحدید از استادش نقل کرده: علی داشت خطبه می خواند که ناگهان یک عرب بادیه نشین بانگ زد: وا مظلمتاه! علی او را به نزدیک خود طلبید و چون در کنار او قرار گرفت، فرمود: به تو فقط یک باز ظلم شده اما به من به اندازه همه سنگ ها و کلوخ ها ظلم شده است و انا قد ظلمت عدد الحجر و المدر انگار به همان اندازه که حجر و مدر نشانه ی توحیدند، مصائب بی سابقه ی علی هم بار توحید را در تمامی تاریخ بدوش کشیده و «ارکانا لتوحیده» را با همین محنت ها رقم زده... پ.ن : این فقط یک بیان کمّیِ مصیبت مولاست، و گرنه کیفیت رنج های علی که در لفظ و معنا نمی گنجد؛ عزیز! @msnote
*مصائب مکتوم* یا *روضه‌هایی که خوانده نشده است* مشکل اینجاست که همه چیز را با معیارها و مقیاس‌های خودمان می‌سنجیم. مثلا وقتی خدا دارد عذاب جهنّمیان را توصیف می‌کند که *ثمّ فی سلسله ذرعها سبعون ذراعاً فاسلکوه* ، با خودمان می‌گوییم: «حالا یه زنجیری به طول هفتاد گز دورش بپیچن؛ یه کم طولانی‌تر از زنجیرهای دنیا هست ولی قاعدتاً نباید خیلی اذیت کنه» ولی نمی‌دانیم که اوصاف بهشت و جهنم در این خیالات کودکانه خلاصه نمی‌شوند و باید این حقائق را از کسانی پرسید که آن را دیده‌اند و اصلاً اختیار جنّت و نار به آنها سپرده شده: نقل شده که نبی اکرم فرمود: اگر یک ذراع از زنجیری که خدا در کتابش ذکر کرده بر تمامی ِ کوههای دنیا قرار داده شود، همگی ذوب خواهند شد! و امام صادق گفت: کسی که با این زنجیر به بند کشیده می‌شود، فرعون ِ این امّت است؛ یعنی همان معاویه! حالا بیایید ادراکات ناقص‌مان را کنار بگذاریم و به این توجه کنیم که خدا نه به طاعت مطیعین نیازی دارد و نه به عذاب عصیان‌گران. عذابش هم از روی عدل است و انتقام، خنک شدن دل، رو کم کنی و تمامی وصف‌های مادی و بشری به ساحت قدسش راه ندارد. خودش هم گفته که ذرّه ای ظلم در عذابش نیست *و إنما تجزون ما کنتم تعملون* : جزایتان فقط و فقط و فقط عین همان چیزی است که در دنیا انجام داده‌اید. پس معاویه چه کرده که خدای عادل در مجازات و بی نیاز از عذاب، به چنین عذابی وعده‌اش داده. حجم عناد و غلظت کینه‌اش چقدر بوده که انعکاسش در آخرت، هفتاد گز از زنجیرهایی است که فقط یک گز از آنها دنیا را به آتش می‌کشد. البته تعجب نداردها! کسی که بتواند علی را با آن همه جاذبه‌ی نورانی ـ که تاریخ را درنوردیده و هنوزم که هنوز است فدایی می‌سازد ـ در زمان حضور خودش و جلوی چشمان او به «مرد ِ منفور مردم» تبدیل کند، خیلی پرکار بوده و قدرت ِ روحی ِ وحشتناکی داشته برای محقق کردن ِ اعلی درجات شیطنت. چقدر محاسبه و تدبیر و مکر و حیله و ریاضت فکری و تلاش عملی و برنامه‌ریزی و هماهنگی و انسان‌سازی و جامعه‌پردازی کرده تا کشش فطری بشر به درّ نایابی مثل علی را کور کند. و چه طور کرور کرور انسان و مقدورات و منابع را بسیج کرده که دنیاپرستی مردم را تحریک کند تا خودشان علی را در زنجیرهای انزوا و طرد و تردید به بند بکشند. بی خود نیست که می‌گویند دنیا «جهنّم ِ» مومن است. سنگینی ِ مصائبی که معاویه در این دنیا بر روح علی فرو ریخت، «آتش ِ» همان زنجیری است که فقط یک تکّه از آن، تمام کوه‌ها را ذوب می‌کند و در آن دنیا به دورش پیچیده می‌شود. بعضی موقع‌ها فکر می‌کنم همان‌طور که امثال ما نمی‌توانیم از عظمت ائمّه‌ی نور درکی داشته باشیم، عمق خباثت ائمّه‌ی نار هم برای‌مان نفهمیدنی است و همین نفهمی‌هاست که مانع از درک «فلسفه‌ی خلود» است ... بگذریم. همه‌ی اینها را گفتم تا پرده‌های ضخیمی که جلوی عقل و روح‌مان را گرفته، کمی تکان بخورد و از لابه لایش، نیم‌نگاهی بیندازیم به اوج فشار و دردی که بر علی وارد شده است. فقط وقتی می‌شود نگاهی به مصائب علی انداخت که میزان عذابهای دشمنانش را تصور کرد که آن هم تصور کردنی نیست. تازه این فقط توصیفی از زندگی معاویه در آن دنیا بود و وضعیت «اصحاب تابوت» و «اهل فلق» باشد برای بعدها. سربسته بگویم که این، فقط عذاب «رابع» بود اما این قصه سر ِ دراز دارد؛ «ثالث» و «ثانی» و «اوّل» هم دارد... @msnote