هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
✨تأثیر #شگفت_انگیز دعا برای فرج!
🌷امام صادق(علیه السلام ) فرمودند
♻️اگرکسی آرزوی خدمت
به امام زمان راداشته وبرای فرج دعاکند
وقبل ازظهور #بمیرد
میتوانددرهنگامه ظهورزنده شده
وبه دنیابازگردد
📕مکیال المکارم ج۱ص۴۲۰
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ باور میکنید......
❗️شما می تونید معشوق حضرت ولی عصر "عجل الله" باشید.....
✨حجت الاسلام پناهیان
👉 @mtnsr2
14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اربعین شاهراه ظهور
💠 اربعین یک موهبت الهی برای رسیدن به ظهور
👉 @mtnsr2
4_6048684648630846246.mp3
10.48M
⭕️سخنرانی استاد رائفی پور در موکب مسجد جمکران
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت هفتاد وچهارم
🔶 #ضمانت
💠راوی: ژاكلين زكريا
"زهرا علمدار"
ادامه خلاصه متن ماهنامه فکه
👉 @mtnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت هفتاد وچهارم
🔶 #ضمانت
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم. اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم كه به سفر زيارتی فرهنگی ميرويم. بلکه گفتم به يك سفر سياحتی كه از طرف مدرسه است ميرويم. اما باز مخالفت كردند.
دو روز قهر كردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شديدی پيدا كردم. 28اسفند ساعت سه نيمه شب بود. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. كتاب دعا را برداشتم و شروع كردم به خواندن. هر چه بيشتر در دعا غرق ميشدم احساس ميكردم حالم بهتر ميشود. نميدانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم در بيابان برهوتی ايستاده ام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بيا، بيا! بعد ادامه داد: ميخواهم چيزی نشانت بدهم! با تعجب گفتم: آقا ببخشيد من زهرا نيستم، اسم من ژاكلينه ولی هر چه ميگفتم گوشش بدهكار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب ميكرد.راه افتادم و به دنبال آن مرد رفتم. در نقطه ای از زمين چاله ای بود، اشاره كرد به آنجا و گفت داخل شو!گفتم اين چاله كوچك است، گفت، دستت را بر زمين بگذار تا داخل شوی.
به خودم جرأت دادم و اين كار را كردم!
آن پايين جای عجيبی بود. يك سالن بزرگ كه از ديوارهای بلند و سفيدش نور آبی رنگی پخش ميشد. آن نور از عكس شهدا بود كه بر ديوارها آويخته بود. انتهای آن عكسها، عكس رهبر انقلاب آقاسيد علی خامنه ای قرار داشت. به
عكسها كه نگاه كردم ميديدم كه انگار با من حرف ميزنند! ولی من چيزی نمی فهميدم. تا اينكه رسيدم به عكس آقا. آقا شروع كرد با من حرف زدن. خوب يادم است كه ايشان گفتند: شهدا يك سوزی داشتند كه همين سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مانند:
شهيد جهان ّ آرا، همت، باكری، علمدار و...
همين كه آقا اسم شهيد علمدار را آورد؛ پرسيدم ایشان كيست!؟ چون اسم بقيه شهدا را شنيده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند: علمدار همانی است كه پيش شما بود. همانی كه ضمانت شما را كرد تا بتوانی به جنوب بيايی.
به يكباره از خواب پريدم. خيلی آشفته بودم. نميدانستم چكار كنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم كه فقط به اين شرط صبحانه ميخورم كه بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت؛ به اين شرط كه بار اول و آخرت
باشد. باورم نميشد. پدرم به همین راحتی قبول کرد! خيلی خوشحال شدم، به مريم زنگ زدم و اين مژده را به او هم دادم.اينگونه بود كه بخاطر شهيد علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. ّ بالاخره اول فروردين 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسيجيها و مريم عازم جنوب شديم. كسی نميدانست كه من مسيحی هستم به جز مريم. در راه به خوابم خيلی فكر كردم. از بچه ها درباره شهيد علمدار پرسيدم، اما كسی چيزی نميدانست. وقتی به
حرم امام خمينی ره رسيديم. در نوارفروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهيد علمدار شدم. كم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم.
چند نوار مداحی خریدم. در راه هر چه بيشتر نوارهای او را گوش ميدادم بيشتر متوجه ميشدم كه آقا چه فرمودند. در طی چند روزی كه جنوب بوديم. تازه فهميدم اسلام چه دين شيرينی است و چقدر زيباست. وقتی بچه ها نماز جماعت ميخواندند. من كناری مينشستم،
زانوهايم را بغل ميگرفتم و گريه ميكردم. گريه به حال خودم که با آنها از زمين تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خيلی باصفا بود. حس غریبی داشتم. احساس ميكردم خاك شلمچه با من حرف ميزند. با مريم كه آنجا فهمیدم خواهر سه شهيد است، گوشه ای ميرفتيم و شروع به خواندن زيارت عاشورا كردیم. او با سوز عجیبی ميخواند و من گوش ميدادم، انگار در عالم ديگری سير ميكردم. يك لحظه احساس كردم شهدا دور ما جمع شده اند و زيارت عاشورا ميخوانند. منقلب شدم و یکباره از هوش رفتم.
در بيمارستان خرمشهر به هوش آمدم. مرا به كاروان برگرداندند. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول كاروان خبر عجيبی داد؛ تازه معنای خواب آن شبم را فهميدم. آن خبر اين بود كه امروز دوباره به شلمچه ميرويم؛ چون قرار است امام خامنه ای به شلمچه بيايند و نماز عيد قربان را به امامت ايشان بخوانيم. از خوشحالی بال درآورده بودم. به همه چيز كه در خواب ديده بودم رسيدم؛ جنوب، شهدا، شلمچه، شهيد علمدار و حالا آقا. چقدر انتظار سخت است، هر لحظه اش برايم به اندازه يك سال ميگذاشت.
از طرفی انتظار شيرين بود؛ زيرا پس از آن، امامم را از نزديك ميديدم. ساعت 30:11 دقيقه بود كه آقا آمدند. همه با اشك چشم به استقبال ايشان رفتيم. بی اختيار گريه ميكردم. باديدنش تمام تشويشها و نگرانيها در دلم به آرامش تبديل شدند.
وقتی كه ميرفت دوباره همه غمها بر جانم نشست. با رفتنش دلهای ما را با خود برد. ای كاش جای خاك شلمچه بودم. بايد به خودش ببالد از اينكه آقا بر آن قدم گذاشته است. پس از اينكه از جنوب برگشتم تمام شكهايم تبديل به يقين شد. آن موقع بود كه از مريم خواستم راه اسلام آوردن را به من ياد بدهد. او هم خيلی خوشحال
شد. وقتی شهادتين ميگفتم، احساس ميكردم مثل مريم و دوستانش شده ام.
من هم مسلمان شدم.
👉 @mtnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾