مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید #باکری 🌷شهید #همت 🌷شهید #بروجردی 🌷شهید #امینی 👈یا اینکه ...... 🌷شهید #ابراه
در ادامه طرح رفاقت با شهدا ....
ودر ادامه معرفی شهید
🌷 #عباس_بابایی
👉 @mtnsr2
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
در ادامه ....
🌷#ماجراي_عاشق_شدن_شهيد_بابايی🌷
کلنل باکستر فرمانده پايگاه وقتي به دفتر کارش برگشت جوان را که احضار کرده بود ديد. قيافه جوان ايراني آشنا به نظر مي رسيد. يادش آمد شبي ديروقت با همسرش از مهماني بر مي گشته و او را ديده که دارد در خيابان هاي پايگاه مي دود، براي اينکه شيطان را از خودش دور کند. حالا هم جوان داشت روي روزنامه هايي که کف دفترش پهن کرده بود دولا راست مي شد. بعد از تمام شدن کارش توضيح داد اين از واجبات دين آنهاست و الآن وقت انجام دادنش بوده و کلنل هم که نبوده … انگليسي را گرچه کمي شمرده ولي روان صحبت مي کرد. کلنل فکر کرد چه جالب! بقيه گزارش هاي پرونده را هم نگاه کرد. جوان را نگاه کرد. عکس هاي آن موقع، جواني خوش چهره با ته ريش را نشان مي دهند. کمربند کلفت چرمي روي شلوار جينش بسته و با رفقايش، خوش حال دور ميز ميکايي يک کافه نشسته. کلنل پرونده اش را امضا کرد. عباس خلبان شده بود. زمستان همان سال برگشتنش از آمريکا بود که عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم، که معمولاً سر شب مي خوابيدند، تا نصف شب بيدار ماندند.
حدس مي زدم راجع به چه چيزي ممکن صحبت کنند. نمي خواستم به روي خودم بياورم. نيمه هاي شب وقتي عباس رفت، پدربزرگ و مادربزرگم رفتند توي اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به يقين شد. پشت در گوش ايستادم و حرف هايشان را شنيدم. از حرف هايشان فهميدم که عباس آمده بوده خواستگاري من. آنها هم که نمي خواستند من بو ببرم، رفته بودند توي اتاق. مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلاً با ازدواج فاميلي مخالف است، با زود ازدوج کردن من هم مخالف است. گفته بود تازه تو هم نظامي هستي و هر روز يک شهر. مادر من آن موقع با اين چيزها خيلي منطقي برخورد مي کرد، معلم بود. پدر و مادرم خودشان با هم فاميل نبودند و مادرم بيشتر از پدرم از ازدواج اين طوري خوشش نمي آمد. پدر هم تبعاً مخالف بود.
ولي او سمج گفته بود که اگر اين کار نشود خودش را از هواپيما پرت مي کند پايين. گفته بودند تهديد کردن کار درستي نيست. حرف زده بودند و مادرم آخر کار گفته بوداصلاً خود مليحه نخواهد چه مي گويي؟گفته بوداگر خودش نخواهد همسرش را بايد خودم انتخاب کنم و جهيزيه اش هم خودم تهيه مي کنم و بعد از آن ناپديد مي شوم. وقتي ديده بودند به هيچ صراطي مستقيم نيست، گفته بودند بروند و با پدر و مادرش بيايد. او هم رفته بود. قبل از رفتن گفته بود شما قبلاً با مليحه صحبت کنيد ببينيد اصلا خودش مي خواهد؟
خودم نمي دانستم، اگرچه از بچگي مي شناختمش. با هم بزرگ شده بوديم. عباس پسر عمه من بود، يعني پدر من دايي او مي شد. بچه سوم خانواده شان بعد از يک خواهر و برادر بزرگتر بود و من بچه بزرگ خانواده. هر دو مان بزرگ شده يک محله بوديم. خانه هر دومان توي کوچه اي بود که سر همان کوچه هم من مدرسه مي رفتم. از خانه ما تا آن ها پنچ دقيقه بيشتر راه نبود . اکثر شب ها شام دور هم خانه ما بوديم. خانه در حقيقت مال مادربزرگ بود که همراه پدربزرگ با ما زندگي مي کردند. خانه قديمي و جاداري بود. وسط حياطش حوض بود و چند تا ايوان و اتاق هاي تودرتو داشت. من آن موقع بچه بودم. او هفت سال از من بزرگتر بود. معمولاً هر روز مي آمد خانه مان. پدرم که آدم درس خوانده اي بود در درس و مشقش به او کمک مي کرد. عباس مثل يکي از پسرهايش شده بود. گفته بود که براي خودش کليد بسازد تا راحت بيايد و برود.
عباس عضوي از اعضاي خانواده ما شده بود. دوچرخه اي داشت که همه قزوين را با آن گشته بود. مي آمد پشت در خانه مي گذاشتي و سر مي زد ببيند کسي کاري ندارد. نقاشي هاي مشق ام را مي کشيد يا انشا برايم مي نوشت که ببرم نشان معلمم بدهم. خواهر شيري ام غير از بغل مادر توي بغل عباس خوابش مي برد. آن موقع که هنوز اين کارها مرسوم نبود براي برادرم تاکسي گرفته بودند که برود مدرسه و با همان برگردد. آمد و به پدر و مادرم گفت لازم نيست. خودم با دوچرخه مي برم و مي آورمش. شوخي مي کرد که خوشگل است و دوست دارم با خودم باشد تا همه نگاهمان کنند.
حتي در عالم بچگي هم مي توانستم بفهم که کارهايش با کارهاي آدم هاي دور و برش فرق مي کند، البته آن قدري را که من مي توانستم ببينم. بيرون از خانه من و خودشان را نمي شد که خبر داشته باشم. محيط خانه مان طوري بود که بيرون رفتنمان غير از مدرسه رفتن معني نداشت.
همه نزديکان و فاميل عباس را مي شناختم. فاميل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن کمش کارهايي مي کرد که از آدم بزرگ هاي فاميل هم نديده بودم . کارهايش مال خودش بود و پايشان مي ايستاد. توي خانه شان مي گفتند که چرا هميشه دفتر و خودکار کم مي آورد؟ به اين و آن مي داد. اين جور کارها را خودش دوست داشت .
🌷ادامه دارد.......
👉 @mtnsr2
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یادمان شهید عباس بابایی با صدای محمد علیزاده
☘بسیار زیبا
👉 @mtnsr2
Shab10Moharram1396[07].mp3
7.82M
⭕️ #نوای_شهدایی
🌷دلم خیمه ماتم شده مولا
🌷پر از داغ محرم شده مولا
🌷سپردم دل خود را به نسیمی که سحر میوزد از کرب بلایت
🌷شمیمی که میآید ز مزار شهدایت
👉 @mtnsr2
☘دلم خیمه ماتم شده مولا، پر از داغ محرم شده مولا
☘سپردم دل خود را به نسیمی که سحر میوزد از کرببلایت، شمیمی که میآید ز مزار شهدایت
☘دوباره منم و اشکی و آهی، من و روی سیاهی، به امید نگاهی، به پای غمت
☘افتادهام آقا، به عزیزان تو دل دادهام آقا، به شهیدان تو ای خامسِ اصحاب کساء، زاده حیدر، به علی اکبرت آن شبه پیمبر، به علی اصغرت آن غنچه نشکفته پرپر، به لب تشنهي سقای حرم، صاحب آن مشک و علم، ماه همه هاشمیان، هیبت لشگر، به عباس، اباالفضل دلاور، به عون و به محمّد، به جعفر، به مسلم، به عبدلله و قاسم، شده نام تو و نام شهیدان رهت ورد زبانم
🌷تویی روح روانم به قربان توجانم
👉 @mtnsr2
🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘
⭕️ #زندگی_مهدوی
🍃 اصولی که باید والدین در تربیت فرزندان رعایت کنند:
1⃣ #محکمباشند؛ هرگز از قانون کوتاه نیایند
2⃣ #منصفباشند؛ تشویق و تنبیه به اندازه
3⃣ #مهربانباشند؛ با محبت برخورد کنند
👉 @mtnsr2
🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘
⭕️نمادهای شیطان پرستی👹
شیطان پرستی جدید به خدایی اعتقاد ندارد و شیطان را تنها نوعی کهن نماد ( archetype ) می داند و انسانها را تنها در برابر خود مسئول میداند و این نوع شیطان پرستی اعتقاد دارد که انسان به تنهایی می تواند راه درست و غلط را تشخیص دهد به همین دلیل هم این اعتقاد بیشتر به عنوان یک اعتقاد فلسفی شناخته می شود.
👉 @mtnsr2