فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️هفته دفاع مقدس
🔸 گلچینی از نواهای آهنگران
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ با امام زمان ارتباط برقرار کنید.
🔸 مقام معظم رهبری :
🔸 وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند: ما را دعا کنید ، ما هم شما را دعا می کنیم.
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ذکری که امام زمان علیهالسلام برای توسل به خودش آموزش داد
#امام_زمان
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سینفردائمدرکنارامامزمان؏ـج هستند..
🔸حجتالاسلامعالی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سفارشاتی از امام حسن عسکری علیه السلام
❇️ بسيار ياد خدا کنید
❇️ و ياد مرگ نماييد
❇️ و به تلاوت قرآن پردازيد
❇️ و بر پيامبر (ص) صلوات بفرستيد.
🔸 آیت الله ناصری
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
ادامه خداحافظ بهار! قسمت پنجم یک روز بعدازظهر با سحر، دختر کوچک دایی رفتیم سر چاه آب بکشیم. مادرم ب
ادامه خداحافظ بهار!
قسمت ششم
یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بیدار شدن آسیه
خانم از خواب باشم. وقتی از اتاق بیرون می آمد و گوشواره های طلا در گوشش
تکان می خورد، قند در دلم آب می شد. عاشق این بودم که برق و انعکاس نور
طلاییشان با چشمم بازی کند. حسرتِ داشتن یک جفت گوشواره به دلم
مانده بود. یک روز آسیه خانم گفت: «زهرا جان! چرا همه ی پولت رو میدی
به بابات؟! حداقل ده تومن برای خودت پس انداز کن. مگه دوست نداری
گوشواره داشته باشی؟! پولت رو جمع کن برات گوشواره بخرم. »
پیشنهاد آسیه خانم چند روز ذهنم را درگیر کرده بود. نمیدانستم چطور
به بابا بگویم دلم گوشواره می خواهد. مثل همیشه سر ماه، بابا به موقع آمد
تا حقوقم را بگیرد. برای شب کلی میهمان داشتیم و حسابی سر من شلوغ بود.
موقع رفتن بابا گفتم: «بابا جان! میشه اجازه بدی ده تومن از پولم رو پس انداز
کنم؟! میخوام برای خودم گوشواره بخرم. » چشم غره ای به من رفت که کم
مانده بود قبض روح شوم. فوری از جلوی چشمش دور شدم تا مرا نبیند. شب
از میهمانان پذیرایی کردم و فوری برگشتم داخل آشپزخانه و مثل ابر بهار اشک
ریختم. کلی بدو بیراه حواله ی خودم کردم. من که میدانستم وضعیت مالی
بدی داریم، چرا همچین حرفی به بابا زدم؟! آن شب تا صبح هق هق را هم به
گریه هایم اضافه کردم.
چیزی تا پایان یک سال کارگری من نمانده بود. یک روز مشغول نظافت
خانه بودم، میز عسلی را کنار کشیدم تا زیر فرش را جارو بزنم، یک دفعه سنگ
مرمر روی میز افتاد زمین و شکست! آسیه خانم به طرفم دوید. عصبانی شد و
سرم داد کشید. تا آن روز عصبانیتش را ندیده بودم. به زور خودم را نگه داشتم تا
گریه نکنم. نفسم بالا نمی آمد، بغض کردم. زل زد به من، نیشخندی شیطانی
زد و گفت: «زهرا! چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! می دونی پولش چقدره؟!
میتونی خسارت این میز گرون قیمت رو بدی یا نه؟! فکر خونه رفتن رو از سرت
بیرون کن! » چشمانم سیاهی رفت. نزدیک بود از حال بروم. تلفن را برداشتم و
شماره ی محل کار مادرم را گرفتم. مادرم فوری خودش را به آنجا رساند و به آسیه
خانم گفت: «خانوم! ارزش دختر من خیلی بیشتر از ایناست! بگو پول میز چقدر
میشه تا بدم. » آسیه خانم گفت: «خسارت میز صد تومن میشه. » مادرم جا
خورد! پول زیادی بود؛ بیشتر از حقوق یک ماه من! نداشت که پرداخت کند.
آسیه خانم گفت: «اگه میخوای دخترت رو ببری، باید خسارت میز رو بدی؛
وگرنه...! » چسبیدم به مادرم و گفتم: «نه! مامان نمی خواد منو ببری. می مونم،
دوست ندارم بری به خاطر من پول قرض کنی. » مادرم دستی روی سرم کشید
و گفت: «گریه نکن دخترم! پول رو جور می کنم؛ اصلا میرم به داییت میگم.
نمیذارم اینجا بمونی. »
با اینکه آسیه خانم زن خوبی بود و هیچوقت به من سخت نمی گرفت،
اما برایم عجیب بود با آن همه ثروت و دارایی، چرا به خسارت این میز قدیمی
پیله کرده. مرا به گوشه ای از خانه برد و گفت: «زهرا جان! اینجوری گریه نکن
دخترم! جیگرم پاره شد. پول ارزشی نداره، صدتا میز فدای سرت. من شکستن
میز رو بهونه کردم تا تو بیشتر پیشم بمونی! نمی خوام تو رو از دست بدم عزیزم. »
با حرفهایش خیالم را راحت کرد. از طرفی هم شرط خروج من از آن خانه
پرداخت خسارت شده بود! دلم نمی خواست مادرم با این همه گرفتاری،
خسارتی که من به آنها زدم را پرداخت کند. به مادرم گفتم میمانم! هرچه
اصرار کرد، قبول نکردم خسارت را پرداخت کند. آسیه خانم هم با مادرم
صحبت کرد تا بالاخره راضی شد برای یک سال دیگر در آن خانه بمانم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ به عشق تو زندهایم یا صاحب الزمان
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #انجمن_حجتیه ؛ انتظار فرج به مقصد کج
✍یکی از بهترین کلیپهایی که میتواند انحراف این فرقهی انحرافی را به تصویر بکشد، همین است؛ فرقهای به سرکردگی شیخ #محمود_حلبی که تصویرش بالای سر آن فرد قاب شده!
طرفداران انجمن، همواره از قبل انقلاب هیچگاه حاضر به هزینه دادن و ایستادگی بابت فعالیتهای مبارزاتی و اقامهی حدود الهی نبوده و نیستند و صرفا مدعی کار فرهنگیاند؛ آن هم از جنس بیخاصیت، تا جایی که حتی مجوز فعالیت فرهنگی آنها را ساواک صادر میکرد!
بعداز انقلاب و افشاگریهای تند امامخمینی(ره) علیه این فرقه، کمی از فعالیتهای آشکارشان کاسته شد اما بعدها با چهرهای منافقصفتانه به گسترش تشکیلاتشان، مخصوصا در قشر مذهبی پرداختند؛ و امروز مانند موریانهای به جان پایههای اعتقادی و ایمانی مردم نسبت به مبانی و آرمانهای نظاماسلامی افتادهاند و تردید ایجاد میکنند!
#محمد_جوانی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️جعفر کذاب که بود و چه کرد؟
چرا به فرزند امام هادی علیه السلام و برادر امام حسن عسکری علیه السلام کذاب میگویند؟
ماجرای عجیب وی را در کلیپ بالا ببینید.
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید
🔸خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله دفاع مقدس
🔸وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم....
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
ادامه خداحافظ بهار! قسمت ششم یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بیدار شدن آسیه خانم
⭕️ آن دو چشم آبی!
قسمت اول
یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانهی دایی محمد. داخل اتاقِ میهمانها چند نفری نشسته بودند، ما به اتاق دیگری رفتیم. زنْ دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت، رضا رفته بلیط بخت آزمایی خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فالِ وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچهم یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خندهدار من و دختر دایی بود. با کف دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب میکردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون میزد، بازنده بودیم و برعکس آن، برنده. موقع وجب کردن دستم متوجه شدم یک جفت چشم آبی از اتاق میهمان من را زیر نظر دارد. پسر خالهی زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه میکرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع و جور کرد.
چند هفته بعد دوباره رفتیم خانهی دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد.
- زهرا جان! بیبی خانوم رو میشناسی؟!
- کیه مامان؟!
- خالهی زن داییت دیگه!
با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟! من که تا حالا ندیدمش.»
- دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونهی داییت اونجا بودن. پسرش تو رو دیده.
- آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه میکرد! خب حالا که چی؟!
کمی سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «بیبی خانوم تو رو برای پسرش رجب میخواد!» چشمانم گرد و صورتم از خجالت سرخ شد! عرقِ روی پیشانیام را با چادر پاک کردم. با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان! من نمیخوام شوهر کنم. یه وقت بهشون قول ندی!»
با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی، اما آدمای سالمی نبودن؛ وگرنه زودتر شوهرت میدادم. داییت، آقا رجب رو تأیید کرده؛ پسر سالمیه، اهل کاره. بزرگ ما داییته، نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی میخوای تو خونهی مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!» سرم را پایین انداختم و تا خانهی دایی ساکت شدم.
داشتم از پلهها بالا میرفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم، بسم الله گفتم و فوری از کنارش رد شدم. همیشه از چشمان آبی بدم میآمد، به نظرم ترسناک میرسید. دختر تهتغاری دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا! رجب رو دیدی؟! تو رو میخواد!» نگاهی به پایین پلهها انداختم و گفتم: «این منو میخواد؟! غلط کرده با اون چشمای رنگیش!» دختر دایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دختر عمه! چشماش خیلی قشنگه، موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد اینجوری بگی؟!»
- عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو برده چرا زنش نمیشی؟!
با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگتره، اول تو باید شوهر کنی. تو رو خدا نگاه کن چقدر خوشتیپه!» با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید، قباله رو میزنید به نام من؟! شوهر نمیخوام، ارزونی خودتون.» رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشهای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بلهبرون من است!
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
👉 @mtnsr2
⭕️ بلند شو‼️
🔸عالم منتظر امام زمانه و #امام_زمان(عج)، منتظر آدمایی هست که بلند بشن و خودشون رو بسازن...
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خصوصیات چهره امام زمان ( عج الله تعالی فرجه الشریف ) در روایات
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کاراتو برای امام زمان خالص کن
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ آن دو چشم آبی! قسمت اول یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانهی دایی محمد. داخل اتاقِ میه
ادامه داستان آن دو چشم آبی!
قسمت سوم
کمکم سروکلهی میهمانها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیت پنج تن. صدای صلوات و شکستن کلهقند از اتاق مردانه به گوش رسید. زنها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچکس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کلهشق بودم. جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری میکردم و دلم داشت از غصه منفجر میشد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب میزدم و میگفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانهی عبداللهزاده و تا صبح گریه کردم. دلم میخواست شبانه خودم را گموگور کنم و جایی بروم که دست هیچکس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه میکشیدم که تا آخر عمر کنار مادرم میمانم. تازه داشتم آن روی خوش زندگی و آرامش را میدیدم که همهچیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه خانم تسویه کردیم و به خانهی خودمان برگشتیم.
قرار خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سر کار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقهی طلا برایم خریدند. رجب در آسمانها سِیر میکرد و من برای بخت بدم زار میزدم! ناهار را در چلوکبابی بازار خوردیم. دیوار مقابل میز ما آینهکاری شده بود. بیبی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن دایی گفت: «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا میخورن همشهری ما هستن؟!» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خندهاش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمیشناسی؟!» رجب خندهاش گرفت و بیبی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلا از رجب خوشم نمیآمد، مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجهای به آنها نمیکردم.
برادرم محمدحسین مخالف ازدواج من بود. از همان روز بلهبرون که رجب را دید، از او خوشش نیامد. مدام تهدید میکرد: «مگر اینکه از روی جنازه من رد بشید بخواید زهرا رو شوهر بدید به این چشم آبی!» اما زور دایی بیشتر بود. کمی داد و فریاد کافی بود که محمدحسین سر جایش بنشیند و تسلیم دایی شود. دایی محمد شرط کرده بود زهرا باید در خانهی من زندگیاش را شروع کند. به رجب گفت: «اجازه نمیدم جای دیگه خونه اجاره کنی. چه معنی داره عروس جوون آوارهی خونهی مردم بشه!» جهیزیهای را که با کمک دایی خریده بودیم داخل یکی از اتاقهای خانه چیدند. هفته بعد، عقد و عروسی را یکی کردند و مراسم در خانهی دایی برگزار شد. زن آرایشگر نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «حیف این صورت نیست که سرخاب سفیدآب بمالم؟! ماشاءالله مثل یه تیکه ماه میمونه عروس خانوم!» لباس عروس اجارهای را پوشیدم و بدون آرایش نشستم سر سفره عقد. دومین روز از شهریور سال 1342 بعد از یک سکوت طولانی، بهاجبار در جواب عاقد بلهی تلخی گفتم و رخت عزا به تن دلم پوشاندم!
آرزوی هر دختری پوشیدن لباس عروس است؛ اما آنقدر ساعتهای دردناکی را پشت سر میگذاشتم که هیچ لذتی از عروسی نبردم. بهجای صدای ساز و شادی میهمانها، گوشم سوت میکشید. کامم تلخ بود و لب به شیرینی عروسی خودم نزدم. دلم میخواست صبح از خواب بیدار شوم و ببینم همهی اینها فقط یک خواب ترسناک بوده و واقعیت نداشته است. بعد از شام، میهمانها یکییکی رفتند. آخرین نفری که از او خداحافظی کردم مادرم بود. رفتم در آغوشش، هر دو گریه کردیم. خواهرانم دور ما حلقه زدند و همه اشک شوق میریختند! مادرم بهسختی مرا از خودش جدا کرد. دستی روی سرم کشید و گفت: «الهی که خوشبخت بشی مادر!» بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند، رفت. میخواستم صدایش بزنم و بگویم: «مامان! نرو، من بیتو...» اما بغض اجازه نداد. مادرم در میان اشک چشمانم ناپدید شد و من ماندم با شوهری که یازده سال از من بزرگتر بود
با همان لباس عروس نشستم گوشهی اتاق و مثل مادرْ مُردهها گریه کردم. ناله میزدم و میگفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید!؟» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانهبازیهای من نشست! نمیدانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تور لباس عروس را مچاله کردم و گذاشتم میان دندانهایم و با تمام توان فشار میدادم که صدایم را کسی نشنود! آنقدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشهای افتادیم. شب اول زندگی مشترکم را با کبودی کمربند به صبح رساندم.
تا شش ماه به رجب بیمحلی میکردم. صبح تا شب بهانهی مادرم را میگرفتم و گریه میکردم. مریض شدم، از پا افتادم. دختر دایی هر روز دلداریام میداد، از خوبیهای رجب و چشمان آبیاش برایم میگفت. نمیدانستم با چه زبانی حالیاش کنم من از این چشمان آبیای که تو دوست داری بدم میآید! اصلا آماده شوهرداری نبودم. ازدواج مثل یک زلزلهی ناگهانی، رؤیاهایم را روی سرم خراب کرد و بین من و مادرم جدایی انداخت.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
#قصه_ننه_علی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ژاپن هم جنگ داشت ! ایران با ۴ تا تیر و ترکش هنوز سرپا نشده؟!!
👈🏻 واقعیت چیست؟ ببینید.
#جهاد_تبیین
👉 @mtnsr2
⭕️ نیاز شیطان به دروغ پردازی بعضى از منتسبين به شيعه...
🔸 آقا امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«إِنَّ مِمَّنْ يَنْتَحِلُ هَذَا اَلْأَمْرَ لَيَكْذِبُ حَتَّى إِنَّ اَلشَّيْطَانَ لَيَحْتَاجُ إِلَى كَذِبِهِ»
«همانا برخى از كسانى كه خود را به شيعه منتسب مىدانند تا آن جا به دروغ مىپردازند كه شيطان به دروغ ايشان نيازمند است.»
📗ِالکافي، ج ۸، ص ۲۵۴
📗الوافي، ج ۵، ص ۹۳۱
✍شرح: يعنى اعوان شيطان گردند و از او هم گمراهكنندهتر باشند و شيطان از وجود آن مدعيان دروغگو به نفع خود استفاده كند!
👉 @mtnsr2
⭕️دستگیری امام زمان علیهالسلام
🔸 آیت الله #جاودان:
🔸 یکی از راههای نجات انسان از گناه پناهبردن به #امام_زمان است. ایشان به انتظار نشسته اند تا کسی دستش را به سمت ایشان دراز کند تا ایشان او را هدایت کنند.
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️غربت امام زمان از زبان خودشان!
🔸سخنران استاد شجاعی
👉 @mtnsr2
D1737920T14676454(Web)-mc.mp3
19.06M
⭕️ نقش امام رضا علیه السلام در نجات نبوت و ولایت در تاریخ اسلام
🔸حسن ختام دو ماه بهار بیرق عزاداری اهل بیت ، ولی نعمت ما حضرت رضا (ع) است. این امام بزرگوار ویژگیهایی دارند، زحماتی کشیدند که در تاریخ تشیع نظیر ندارد.
👉 @mtnsr2