فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️جعفر کذاب که بود و چه کرد؟
چرا به فرزند امام هادی علیه السلام و برادر امام حسن عسکری علیه السلام کذاب میگویند؟
ماجرای عجیب وی را در کلیپ بالا ببینید.
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید
🔸خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله دفاع مقدس
🔸وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم....
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
ادامه خداحافظ بهار! قسمت ششم یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بیدار شدن آسیه خانم
⭕️ آن دو چشم آبی!
قسمت اول
یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانهی دایی محمد. داخل اتاقِ میهمانها چند نفری نشسته بودند، ما به اتاق دیگری رفتیم. زنْ دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت، رضا رفته بلیط بخت آزمایی خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فالِ وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچهم یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خندهدار من و دختر دایی بود. با کف دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب میکردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون میزد، بازنده بودیم و برعکس آن، برنده. موقع وجب کردن دستم متوجه شدم یک جفت چشم آبی از اتاق میهمان من را زیر نظر دارد. پسر خالهی زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه میکرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع و جور کرد.
چند هفته بعد دوباره رفتیم خانهی دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد.
- زهرا جان! بیبی خانوم رو میشناسی؟!
- کیه مامان؟!
- خالهی زن داییت دیگه!
با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟! من که تا حالا ندیدمش.»
- دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونهی داییت اونجا بودن. پسرش تو رو دیده.
- آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه میکرد! خب حالا که چی؟!
کمی سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «بیبی خانوم تو رو برای پسرش رجب میخواد!» چشمانم گرد و صورتم از خجالت سرخ شد! عرقِ روی پیشانیام را با چادر پاک کردم. با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان! من نمیخوام شوهر کنم. یه وقت بهشون قول ندی!»
با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی، اما آدمای سالمی نبودن؛ وگرنه زودتر شوهرت میدادم. داییت، آقا رجب رو تأیید کرده؛ پسر سالمیه، اهل کاره. بزرگ ما داییته، نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی میخوای تو خونهی مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!» سرم را پایین انداختم و تا خانهی دایی ساکت شدم.
داشتم از پلهها بالا میرفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم، بسم الله گفتم و فوری از کنارش رد شدم. همیشه از چشمان آبی بدم میآمد، به نظرم ترسناک میرسید. دختر تهتغاری دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا! رجب رو دیدی؟! تو رو میخواد!» نگاهی به پایین پلهها انداختم و گفتم: «این منو میخواد؟! غلط کرده با اون چشمای رنگیش!» دختر دایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دختر عمه! چشماش خیلی قشنگه، موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد اینجوری بگی؟!»
- عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو برده چرا زنش نمیشی؟!
با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگتره، اول تو باید شوهر کنی. تو رو خدا نگاه کن چقدر خوشتیپه!» با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید، قباله رو میزنید به نام من؟! شوهر نمیخوام، ارزونی خودتون.» رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشهای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بلهبرون من است!
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
👉 @mtnsr2
⭕️ بلند شو‼️
🔸عالم منتظر امام زمانه و #امام_زمان(عج)، منتظر آدمایی هست که بلند بشن و خودشون رو بسازن...
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خصوصیات چهره امام زمان ( عج الله تعالی فرجه الشریف ) در روایات
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کاراتو برای امام زمان خالص کن
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ آن دو چشم آبی! قسمت اول یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانهی دایی محمد. داخل اتاقِ میه
ادامه داستان آن دو چشم آبی!
قسمت سوم
کمکم سروکلهی میهمانها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیت پنج تن. صدای صلوات و شکستن کلهقند از اتاق مردانه به گوش رسید. زنها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچکس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کلهشق بودم. جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری میکردم و دلم داشت از غصه منفجر میشد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب میزدم و میگفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانهی عبداللهزاده و تا صبح گریه کردم. دلم میخواست شبانه خودم را گموگور کنم و جایی بروم که دست هیچکس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه میکشیدم که تا آخر عمر کنار مادرم میمانم. تازه داشتم آن روی خوش زندگی و آرامش را میدیدم که همهچیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه خانم تسویه کردیم و به خانهی خودمان برگشتیم.
قرار خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سر کار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقهی طلا برایم خریدند. رجب در آسمانها سِیر میکرد و من برای بخت بدم زار میزدم! ناهار را در چلوکبابی بازار خوردیم. دیوار مقابل میز ما آینهکاری شده بود. بیبی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن دایی گفت: «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا میخورن همشهری ما هستن؟!» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خندهاش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمیشناسی؟!» رجب خندهاش گرفت و بیبی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلا از رجب خوشم نمیآمد، مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجهای به آنها نمیکردم.
برادرم محمدحسین مخالف ازدواج من بود. از همان روز بلهبرون که رجب را دید، از او خوشش نیامد. مدام تهدید میکرد: «مگر اینکه از روی جنازه من رد بشید بخواید زهرا رو شوهر بدید به این چشم آبی!» اما زور دایی بیشتر بود. کمی داد و فریاد کافی بود که محمدحسین سر جایش بنشیند و تسلیم دایی شود. دایی محمد شرط کرده بود زهرا باید در خانهی من زندگیاش را شروع کند. به رجب گفت: «اجازه نمیدم جای دیگه خونه اجاره کنی. چه معنی داره عروس جوون آوارهی خونهی مردم بشه!» جهیزیهای را که با کمک دایی خریده بودیم داخل یکی از اتاقهای خانه چیدند. هفته بعد، عقد و عروسی را یکی کردند و مراسم در خانهی دایی برگزار شد. زن آرایشگر نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «حیف این صورت نیست که سرخاب سفیدآب بمالم؟! ماشاءالله مثل یه تیکه ماه میمونه عروس خانوم!» لباس عروس اجارهای را پوشیدم و بدون آرایش نشستم سر سفره عقد. دومین روز از شهریور سال 1342 بعد از یک سکوت طولانی، بهاجبار در جواب عاقد بلهی تلخی گفتم و رخت عزا به تن دلم پوشاندم!
آرزوی هر دختری پوشیدن لباس عروس است؛ اما آنقدر ساعتهای دردناکی را پشت سر میگذاشتم که هیچ لذتی از عروسی نبردم. بهجای صدای ساز و شادی میهمانها، گوشم سوت میکشید. کامم تلخ بود و لب به شیرینی عروسی خودم نزدم. دلم میخواست صبح از خواب بیدار شوم و ببینم همهی اینها فقط یک خواب ترسناک بوده و واقعیت نداشته است. بعد از شام، میهمانها یکییکی رفتند. آخرین نفری که از او خداحافظی کردم مادرم بود. رفتم در آغوشش، هر دو گریه کردیم. خواهرانم دور ما حلقه زدند و همه اشک شوق میریختند! مادرم بهسختی مرا از خودش جدا کرد. دستی روی سرم کشید و گفت: «الهی که خوشبخت بشی مادر!» بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند، رفت. میخواستم صدایش بزنم و بگویم: «مامان! نرو، من بیتو...» اما بغض اجازه نداد. مادرم در میان اشک چشمانم ناپدید شد و من ماندم با شوهری که یازده سال از من بزرگتر بود
با همان لباس عروس نشستم گوشهی اتاق و مثل مادرْ مُردهها گریه کردم. ناله میزدم و میگفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید!؟» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانهبازیهای من نشست! نمیدانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تور لباس عروس را مچاله کردم و گذاشتم میان دندانهایم و با تمام توان فشار میدادم که صدایم را کسی نشنود! آنقدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشهای افتادیم. شب اول زندگی مشترکم را با کبودی کمربند به صبح رساندم.
تا شش ماه به رجب بیمحلی میکردم. صبح تا شب بهانهی مادرم را میگرفتم و گریه میکردم. مریض شدم، از پا افتادم. دختر دایی هر روز دلداریام میداد، از خوبیهای رجب و چشمان آبیاش برایم میگفت. نمیدانستم با چه زبانی حالیاش کنم من از این چشمان آبیای که تو دوست داری بدم میآید! اصلا آماده شوهرداری نبودم. ازدواج مثل یک زلزلهی ناگهانی، رؤیاهایم را روی سرم خراب کرد و بین من و مادرم جدایی انداخت.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
#قصه_ننه_علی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ژاپن هم جنگ داشت ! ایران با ۴ تا تیر و ترکش هنوز سرپا نشده؟!!
👈🏻 واقعیت چیست؟ ببینید.
#جهاد_تبیین
👉 @mtnsr2
⭕️ نیاز شیطان به دروغ پردازی بعضى از منتسبين به شيعه...
🔸 آقا امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«إِنَّ مِمَّنْ يَنْتَحِلُ هَذَا اَلْأَمْرَ لَيَكْذِبُ حَتَّى إِنَّ اَلشَّيْطَانَ لَيَحْتَاجُ إِلَى كَذِبِهِ»
«همانا برخى از كسانى كه خود را به شيعه منتسب مىدانند تا آن جا به دروغ مىپردازند كه شيطان به دروغ ايشان نيازمند است.»
📗ِالکافي، ج ۸، ص ۲۵۴
📗الوافي، ج ۵، ص ۹۳۱
✍شرح: يعنى اعوان شيطان گردند و از او هم گمراهكنندهتر باشند و شيطان از وجود آن مدعيان دروغگو به نفع خود استفاده كند!
👉 @mtnsr2
⭕️دستگیری امام زمان علیهالسلام
🔸 آیت الله #جاودان:
🔸 یکی از راههای نجات انسان از گناه پناهبردن به #امام_زمان است. ایشان به انتظار نشسته اند تا کسی دستش را به سمت ایشان دراز کند تا ایشان او را هدایت کنند.
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️غربت امام زمان از زبان خودشان!
🔸سخنران استاد شجاعی
👉 @mtnsr2
D1737920T14676454(Web)-mc.mp3
19.06M
⭕️ نقش امام رضا علیه السلام در نجات نبوت و ولایت در تاریخ اسلام
🔸حسن ختام دو ماه بهار بیرق عزاداری اهل بیت ، ولی نعمت ما حضرت رضا (ع) است. این امام بزرگوار ویژگیهایی دارند، زحماتی کشیدند که در تاریخ تشیع نظیر ندارد.
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ماشاءالله به این عمار آقا سیدعلی
مهسا امینی فقط کُرد بود ؟؟؟
توصیه میکنم حتما ببینید
نشر حداکثری
#جهاد_تبیین
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ثروت سیدعلی خامنهای چقدر است؟
#جهاد_تبیین
#تبیین_شخصیت_رهبری
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شرط همراهی و یاری #امام_زمان
🔸استادعالی
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
ادامه داستان آن دو چشم آبی! قسمت سوم کمکم سروکلهی میهمانها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختن
⭕️ادامه آن دو چشم آبی!
رجب گارسون یک هتل مجلل در تهران بود. صبح میرفت سر کار و آخر شب برمیگشت خانه. برای میهمانی و پاگشا به خانه فامیلهای شوهرم دعوت شدیم. رجب رفت پیش دایی و اجازه خروج من از خانه را گرفت. با اینکه ازدواج کرده بودم و اختیارم با شوهرم بود، اما رسم و رسوم اجازه نمیداد عروس جوان بدون اجازه بزرگترِ خانه جایی برود. خیلی اوقات دختر کوچک دایی یا نوهاش همراه ما بیرون میآمدند. رجب عاشق سینما و فیلم دیدن بود. یک بار مرا با خودش به سینما برد و فیلم گنج قارون را دیدیم؛ شاید اولین شبی بود که در کنارش به من خوش گذشت.
مادرم خوشبخت را میگذاشت پیش من و خودش میرفت سر کار. به بهانه خواهرم مدام به من سر میزد و نصیحتم میکرد. خیلی توصیه به شوهرداری میکرد و هر درسی که از زندگی گرفته بود به من یاد میداد. میگفت: «زهرا جان! هر کاری که میخوای توی زندگیت بکنی، اول رضایت شوهرت رو در نظر بگیر. اگه اون ازت ناراضی باشه، خدا هم از تو رضایت نداره. اگه چیزی از شوهرت بخوای که در توانش نباشه و شرمنده بشه، شیرم رو حلالت نمیکنم! قدر نون حلالی که شوهرت درمیاره رو بدون. کم و زیادش مهم نیست، مهم اینه که حلال باشه.»
یک روز صبحانهی رجب را دادم و راهیاش کردم. جلوی در گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصلهم سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم.» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافهای گفت: «برو.» حس کردم بیمیل و رغبت است، اما پیش خودم گفتم: «اجازه داده، پس میرم.» بعدازظهر چادر سر کردم و رفتم دیدن مادرم، اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشهای از اتاق بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلولههای آتشین بر سرم میریزد و همهی وجودم را به آتش میکشد! وحشتزده از خواب پریدم و گفتم: «حتما رجب از من راضی نیست! شش ماه بهش بیمحلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید میرفتم خونهی مامان، خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی میکردم بدون رضایتش کاری نکنم تا باز از این خوابهای آشفته و ترسناک نبینم.
با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشتهی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق میدادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست میدهد، بیبی خانم بهاجبار برادرش ازدواج مجدد میکند و از روستا میرود. ناپدری رجب اجازه نمیدهد او با مادرش زندگی کند. بین آنها جدایی میافتد. رجب زیر دست داییاش بزرگ میشود و محبت نمیبیند. هفتهای یک بار با پای برهنه و لباسهای پاره خودش را به چند روستا آن طرفتر میرسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بیبی خانم شلوار پارهاش را وصله میزده و نوازشش میکرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را میفرستاده خانهی برادرش تا هفتهی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصلهی شلوارش را بو میکرده و اشک میریخته تا دلتنگیاش کم شود. خیلی مصیبت و سختی میکشد، بی مادر و پدر بزرگ میشود تا میتواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچوقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مشت و لگد میگرفت، فوری معذرت میخواست و سعی میکرد از دلم دربیاورد. میدانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل میکردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
#قصه_ننه_علی
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸👉 @mtnsr2
✅از محضر منور عارف واصل حضرت آیت الله سید عبدالکریم کشمیری رحمة الله عليه سوال شد :
دستوری بفرمایید برای قرب به امام زمان علیه السلام و نزدیک شدن به آن حضرت؟
🔸#خلوتباحضرت، روزی یک ساعت با حضرت خلوت کند. یک جای خلوت، متوجه به حضرت بشود
🔸#زیارتسلامعلیآلیاسینرابخواند.
🔸بعد هم زیاد بگوید:
«یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی» و «المستعان بک یا بن الحسن» زیاد بگوید.
🔸#توسلبکند به ایشان؛ به خودی خود رفاقت پیدا می شود
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️فلسفه رجعت چیست؟
🔸 استاد محمدی
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️داستان جالب معجزه شهید رستگار برای مادرشان
🔸 استاد رائفی پور
🇵🇸👉 @mtnsr2