🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶قسمت سی وسه
🔶 #جایگزین_شهید
محل کارش در یکی از روستاهای بابل بود . از محل کار تا منزل که در بابلسر قرار داشت ، حدود یک ساعت ، کمتر یا بیشتر راه بود. کارش هم آموزش نیروها بود . آموزش هم از زمین تا آسمان با پشت میز نشینی تفاوت دارد. بالا وپایین پریدن ها وهم پای نیرو ها دویدن وسر وکله زدن با آنها جانی برای مربی باقی نمی گذارد. گاه تا دیر وقت می ماند وحسابی خسته می شد . اغلب روزهایی که بیشتر از ساعت اداری می ایستاد وبه کارهای سپاه می رسید ، برای خودش اضافه کاری نمی نوشت وتوقعی هم نداشت .به همان حقوق اداری اش قانع بود . میگفت : این مقدار را با خدا معامله وبرای او کار کرده ام. دستمزدش باشد برای آخرت ، آنجا با خدا حساب و کتاب دارم.
عصر ها که از سر کار بر میگشت ، هرچقدر هم که خسته وبی توان شده بود ، اگر می دید کسی کاری دارد و کمکی می خواهد ، کوتاهی نمیکرد. پدر و مادرش از سال ها قبل به قم منتقل شده بودند. اما پدر بزرگ و مادر بزرگش در همان بابلسر زندگی میکردند. آنها خودشان پدر و مادر شهید بودند . شهید جمشید پورکریم ، دایی صالح است . باغ کوچکی داشتند که پر از درختان میوه بود . باغداری کار ساده ای نیست . رسیدگی به درختان ومراقبت از آن زحمت دارد.عبد الصالح بی آنکه خستگی اش را رو کند یا این که غرور غُر بزند وبر سر کسی منتی بگذارد، جانانه واز سر شوق به کمکشان می رفت وبا حوصله در چیدن میوه های درختان باغ همراهی شان می کرد . هر کار دیگر یاهر نیازی که داشتند عبد الصالح می دوید وبرایشان انجام می داد . برای همین بود که او را بیشتر از فرزندان خود دوست داشتند.عبد الصالح جای پسر شهیدشان را برایشان پر کرده بود. آن دو حق دارند که هنوز هم با شهادت عبد الصالح کنار نیایند. اصلا برایشان باور پذیر نیست.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱