🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم۲
🔶 قسمت پنجاه وسوم
🔶 #مهمان
سال ۱۳۹۱بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند : #زنده_نگه_داشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت نیست
من عاشق خاطرات شهدا بودم . یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود ،برای ما از خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی و کتابش گفت . ما در شهر خودمان کهنوج ، هر چه گشتیم کتاب پیدا نکردیم از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد . گفتند در رفسنجان این کتاب را دارند.
تماس گرفتم با رفسنجان . گفتند تمام شده . گفتم :من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم می خواهم خانمهای حافظ وقرآن آموز با این شهید آشنا شوند. شماره ای در تهران به من دادند. چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم، این بار به امام عصر عجل الله توسل پیدا کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید ا برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم خدا را شکر گفتند موجود هست و.....
برای دهه فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگذار کنیم مبلغ کتابها واریز شد وخبر دادند کتابها ارسال شده.
قرار بود همراه کتاب شهید هادی ،کتابهای دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود
من هم منتظر بودم. چون هنوزچهره ی این شهید را ندیده بودم از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم......
صبح زود وارد کوچه ی موسسه جامعه القرآن شدم . دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته ومشغول شستن کوچه است . وسط کوچه را گل محمدی چیده . درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند !
با عصبانیت😠 گفتم : حاج خانم. کهنوج مشکل کمبود آب داره چکار می کنی؟ قضیه این گلها چیه ؟ اینجا چه خبره؟
خانم دفتر دار با خوشحالی جلو آمد و گفت : مگه خبر نداری ،مهمان داریم اون هم چه مهمان هایی؟!
وقتی تعجب مرا دید گفت : امروز شهدا مهمان ما هستند . الان دارند تشریف می آورند موسسه
سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره .یکدفعه دیدم گروهی جوان باشخصیت وبسیار زیبا ونورانی به سمت کوچه می آیند . کت وشلوارهای بسیار زیبا . با هم میگفتند ومی خندیدندو...... جمع زیادی هم پشت سر آنها .
یک نفر در وسط جمع شهدابود که چهره ونورانیت خاصی داشت وبقیه در کنارش بودند . دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند
وارد موسسه شدم بوی اسپند وعطر همه جا را گرفته بود خانمی دم در قرآن به دست منتظر من بود.
انگار قرآن آموزان قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند .
داخل موسسه نگاهم به در ودیوار مبهوت ماند اینجا کجاست ؟ گویی جامعه القرآن کهنوج به زک کاخ تبدیل شده !
چه فرشهایی چه پرده هایی خدایا چه نورانیتی ، بوی عطر گل محمدی همه جا را گرفته بود مست از دیدن این صحنه ها بودم که یکباره ار خواب پریدم . سحر جمعه بود یکباره از خواب پریدم سحر جمعه بود وچه مبارک سحری.....
یک دل سیر گریه کردم وخوشحال شدم شهدا به موسسه آمدند . به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم . از طرفی نگران بودم که امروز باید کتابها برسند وتوزیع شود نکند دیر بشود وبرای مسابقه نرسد .
عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم وچند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم .
جلوی درب موسسه که رسیدیم ،همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خوردوروی زمین افتاد.
🌷ادامه دارد......
👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂