eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️فرض کن حضرت مهدی(عج)به تو : 💢ظاهرت هست چنانیکه ؟ 💢باطنت هست ی صاحب نظری؟ 💢خانه ات لایق اوهست که گردد؟ 💢 ات درخور اوهست که نزدش ببری؟ 💢پول بی و زهمه داراییت؟ 💢داری آن قدرکه یک برایش بخری؟ 💢حاضری گوشی همراه تو را بکند؟ 💢باچنین شرط که در دستی نبری!؟ 💢واقفی بر خویش تو بیش از دگران؟ 💢می توان گفت تو را شیعه ی ؟       👉 @mtnsr2
⭕️ #شهيد_ابراهيم_هادي 🔶قسمت پنجاه وسوم 🔶 #مهمان 👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 سال ۱۳۹۱بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند : نیست من عاشق خاطرات شهدا بودم . یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود ،برای ما از خاطرات و کتابش گفت . ما در شهر خودمان کهنوج ، هر چه گشتیم کتاب پیدا نکردیم از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد . گفتند در رفسنجان این کتاب را دارند. تماس گرفتم با رفسنجان . گفتند تمام شده . گفتم :من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم می خواهم خانمهای حافظ وقرآن آموز با این شهید آشنا شوند. شماره ای در تهران به من دادند. چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم، این بار به امام عصر عجل الله توسل پیدا کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید ا برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم خدا را شکر گفتند موجود هست و..... برای دهه فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگذار کنیم مبلغ کتابها واریز شد وخبر دادند کتابها ارسال شده. قرار بود همراه کتاب شهید هادی ،کتابهای دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود من هم منتظر بودم. چون هنوزچهره ی این شهید را ندیده بودم از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم...... صبح زود وارد کوچه ی موسسه جامعه القرآن شدم . دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته ومشغول شستن کوچه است . وسط کوچه را گل محمدی چیده . درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند ! با عصبانیت😠 گفتم : حاج خانم. کهنوج مشکل کمبود آب داره چکار می کنی؟ قضیه این گلها چیه ؟ اینجا چه خبره؟ خانم دفتر دار با خوشحالی جلو آمد و گفت : مگه خبر نداری ،مهمان داریم اون هم چه مهمان هایی؟! وقتی تعجب مرا دید گفت : امروز شهدا مهمان ما هستند . الان دارند تشریف می آورند موسسه سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره .یکدفعه دیدم گروهی جوان باشخصیت وبسیار زیبا ونورانی به سمت کوچه می آیند . کت وشلوارهای بسیار زیبا . با هم میگفتند ومی خندیدندو...... جمع زیادی هم پشت سر آنها . یک نفر در وسط جمع شهدابود که چهره ونورانیت خاصی داشت وبقیه در کنارش بودند . دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند وارد موسسه شدم بوی اسپند وعطر همه جا را گرفته بود خانمی دم در قرآن به دست منتظر من بود. انگار قرآن آموزان قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند . داخل موسسه نگاهم به در ودیوار مبهوت ماند اینجا کجاست ؟ گویی جامعه القرآن کهنوج به زک کاخ تبدیل شده ! چه فرشهایی چه پرده هایی خدایا چه نورانیتی ، بوی عطر گل محمدی همه جا را گرفته بود مست از دیدن این صحنه ها بودم که یکباره ار خواب پریدم . سحر جمعه بود یکباره از خواب پریدم سحر جمعه بود وچه مبارک سحری..... یک دل سیر گریه کردم وخوشحال شدم شهدا به موسسه آمدند . به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم . از طرفی نگران بودم که امروز باید کتابها برسند وتوزیع شود نکند دیر بشود وبرای مسابقه نرسد . عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم وچند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم . جلوی درب موسسه که رسیدیم ،همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خوردوروی زمین افتاد. 🌷ادامه دارد...... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت پنجاه وسوم 🔶 کارتن پاره شد وکتابها جلوی من ریخت ! نگاهم به زمین خیره ماند . اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود . کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا و..... پاهایم سست شد. نشستم روی زمین . بغض گلویم را گرفت . یکی یکی کتاب شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم خوش آمدید. خوش آمدید.... اینها همان جوانهایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند چهره آنها را خوب به یاد داشتم . نفر وسط هادی بود . بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی و.... همسرم که از خواب من اطلاعی نداشت با تعجب گفت :چیکار میکنی؟بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم . عجب غروب جمعه ای بود شهدا آمدند... خدا شاهد است از آن لحظه که شهدا مهمان جامعه القرآن شدند ،اوضاع ما کاملا تغییر کرد. شرایط روز به روز بهتر شد . درهای خیر وبرکت بر ما باز شد. ما با سختی فراوان در آن منطقه ی محروم کشور کار را شروع کرده بودیم حالا با عنایت شهدا، درهای بسته به روی ما گشوده می شد. دیگر را برادری برای خودم می دانستم. اولین قرارم با داداش این بود که از خدا بخواهد به من حیای فاطمی بدهد. حیایی که تا می توانم از نامحرم دور باشم. نامحرم را نبینم ونامحرم نیز من را نتواند ببیند. چرا که مادر سادات فرمودند:بهترین حالت برای یک زن که او را به خدا نزدیک می کند. این است که تا جایی که می شود با نا محرم برخورد نداشته باشد . بعد هم خواستم که برای بندگی خالص حضرت حق ادب نماید. از آن روز در تمام کارها ،داداش ،مشکل گشادی ما بود . ما برای برخی کارها باید از امام جمعه ،فرماندار ویا....کمک می گرفتیم. برای این کارها لازم بود که شخصا حاضر می شدم وصحبت می کردم. قبل از اینکه بروم ،خیلی خودمانی به داداش می گفتم شما راضی هستی که من با نا محرم حرف بزنم؟ خودتان مشکل را حل کنید و کارها را ردیف کنید. من نامه را می فرستم پیگیری هایش با شما. باورش برای کسانی که اعتقاد دارند سخت نیست. بدونه مراجعه وبه صورتی عجیب، مشکلات و مسائل ما حل می شد یادم آمد روز اول از مولای خودم خواستم که برای هدایت ما ، این شهید را بفرستد . چه استادی را امام عصر "عجل الله" برای هدایت ما فرستاد ؟ روزها گذشت و فعالیت ما گسترش یافت . یک شب جمعه زیارت عاشورا به نیت امام عصر "عجل الله" ومادر جوانشان وشهدا خواندم وگفتم:داداش ابراهیم ،مربیان موسسه ،خالصانه و بی ریا توی این شهر که خیلی به کار فرهنگی احتیاج داره زحمت می کشند . من خیلی شرمنده ام . از خدا بخواه که توفیق دهد در نیمه شعبان مربی ها را به کربلا ببرم. با عقل مادی این کار شدنی نبود هزینه بسیار این سفر و.... اما چقدر زود جواب ما را داد. روز نزمه شعبان با ده نفر از مربیان قرآنی در بین الحرمین بودیم وبه نیابت از شهدا زیارت می کردیم وچه سفری شد ، سفر مرحمتی شهدا. آری از آن روز که شهدا مهمان ما شدند، رنگ وبوی زندگی ها تغییر کرد اصلا رنگ وبوی شهر ما تغییر کرد. بوی خدا در همه جا پراکنده شد . ،این بزرگ مرد اخلاص وعمل ،در این شهر چراغ راهی شد برای تمام کسانی که می خواهند عبد درگاه خدا باشند. به شهر دور افتاده ی ما آمد تا راه را به ما نشان دهد . اکنون بسیاری از مردم شهر ، او را می شناسند . کرامات و اتفاقاتی که اینجا رخ داد ، خودش یک کتاب است . داستان رضا یکی از این حکایت هاست 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂