eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 ادامه قسمت چهل ونهم 🔶 در یکی از این شب های این سفر ،وقتی پای صحبتهای راوی نشستم ،خیلی به حال خودم افسوس خوردم😒 . من تمام گذشته ام را تباه کردم. همان شب در عالم رویا دیدم که جنگی در گرفته. مانند نبردهای صدر اسلام! من مانده بودم که به کدام سپاه ملحق شوم. یکباره پیغمبر صلی الله علیه وآله را دیدم که مشغول آرایش نیرو ها بود . تا مرا دید فرمودند :برو در سپاه .😳 من فکر کردم که فرمانده لشکر ،حضرت ابراهیم است . سریع به افراد لشکر ملحق شدم . او یک جوان نورانی وزیبا بود . وقتی آماده جنگ شدیم از خواب پریدم. صبح روز بعد ،از دوستان فاصله گرفتم و کمی در خلوت تنهایی خودم ،به خوابی که دیده بودم فکر می کردم. راوی کاروان افراد را جمع کرد و گفت :یک کتاب را به شما پیشنهاد می دهم . مطمئن هستم از خواندن این کتاب خسته نمی شوید . یقین دارم چیزهای زیادی با خواندن این کتاب بدست می آورید . کتابی به نام سلام بر . بعد کتاب را در دست گرفت وبه بقیه دانشجو ها نشان داد . من کمی دور تر نشسته بودم غرق در افکار خودم بودم که صحبتهایش را شنیدم .از دور به آنها نگاه کردم . چهره آن جوان بر روی کتاب بسیار برایم آشنا بود! بلند شدم وبا تعجب به سمت آنها رفتم . خوب که نزدیک شدم ،آن تصویر را شناختم . این جوان همان فرمانده ما بود . همان که پیغمبر خدا به من گفت ،تا در سپاهش قرار بگیریم. جلو رفتم وکتاب را از دست راوی گرفتم . خودش بود . شک نداشتم . همان روز کتاب را خریدم وبه خلوتی رفتم تا آن را شروع کنم . اما چرا پیامبر صلی الله علیه وسلم به من توصیه کرد در سپاه قرار بگیرم؟ وقتی صفحه اول را باز کردم با تعجب دیدم که این کتاب به ساحت مقدس نورانی پیامبر "صلی الله علیه وآله وسلم " تقدیم شده !! از آن روز ابراهیم حجت مسلمانی مجدد من گردید وبرادر دینی من شد . من سعی کردم در لشکر ابراهیم ،ثابت قدم واستوار بمانم. 🍃بعد از کلی تماس واصرار آمده بود دفتر انتشارات ومی گفت :باید ماجرایی را برایتان بگویم . بی مقدمه گفت :سن وسال من کمی بالا رفته بود . شغل خوبی داشتم. بارها برای ازدواج به خواستگاری رفتم . هر بار به یک مشکل بر می خوردم وازدواج من عقب می افتاد . یک بار سر مساله حجاب به توافق نرسیدیم 🌷ادامه دارد 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶پایان قسمت چهل ونهم 🔶 یک بار مساله مهریه ، یک بار دیگر تفاوت فرهنگی خانواده ها و..... دیگر مادر و خواهرم خسته شدند. خودم بیش از بقیه اذیت شدم. روزها گذشت تا اینکه دوسال قبل در اول اردیبهشت رفتم بهشت زهرا علیه السلام. با دوستانم بر سر مزار یادبود ،برایش تولد برگذار کردیم. افراد بسیاری آمدند واز خاطرات شنیدند . خوشحال بودم که توانستم قدم کوچکی در این راه بردارم. وقتی همه رفتند ،به تصویر خیره شدم و گفتم :شما زنده بودی تلاش میکردی که گره از کار مردم باز کنی ، حالا هم که شهید شدی و خدا شما را زنده معرفی میکند . بعد در دلم گفتم: جان ،همه برای تولد کادو می برند ، من از تو کادو می خواهم . یک کاری کن که دفعه بعد با همسرم به دیدنت بیایم!💝 روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و خانواده ای را معرفی . با اینکه دیگر حوصله این کار را نداشتم اما بار دیگر با مادر و خواهرم راهی شدیم. تمام مراحل کار خوب پیش رفت . همانی بود که می خواستیم . هیچ مشکلی نبود نه مهریه ونه برای موارد دیگر هیچ اختلافی بین خانواده ها نبود. بعد از تمام صحبت ها به ما گفتند:برای صحبت های خصوصی به این اتاق بروید. به محض اینکه همراه دختر خانم وارد اتاق شدم چشمم به تصویر بزرگ آقا بر روی دیوار افتاد! وقتی نشستم برای اولین سوال پرسیدم : شما شهید هادی را می شناسید؟ایشان هم با تعجب گفت :بله ، شهید هادی همرزم پدرم بودند . آنها در یک محل زندگی می کردند وبنده هم به این شهید والا مقام بسیار اعتقاد دارم و..... خلاصه هفته بعد بهشت زهرا علیه السلام رفتم . همراه با همسرم به کنار مزار یادبودش آمدیم وبرای عرض تشکر ،ساعتی را در کنارش نشستیم. آخر همسرم نیز مانند من ،از خواسته بود که یک همسر مناسب برایش انتخاب کند💝 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه 🔶 گذشته جالبی نداشتم. مثل خیلی از افراد بی حجاب بودم وآرایش میکردم. نسبت به مسائل دینی سهل انگار بودم . زندگی من در پوچی ودنیا پرستی می گذشت . ولی همیشه دنبال یک راه بودم راهی که خودم را پیدا کنم. بفهمم که در دنیا چگونه باید زندگی کرد و..... تا اینکه با مربی یکی از کلاس های بسیج آشنا شدم . به خاطر رفاقت با ایشان به کلاسهای آموزشی این مربی رفتم . دوست جدید من در یکی از جلسات ،کتاب سلام بر را به من داد تا بخوانم ودر کلاس درس ایشان کنفرانس بدهم . من در خلوت تنهایی خودم کتاب را شروع کردم . هرچه زمان می گذشت نمی توانستم از کتاب و شخصیت اصلی آن جدا شوم. ✨ زندگی من را شدیدا تحت تاثیر قرار داد. چهره نورانی و مظلومانه او همواره در قلبم قرار داشت . من شیفته اخلاق و مرام شهید هادی شدم . تا جایی که هر روز در خلوت خودم با این شهید حرف می زدم . بارها با خودم میگفتم:واقعاً شهدا صدای ما را می شنوند. حضور من در بسیج وجلسات آن با عث شد که شهدا مرا نیز دعوت کنند. سال بعد با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفتیم . هرچند سفر های داخلی و خارجی بسیار رفتم ،اما این اردو یکی از بهترین سفر های زندگی ام بود . در این سفر یک روز ما را به معراج شهدا بردند. جایی که قبلا پیکر شهدا در آنجا نگهداری می شد جای بسیار خاصی بود . من مدام شهید را در درونم صدا می زدم وگریه میکردم😭 . همه جا به یاد او بودم. اما باز هم با خود می گفتم :یعنی شهید صدای من را می شنود ؟ یعنی به من ، با آن گذشته ام توجه دارد؟ آن روز در معراج شهدا نیز متاسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود . تو خودم بودم که یک خانم آمد کنارم وبا مهربانی دستم را گرفت ! بی مقدم ازم این سوال را پرسید : شما شهید هادی رو می شناسی؟😳 با حالت متعجب جوابش رو دادم گفتم بله می شناسم ! اون خانم بهم گفت :خواهرم شهید هادی به شما توجه دارد . مگه شما نمی دونی ، شهدا که به سمت آن ها آمدید حساسند ؟ نمی خواهند از شما گناهی سر بزند . وقتی تعجب من را دید ، دستمال سفیدی که تو دستش بود را بهم داد وگفت :این از طرف شهید هادی است . آرایش صورتت را پاک کن! بعد گفت : شهدا زنده اند وصدای ما را می شنوند. 😢بغض گلویم را گرفت ! سرم رو پایین گرفتم😔 واشک همینطور از چشمانم جاری بود . سرم رو بالا آوردم نفهمیدم اون خانم کجا رفت !همانجا در ساختمان معراج نشستم وزار زار گریه کردم . بعد آرایشم را با همان دستمال پاک کردم وبیرون آمدم . 👌آنجا بود که فهمیدم شهدا صدای ما رو می شنوند ودرد دل ما رو متوجه می شوند وراه را نشون می دهند .... من به این نتیجه رسیدم که انسان باید مثل شهید ابراهیم ،به اعمالش توجه ویژه بکنه . توی زندگیم این شهید رو برای خودم الگو قرار دادم .و واقعا دستم رو گرفت به دوستان هم توصیه میکنم رفاقت با شهدا را انتخاب کنید . چون دو طرفه است اگر شما با آنها باشید شهدا نیز با شما خواهند بود🙏 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه ویکم 🔶 چهار شنبه که از شرکت خارج می شدم ، با خودم یک سری کتاب برداشتم وبه سمت خانه حرکت کردم. پنجشنبه ،جمعه و شنبه به خاطر شب قدر و شهادت حضرت علی علیه السلام تعطیل بود. فرصت خوبی بود تا نواقص سناریویی را که برای دفاع مقدس آماده کرده ام بر طرف کنم. به خانه رسیدم وبعد از مدتی رفتم سراغ کتاب ها و یکی از آن ها را انتخاب کردم. روی چیزی در خصوص عملیات خاصی نوشته نشده بود . تمام کتابهایی که برای تحقیق انتخاب کرده بودم قطور بودند و همه مرتبط با موضوع :خیبر ، والفجر۸ وکربلای ۴ با خودم گفتم شاید این هم به این عملیاتها ربط داشته باشد. به نظر از همه کوچکتر می آمد و راحت تر از همه کتاب ها می توانستم تمامش کنم. روی تخت دراز کشیدم وشروع کردم به خواندن کتاب این کتاب خاطرات یک شهید بود و ربطی به عملیات ها نداشت شهید . از هر برگ کتاب که می گذشتم ، بیشتر از شخصیت خوشم می آمد . جوری شیفته این شخصیت شده بودم که لحظه ای کتاب را زمین نگذاشتم! آن شب خاله و شوهر خاله ام با فرزندانش به خانه ما آمدند. طبق معمول همیشه،بدونه روسری به استقبالشان رفتم ودر را باز کردم. بعد هم دوباره نشستم پای خواندن کتاب ،هرچه جلو تر می رفتم بیشتر را می شناختم وبرایم عزیز تر می شد . طوری به او وابسته شدم که وقتی در قسمتی خواندم که زخمی یا مجروح شده ،بی امان اشک😢 می ریختم وناراحت می شدم وقلبم به درد می آمد. وبعد به خودم گفتم: تو دیوانه ای؟!😳 این کتاب یک شهید است که می خوانی. یعنی اینکه دیگر زنده نیست. برای چه اینقدر از مجروحیتش غمگین می شوی ؟! آخر شب وقتی خانواده گریه😭 های من را دیدند گفتند: برای چه اینقدر گریه می کنی! بغض کردم وگفتم: آخه شما را نمی شناسید.....یکدفعه شوهر خاله ام گفت :جبهه همین بود . من شبیه را زیاد دیدم .می دانم چرا گریه می کنی....آن شب با بحث هایی در مورد جبهه و جنگ وشهدا به پایان رسید. فردا صبح دوباره به سراغ کتاب رفتم نه برای اینکه تحقیقم را کامل کنم،برای اینکه بیشتر از بدانم. کتاب را باز کردم رسیدم به جایی که با سوزن پشت پلک خود میزد وخود را برای دیدن نا محرم سرزنش می کرد. کتاب را بستم واز خجالت نمیدانستم چه کنم؟! دوباره زدم زیر گریه ،این بار برای فاصله بین انسانیت با خودم . فاصله بین خودم تا خدا..... کتاب رو به پایان بود ومن تازه داشتم آغاز می کردم. رسیدم به نحوه شهادت . دلم نمی خواست تمام شود . نمی خواستم پایانش را بخوانم. 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت پنجاه ویکم 🔶 اما وقتی نام والفجر مقدماتی را دیدم ، گفتم وای.... من این عملیات را می شناسم . وقتی روی عملیات والفجر ۸ تحقیق می کردم کاملا تصادفی با غربت شهدای فکه آشنا شدم. یکی از این غریب های خاک فکه بود که در این عملیات پهلوانانه به سوی خدا شتافت. پایان این کتاب دیگر من ، نبودم . انگار عزیزم را از دست داده بودم .در خود فرو رفتم وبه خیلی چیزها فکر کردم شب قدر بود ، سالها بود که آداب این شب را در خواب آلودگی هایم فراموش کرده بودم. طبق معمول سالهای گذشته به سمت رختخوابم رفتم و خوابیدم. باورم نمی شد .اما بود که به خواب من آمد ! را دیدم. آمد بالای سرم با صدایی مهربان گفت : پاشو نماز بخوان دارن اذان می گن....! در همان عالم خواب نشستم ونگاهش کردم . نزدیکتر آمد وگفت :شما آبروی اسلامید..... از خواب پریدم. یک ربع مانده بود به اذان صبح . بی اختیار گریه کردم😭 وگفتم :خدایا من آبروی اسلامم؟ من رو سیاه؟😭من که آبروی اسلام را بردم..... رفتم وضو گرفتم . در سحر شب قدر ،اولین نمازم را بعد سالها خواندم. ابراهیم با حرفش من را شرمنده وخجالت😥 زده کرد..... حالا من که نمیتوانم آبروی اسلام باشم ، اما از آن روز به بعد سعی میکنم تا حد اقل آبروی اسلام را نبرم . به لطف ،امروز چادر که حجاب فاطمه زهرا علیه السلام است را بهترین پوشش برای خود برگذیدم. از این رو از شما می خواهم با کسانی که بد حجابند، یا اعتقادات مان را را درک نمی کنند بجای اینکه با خشونت برخورد کنیم ، بیایید هدایتگری چون هادی باشیم . واگر توانش را نداریم ، و ها را به آنها معرفی کنیم . یقینا خداوند بخشنده و مهربان است 😔. من تمام تلاشم را میکنم تا تمام روزهایی را که با سر کشی و عصیان به خود ظلم کردم وخودم را از معبود ومحبوبم دور ساختم جبران کنم امیدوارم که خداوند توفیق عبادتش را از ما نگیرد. به من آرامش وشناختی را داد که اگر زمین را زیر پا میگذاشتم در هیچ جای این دنیا نمی توانستم چنین آرامشی بیابم. دلم می خواهد بدانید ، نه فقط من ، بلکه اطرافیان من را هم دگرگون ساخته ‌. به هر کس گوشه ای از خصلت های ابراهیم را می گویم دلش می خواهد خدای را بشناسد . سلام خدا بر ، در آن لحظه که به دنیا آمد ودر آن لحظه که به شهادت رسید و در لحظه ی رستاخیز که بر انگیخته خواهد شد دوستان خوبم بر سر سجاده هایتان که می نشینید من را هم دعا کنید🙏 تا خدا من را هم به بندگی قبول کند 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه و دوم 🔶 در این سالهای اخیر ، هر سال توفیق داشتم که در ایام نوروز در فکه حضور داشته ومهمان شهدا باشم . من می روم تا در محضر اساتید بزرگوار خودم درس بگیریم چرا که هر چه داریم از شهداست. نوروز سال ۹۴در فکه حضور پیدا کردم وقتی به کانال رسیدم ، آمد !مثل همان زمان که در کنار هم بودیم . مشغول صحبت با او شدم .بعد وارد کانال شدیم . بسته هایی آماده شده بود که به مهمانان کانال کمیل هدیه می دادند. داخل آن بسته ها ، اسامی و مشخصات یک شهید نوشته شده بود و هر بسته با دیگری فرق داشت . تعداد زیادی از شهدا را اینگونه معرفی شده بودند . می گفتند توجه کنید که امسال کدام شهید شما را دعوت کرده . به من نیز یک بسته دادند. وقتی باز کردم با تعجب دیدم که تصویر ومشخصات هادی در آن ثبت شده !😳 حالم بد شد وهمانجا نشستم آنجا کسی نمی دانست که من خواهر هستم . گفتم ممنونم که در سال نو ،من را به منزلت دعوت کردی . در آن برگه پیامی نیز از# ابراهیم نوشته بودند که: هرکاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد. در آن سفر هرجا می رفتم هم همراهم بود ! ما یک شب به اردوگاه میشداغ رفتیم. هماهنگ نکرده بودیم ووما را نمی شناختند . معمولا در چنین شرایطی اجازه اقامت نمی دهند . نا راحت بودم که نکند مشکل ایجاد شود . مسئول اردوگاه پرسید:تعداد نفرات خواهران چند نفر است ؟گفتیم سی نفر . گفتند بیایید داخل ، وارد سالن که شدید اتاق دوم برای شما آماده است . همینکه جلوی اتاق دوم رسیدم ، دیدم نوشته شده : موقعیت شهید گفتم داداش ممنون که اینجا هم مهمون نوازی کردی . دوستان همراه ما پرسیدند :شما از قبل اینجا را هماهنگ کرده بودی ؟ گفتم باور کنید نه ! آن شب خانم های کاروان ما به خواهران خادم شهدای آن اردوگاه خبر دادند خواهر شهید هادی در این کاروان است یکبار دیدم تعداد زیادی جمع شده اند تا برایشان از بگویم . همه او را می شناختند و کتاب را خوانده بودند .... در پایان صحبت گفتم :من سالهاست که در کلاس های اخلاق وآیین زندگی و.... شرکت میکنم اما هیچ کدام آنها نتوانسته به اندازه ای که با رفتارش در ما اثر گذاشت ، تاثیر داشته باشد. نوروز سال ۹۵ نیز ماجراهایی برای ما داشت . بار دیگر در منطقه فکه و بسته ای به من داده شد که یک سند داخل آن بود ! سند عاشقی که برای بیست شهید مختلف تهیه شده بود ، به من باز هم سند عاشقی هادی تعلق گرفت! 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 ادامه قسمت پنجاه ودوم 🔶 بعد از آن سفر به جامعه الزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانم های طلبه خارجی از بگویم . سیصد نفر از طلبه های کشورهای مختلف حضور داشتند. وقتی جلسه تمام شد ، خانمهایی از کشور های ، ، ، ، ، ،و.....به سراغ من آمدند و هریک در حالی که کتاب در دست داشتند ، سوالاتی می پرسیدند. من هم تک تک سولات را جواب می دادم. آن ها نیز مثل مردم ایران ، را الگوی مناسبی برای نسل امروز می دانستند . بعد همگی گفتند :ما پیام وشهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد..... اما در این سالهای اخیر ،یکی از اعضای خانواده شهید، صفحه ای را به نام در فضای مجازی راه اندازی کرد وتصاویر و مطالب او را به اشتراک میگذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد وباعث برخی ارتباط ها شد . یکی از این مطالب عجیب تر از بقیه بود که در ادامه می خوانیم: خانم جوانی با ما ادتباط گرفت وگفت :باید ماجرایی را برای شما نقل کنم ، نگاه من را به دنیا وآخرت تغییر داد و..... تماسهای اینگونه زیاد بود . فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر آشنا شده وتغییری در روند زندگیش ایجاد شده و..... اما تغییرات این خانم شگفت تر از تصور ما بود. این خانم جوان گفت:من یک دختر مسیحی از اقلیت مذهبی ساکن تهران هستم . به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هر روز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم . دو سه سال قبل ،در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت کشور برویم نمیدانستم کجا برویم . شمال ،جنوب ،شرق،غرب ویا.... دوستانم گفتند: برویم خوزستان. هم ساحل دریا دارد وهم هوا مناسب است و.... از تهران با ماشین شخصی راهی خوزستان شدیم . تفریحی رفتیم ویکی دو روز بعد به مقصد رسیدیم . توی راه خیلی خوش گذشت . شب بود وارد شهر شدیم هیچ هتل ویا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم . همه جا پر بود . خسته بودیم ونمی دانستیم چه کنیم یکی از همراهان ما گفت :فقط یک راه وجود داره برویم محل اسکان راهیان نور😳. همگی 😁خندیدیم . تیپ وقیافه ما فقط همان جا را میخواست! اما پس از چندین بار دور زدن در شهر تصمیم گرفتیم که کمی روسری هامان را جلو بیاوریم و تیپ ظاهری را تغییر دهیم و برویم سراغ محل راهیان نور کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما را پذیرفت . یک اتاق به ما دادند وارد شدیم ، دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره می کرد و حرف های زشتی می زد و..... تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد . من هم به شوخی به دوستانم گفتم :این هم برای من! صبح که می خواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم بر خلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود . فقط زیر عکس این جمله بود : دوست دارم گمنام بمانم سفر خوبی بود . روزهای بعد در هتل و ....چند روز بعد به تهران برگشتیم . مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم . دنبال کتاب مورد نظر می گشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست ؟ خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم . یاد شوخی های آن شب افتادم. این همان جوانی بود که می خواست گمنام بماند . این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش ونام کتابش بود . علاقه ای به اینگونه شخصیت ها نداشتم اما از سر کنجکاوی مشغول مطالعه شدم .همینطور شروع به خواندن کردم . به اواسط کتاب که رسیدم ، دیگر با عشق می خواندم اواخر کتاب دیگر نمی خواستم داستان او تمام شود وقتی کتاب به پایان رسید ، انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود . در سکوت وتنهایی فقط فکر کردم. تمام فکر وذهن من را پر کرده بود . عجب شخصیتی دارد این شهید !؟ من آن شب به شوخی می خواستم را برای خودم انتخاب کنم، اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود ! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقه مند شوم شخصیت او بسیار بر من اثر گذاشت . مدتی بعد به مطالعات در زمینه ادیان روی آوردم. در مورد اسلام و اهلبیت علیه السلام تحقیق کردم تا اینکه ، اسلام شد من مسلمان شدم . که مرا با خدا و اسلام و اهلبیت "علیه السلام" آشنا کرد 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت پنجاه وسوم 🔶 کارتن پاره شد وکتابها جلوی من ریخت ! نگاهم به زمین خیره ماند . اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود . کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا و..... پاهایم سست شد. نشستم روی زمین . بغض گلویم را گرفت . یکی یکی کتاب شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم خوش آمدید. خوش آمدید.... اینها همان جوانهایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند چهره آنها را خوب به یاد داشتم . نفر وسط هادی بود . بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی و.... همسرم که از خواب من اطلاعی نداشت با تعجب گفت :چیکار میکنی؟بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم . عجب غروب جمعه ای بود شهدا آمدند... خدا شاهد است از آن لحظه که شهدا مهمان جامعه القرآن شدند ،اوضاع ما کاملا تغییر کرد. شرایط روز به روز بهتر شد . درهای خیر وبرکت بر ما باز شد. ما با سختی فراوان در آن منطقه ی محروم کشور کار را شروع کرده بودیم حالا با عنایت شهدا، درهای بسته به روی ما گشوده می شد. دیگر را برادری برای خودم می دانستم. اولین قرارم با داداش این بود که از خدا بخواهد به من حیای فاطمی بدهد. حیایی که تا می توانم از نامحرم دور باشم. نامحرم را نبینم ونامحرم نیز من را نتواند ببیند. چرا که مادر سادات فرمودند:بهترین حالت برای یک زن که او را به خدا نزدیک می کند. این است که تا جایی که می شود با نا محرم برخورد نداشته باشد . بعد هم خواستم که برای بندگی خالص حضرت حق ادب نماید. از آن روز در تمام کارها ،داداش ،مشکل گشادی ما بود . ما برای برخی کارها باید از امام جمعه ،فرماندار ویا....کمک می گرفتیم. برای این کارها لازم بود که شخصا حاضر می شدم وصحبت می کردم. قبل از اینکه بروم ،خیلی خودمانی به داداش می گفتم شما راضی هستی که من با نا محرم حرف بزنم؟ خودتان مشکل را حل کنید و کارها را ردیف کنید. من نامه را می فرستم پیگیری هایش با شما. باورش برای کسانی که اعتقاد دارند سخت نیست. بدونه مراجعه وبه صورتی عجیب، مشکلات و مسائل ما حل می شد یادم آمد روز اول از مولای خودم خواستم که برای هدایت ما ، این شهید را بفرستد . چه استادی را امام عصر "عجل الله" برای هدایت ما فرستاد ؟ روزها گذشت و فعالیت ما گسترش یافت . یک شب جمعه زیارت عاشورا به نیت امام عصر "عجل الله" ومادر جوانشان وشهدا خواندم وگفتم:داداش ابراهیم ،مربیان موسسه ،خالصانه و بی ریا توی این شهر که خیلی به کار فرهنگی احتیاج داره زحمت می کشند . من خیلی شرمنده ام . از خدا بخواه که توفیق دهد در نیمه شعبان مربی ها را به کربلا ببرم. با عقل مادی این کار شدنی نبود هزینه بسیار این سفر و.... اما چقدر زود جواب ما را داد. روز نزمه شعبان با ده نفر از مربیان قرآنی در بین الحرمین بودیم وبه نیابت از شهدا زیارت می کردیم وچه سفری شد ، سفر مرحمتی شهدا. آری از آن روز که شهدا مهمان ما شدند، رنگ وبوی زندگی ها تغییر کرد اصلا رنگ وبوی شهر ما تغییر کرد. بوی خدا در همه جا پراکنده شد . ،این بزرگ مرد اخلاص وعمل ،در این شهر چراغ راهی شد برای تمام کسانی که می خواهند عبد درگاه خدا باشند. به شهر دور افتاده ی ما آمد تا راه را به ما نشان دهد . اکنون بسیاری از مردم شهر ، او را می شناسند . کرامات و اتفاقاتی که اینجا رخ داد ، خودش یک کتاب است . داستان رضا یکی از این حکایت هاست 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم۲ 🔶 قسمت پنجاه وپنجم 🔶 #تاخدا متولد سال ۱۳۵۹ هستم ولی الان حدو
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت پنجاه وپنجم 🔶 او را خودم تربیت کردم. به همان روشی که قبلا زندگی می کردم . حالا هم او از شیوه جدید زندگی من فاصله می گرفت . اصلا کارهای من را قبول نداشت. من هم وقتی دیدم نمی توانم او را تغییر دهم ،به او گفتم:تو باید عاشق شوی تا تغییر کنی. به تو اجبار نمی کنم ،اما می دانم روزی عاشق خدا خواهی شد وتو هم اینگونه می شوی . دخترم می خندید😁 و میگفت : عمراً. حتی وقتی برای دیدن من به پایگاه بسیج می آمد ، عمداً موهایش را بیرون می ریخت و با آرایش تند می آمد.😳 مدتی بعد ، از طرف دبیرستان دخترم اعلام شد که می خواهیم دانش آموزان را به اردوی راهیان نور ببریم. دخترم به خاطر دوستانش و به نیت خوش گذرانی اجازه گرفت وبه اردوی راهیان نور رفت. وقتی می خواست به اردو برود گفتم: انشاءالله وقتی برگشتی نمازت را شروع می کنی . اما دخترم دوباره خندید 😁و گفت :اصلاً دخترم در راهیان نور هر شب با من تماس می گرفت و می گفت : به ما می گویند شهدا شما را به اینجا دعوت کرده اند و ..... بعد می خندید و مسخره می کرد و می گفت : من این حرفها را قبول ندارم . اما روز به روز احساس می کردم شرایط معنوی مناطق عملیاتی ،کم کم روی او اثر گذاشته. در همان ایام،یک روز برای جلسه به مسجد رفتم . آن روز نمیدانم چرا حالت هیجانی عجیبی داشتم !چند بار جایم را در مسجد عوض کردم. بار آخر دیدم کنار من یک کاغذ افتاده. کاغذ را برداشتم و خواندم. زندگی نامه یک شهید بود . احساس کردم خدا می خواهد با این شهید آشنا شوم. آن را خواندم بسیار لذت بردم . بعد هم کاغذ را برداشتم و از مسئول بسیج مسجد اجازه گرفتم وبا خودم بردم . آن برگه زندگی مختصری از شهید ورزشکار و با اخلاص به نام بود. آن روز با تصویر شهید صحبت کردم سفارش دخترم را نمودم. گفتم:یقین دارم شما میتوانید فرزندم را جذب معنویات نمایید همان شب دوباره دخترم تماس گرفت. گفت :مامان راوی کاروان ما همیشه از خاطرات یک شهید برای ما تعریف می کند که مطالبش بسیار زیباست. شهیدی به نام . اجازه می دی کتاب خاطرات این شهید رو بخرم؟ یاد برگه ای که امروز به دستم رسید افتادم و هیجان زده گفتم :حتما بخر. یقین کردم دیگر تمام شد . از اتفاقات آن روز مطمئن شدم که ، هادی فرزند من خواهد شد . 🍃از این قسمت به نقل از دختر....... توی راهیان نور فضای خیلی عجیبی بود . آنجا همه اش بیابان بود ،اما نمی دانید چه حالت عجیبی داشت . من مقداری از خاک آنجا را باخودم آوردم. اما مهم ترین اتفاق این سفر آشنا شدن من با بود . کتاب سلام بر خیلی روی من اثر داشت . من خیلی کتاب خواندم، اما این کتاب عجیب بود . وقتی برگشتم کتاب را خواندم و حسابی روی من تاثیر گذاشت . تصمیم گرفتم نماز بخوانم. اما برای لجبازی با مادرم کمی به تاخیر انداختم . امابه هر حال مخفیانه اهل نماز شدم وبعد هم آهسته آهسته علنی شد من ورزشکار بودم والیبال بازی می کردم. هم وررشکار بود . قهرمان کشتی و والیبال. همیشه با او صحبت میکنم. وقتی برای مسابقات یا امتحانات می روم،از او می خواهم مرا کمک کند . برای نذر می کنم . برایش نماز می خوانم وهمواره دست عنایت خدا را در مشکلات خود می بینم . مدتی بعد چادر وارد زندگیم شد و.....دیگر مثل مادرم شدم . رفقایم خیلی در مورد تغییرات من سوال می کنند. من می گویم : من همه راه ها را رفته ام. پول وهمه چی در اختیارم بود . همه گونه تفریحی داشتم. اما راه خدا خیلی لذت دارد فقط عشق می خواهد . چادر آداب دارد . آدابش را که شناختی عاشقش می شوی . ابتدا فکر می کردم سخت است ، اما یک ماه که حجاب را حفظ کردم ، دیگر نتوانستم از چادر جدا شوم. چادر مثل یک قلعه است که از زن حفاظت می کند . زندگی من کاملا تغییر کرد من اکنون لذت بسیار بیشتری از زندگی می برم. 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه وششم 🔶 سالها از دوران دفاع مقدس گذشت . سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم . بار آهن خواسته بودم . راننده نیسان آمد و گفت :بار را کجا خالی کنم؟بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند . وارد اتاق کار من شد ،لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب بردارد . نگاهش به عکس آقا روی دیوار افتاد . همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت : خدا تو رو رحمت کنه آقا داشتم فاکتور را نگاه می کردم، سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم :با آقا جبهه بودی ؟ گفت: نه گفتم بچه محلشون بودی؟ پاسخش دوباره منفی بود گفتم :از کجا می شناسیش؟ نفسی کشید و گفت :ماجراش طولانی وباورش سخته بگذریم . من خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا می دونستم، جلو آمدم وگفتم :جالب شد بگو چی شده ؟ راننده که اشتیاق من را شنید گفت :من ساکن ورامین هستم ، حدود پانزده سال پیش وانت داشتم وبار می بردم. یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران آمدم خانه . دختر کوچک من با چند بچه دیگر ، بیرون از خانه مشغول بازی بودند . من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم . چند دقیقه بعد همینطور که صحبت می کردم، یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم. از خانه پریدم بیرون. دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت او افتاده بود داخل آب تا بزرگتر ها خبر دار شوند ،مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود و..... خانم من دوید وچادرش را سر کرد وسریع دخترم را به بیمارستان بردیم . حال دخترم اصلا خوب نبود دکتر اوژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش هم عکس گرفتند. دکتر چند دقیقه بعد من را صدا زد و گفت :ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما..... آب های آلوده داخل ریه این دختر شده وبعید است این مشکل حل شود . خیلی حالم گرفته بود . خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود . خبر نداشت چه اتفاقی افتاده . من هم چیزی نگفتم ودلداری اش دادم.بار مشتری هنوز توی وانت بود . من رفتم این بار را تحویل بدم تو هم دعا کن. راه افتادم اما حسابی نا امید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم. همینطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود .چهره جذاب و ملکوتی داشت . جلو رفتم وبه تصویر شهید خیره شدم . گفتم :من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید . یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید . از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی واز خدا بخواهی او را به ما برگرداند. اینها را گفتم وبرگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم . آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم . شب سختی بود . همه پزشکان قطع امید کرده بودند . من هم در نماز خانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم. نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد . دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت دختر شما حالش خوب شد برو پیش دخترت. این را گفت و رفت یکباره از خواب پریدم . دویدم سمت بخش مراقبت های ویژه. همه در تکاپو بودند . دخترم به هوش آمده بود دخترم گریه 😭می کرد وپرستار ها در کنارش بودند دکتر بخش آمد و..... خلاصه بگویم دوباره از ریه هایش عکس گرفتند . پزشکان می گفتند که آب داخل ریه جذب بدن شده واز بین رفته ! اما من می دانستم چه اتفاقی افتاده آن جوانی که در خواب دیدم ،همان بود . فقط چهره اش نورانی تر بود و شلوار کُردی پایش بود . صحبتهای راننده که به اینجا رسید گفتم:دخترت الان چیکار می کنه؟ گفت:دانشجوی رشته مهندسی است . تمام خانه ما پر از تصاویر این شهید است . ما ارادت خاصی به این شهید داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد وبارها خواندیم. با نگاهی پر از تعجب گفتم :باور این حرفها سخته . قبول داری؟! راننده گفت: اتفاقا ۱۵ سال پیش عکسهای ریه دخترم را نگه داشته ام. عکس اول نشان می دهد که ریه او پر آب است وعکس بعدی اثری از آب در ریه نیست. 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 ⭕️ ۲ 🔶 قسمت پنجاه وهفتم 🔶 در زمانی که در میان اهل دنیا حضور داشت ، به خواهران وبستگانش در مورد حجاب بسیار تذکر می داد. تمام نزدیکان او در رعایت حجاب دقت داشتند. به خواهرش می گفت :چادر یادگار حضرت زهرا علیه السلام است .ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند . اگر می خواهید الگویتان حضرت زهرا علیه السلام باشد ، کاری کنید که ایشان از شما راضی باشند . این اهمیت به حجاب هنوز هم در رفتار ادامه دارد! این را از میان پیامهایی که به ما رسیده می توان فهمید. ابراهیم در بیشتر هدایت هایی که برای خواهران دینی خود داشت ، به موضوع حجاب که همان تاج بندگی است تاکید داشته است . موارد زیر از میان همین پیام ها و ایمیل هاست : سلام خدمت تمام دوستان وعاشقان شهید . آشنایی من با این شهید بزرگوار اینگونه شروع شد که من به طور اتفاقی تو فضای مجازی مطالب وعکس های شهید هادی رو می دیدم. اوایل از آدمهای مذهبی متنفر بودم! برای همین به شدت نگاه به تصویر ایشان معذب بودم. طوری که نخونده متن وعکس رو رد می کردم . فقط از میان مطالب فهمیدم کتاب سلام بر ،معرف این شهید پهلوان است . خیلی اتفاقی همسرم کتابش را برایم آورد و کمی از او تعریف کرد . من هم یک روز که کاری نداشتم شروع کردم به خواندن . ولی همچنان از نگاه روی جلد کتاب معذب بودم . نحوه نگارش طوری بود که انسان خسته نمی شد ، از طرفی می خواستم ببینم آخرش چه می شود ؟ کتاب را خواندم . چندین بار خواندم . با خاطراتش خندیدم و گریه کردم . هربار بهتر از قبل فهمیدم که چه شخصیت مثبت والگویی دارد . من تا حدودی داداش رو شناختم وبه همه دوستانم توصیه می کردم که بخوانند . تا اینکه یه روز رفتیم بهشت زهرا علیه السلام(البته داخل پرانتز بگم که من اون موقع اصلا حجاب درستی نداشتم . به هیچ چیز مقید نبودم و..... حتی وقتی کتاب رو خوندم و فهمیدم آقا روی مسئله حجاب خیلی تاکید داشت ،باز به همان صورت بی حجاب بودم !) به هر حال با همون سر و وضع رفتم گلزار شهدا . قطعه ۲۶ رو زیر رو کردم،به خود شهید قسم هیچ اثری از شهید هادی نبود ! چندین بار کل قطعه را گشتم ولی پیدا نکردم ،تو گوشی نگاه کردم دیدم نوشته قطعه ۲۶از یه سرباز هم پرسیدم گفت ما شهید هادی اینجا ندارم !!😳 بعد از یک ساعت گشتن ،نتونستم شهید هادی رو زیارت کنم . برگشتم به سمت منزل . تو راه خیلی دلم گرفت وگریه کردم.😭 احساس کردم شهید نخواسته من رو ببینه. 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت پنجاه وهفتم 🔶 چند ماه گذشت و اتفاقی در زندگی من پیش آمد . تصمیم نهایی را گرفتم ورسیدم به خدا !من محجبه واهل نماز شدم . اولین باری که چادر سر کردم،رفتم بهشت زهرا علیه السلام. گفتم می رم به شهید هادی قول بدم که حجابم رو رعایت کنم ، همون طوری که او دوست داره و می پسنده. خدا رو شاهد می گیرم وقتی رسیدم قطعه ۲۶دقیقا جایی که قبلا ماشین رو پارک کرده بودیم ایستادیم . تصویر بزرگ شهید هادی ،در بالای مزار یادبودش در مقابل من بود! خدا می دونه چه حالی داشتم من دفعه قبل وجب به وجب اون قسمت رو گشته بودم وسردار دلم رو پیدا نکردم اما حالا.... فکر می کنم شهید هادی دوست نداشت من رو با اون وضع ببینه. واین شروع انقلاب در من بود . از اون به بعد شهید هادی عزیزم ،خیلی به من لطف داشت ،خیلی کمکم کرد ومن رو شرمنده خودش کرد.....من همه جا نام ویاد او را فریاد می زنم . افتخار می کنم شهید ، باعث خدایی شدن من شد .... من مدتی به طور اتفاقی دعوت شدم!به جایی که از آنجا به سوی آسمان معبری زده شده بود وپاک ترین جوانان آسمانی شدند . . انشاءالله سردار دلها آقا دست همه مون رو بگیره 🍃حجاب برای من تعریف نشده بود .به باطن افراد اعتقاد داشتم وبه ظاهر اهمیتی نمی دادم. در فامیل ما هم کسی حجاب نداشت . اما ته مایه مذهبی داشتیم بعضی وقت ها هیئت می رفتیم و....البته آنجا هم بد حجاب بودم هجده سال اینگونه گذشت . دنبال تفریح و ورزش بودم . اما نماز را دست وپا شکسته می خواندم. من دنبال جلب توجه بودم . دنبال این بودم که بهترین باشم و توجه همه به سمت من باشد ! فکر می کردم که اگر نگاه دیگران به دنبال من باشد خیلی برترم! تنها یک دوست چادری داستم. یکبار در خصوص شهدا با او صحبت کردم. حرفهای او برایم جالب بود . دوست من یک کتاب برای من آورد . کتابی از خاطرات یک شهید . من کتاب ورمان زیاد خونده بودم ، اما کتاب در مورد شهدا اصلا..... کتاب را خواندم. نامش بود . شخصیت او برایم جذاب بود . دوست نداشتم کتاب تمام شود . احساس می کردم که این شهید زنده است وکتاب او بی دلیل به دست من نرسیده. یکی از خاطرات او بسیار در من تاثیر گذاشت ، عدم توجه او به نگاه دیگران بود . او وقتی فهمید که چند دختر به دنبالش بودند ،حتی مدل لباسش را عوض کرد تا دیگر جلب توجه نکند اما من! من بارها وبار ها تصاویر مختلف خودم را در فضای مجازی پخش کردم، حتی خوشحال بودم تعداد زیادی از پسران ودختران ،در ذیل تصاویر من جملاتی آنچنانی نوشته بودند! مدت ها اینگونه گذشت ذهن من درگیر شهید شده بود دوست صمیمی من بارها به من می گفت که در مورد نماز وخدا وحجاب فکر کن . بعد تصمیم صحیح بگیر . ذهن من شدیدا درگیر بود . اگر بخواهم به سراغ حجاب بروم،جواب فامیل و دوستانم را چه بدهم ؟! به این نتیجه رسیدم که من همه گونه حالتی را تجربه کرده ام . همه گونه رفیقی داشتم وهیچ خیری ندیدم 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه وهشتم 🔶 آمده بود دفتر انتشارات تا کتاب تهیه کند . می گفت :امشب هیئت داریم . می خواهم همراه شام،که غذای جسم است ،غذای روح نیز به مردم بدهم . تعدادی کتاب سلام بر گرفت. یکی از کتاب ها را برداشت وبا حسرت به چهره شهید هادی خیره شد . لبخند تلخی زد وبا خودش گفت :ببین یه آدم کجا میتونه برسه ! با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :شما آقا را می شناسید؟ خاطره ای هم از آقا دارید؟ رفت توی فکر وبعد چند دقیقه گفت :قبل انقلاب ما توی خبابان زیبا می نشستیم. خب تقریباً تمام اهالی این محله را می شناختند. یه اخلاق خوبی داشت ، به همه کمک می کرد اصلا دنیا براش ارزش نداشت. اگه شما می گفتی : آقا ،چقدر پیراهن شما قشنگه،باور کن اگه زیر پیراهن یا چیزی تنش بود ، همانجا در می آورد وبه شما می بخشید. یه ظهر تابستانی ،از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود . دیدم فایده ای نداره ،برم خونه زیر باد پنکه بمونم بهتره. همین که خواستم برم ، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا ، داره میاد ماندم را ببینم وبعد بروم همینطور که نزدیک می شد دیدم پا برهنه است !توی این هوای داغ، همبنطور پاش می سوخت . پایش را از روی زمین بر می داشت و..... سعی می کرد از توی سایه راه برود ،با تعجب نگاهش کردم. حدس زدم میجد بوده و کفشهایش را بردند . وقتی رسید سلام کردم ودست دادیم. سریع اومد توی سایه. اشاره به پاش کردم وگفتم: پس کفشات کو ، تو این هوای داغ چرا پا برهنه شدی؟! وایستا الان برات دمپایی میارم ، نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟ گفت :نه ، خودم اونها رو دادم. با تعجب گفتم: به کی؟! آخه آدم تو این هوا کفش هدیه می ده وخودش پابرهنه راه می ره؟ از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه ، اما معمولا این طور کارها رو برای کسی نمی گفت. نگاهی به صورتم کرد وگفت:یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می کرد. خیلی وضع مالیش بد بود . پیرمرد به کف کفش هاش اشاره کرد که از بین رفته بود وچیزی برای پوشیدن نداشت . می گفت : پام توی این گرما می سوزه . من هم پول همراهم نبود ، کفش هام رو دادم بهش. تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خدا حافظی کرد ورفت..... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ ۱ 🍃 يادم هست در خاطرات #هادي خواندم كه هميشه دنبال گره گشايي از مشكلات مردم بود. اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشكالت مردم بگشايم. من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادي ذوالفقاري ديدم. او را الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي مي گذاشت. هادي صبحها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار ميكرد. اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي ً فهميد كه مثال هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد. يا اگر مي فهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه ميانداخت. هادي چنين انسان بزرگي بود. من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادي تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به من داد. زماني كه مي خواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من داد. ظاهراً اين مبلغ همه پس اندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجام داد 👉 @mtnsr2
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶 قسمت پنجاه ونهم 🔶 شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود جلوی مسجد محمدی مشغول ایست وبازرسی بودیم من وچند نفر دیگر روی پله مسجد نشستیم وصحبت می کردیم ، از جا پرید ! ودوید سمت ابتدای خیابان مجاور . نشست ودستش را توی جوی آب کرد ! بعد هم برگشت . باتعجب پرسیدم آقا ابراهیم چی شده؟! گفت: هیچی ،یک پیت حلبی تو جوی آب افتاده بود وهمینطور که می رفت ،سر وصدا ایجاد می کرد . رفتم واز داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند 🔶 باز هم مثل شبهای قبل . نیمه شب از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که روی زمین خوابیده! با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم ، اما آخر شب وقتی از مسجد آمد ،دوباره روی فرش خوابید . صدایش کردم وگفتم :داداش جون هوا سرده یخ می کنی . چرا توی رختخواب نمی خوابی ؟ گفت خوبه ، احتیاجی نیست . وقتی دوباره اسرار کردم گفت : رفقای من الان توی جبهه گیلان غرب ، توی سرما وسختی هستند من هم باید کمی حال اونها رو درک کنم 🔶 رفته بودیم برای مسابقات باشگاهی. در میان تماشاگران کنار ما نشسته بود . مهم ترین حریف او شخصی به نام قلی پور بود . ایشان بدنی تنومند داشت وحریفان خود را به راحتی شکست می داد ، دوستانش حسابی او را تشویق کردند. بعد به میان تماشا گران آمد تا استراحت کند . آقای قلی پور رو به ما کرد و گفت :حریف بعدی من هادیه، شما او را می شناسید ؟ قبل از اینکه ما حرفی بزنیم خود گفت :من میشناسمش. عددی نیست ، سریع اون رو میزنی! قلی پور خوشحالتر از قبل به رختکن رفت . شروع کرد به گرم کردن خودش. چند دقیقه یعد گوینده سالن نام و قلی پور را برای مسابقه بعدی اعلام کرد. سر جایش نشسته بود . برای دومین بار نامش را صدا کردند. قلی پور و داور روی تشک بودند . لباسش را در آورد. در حالی که دو بنده را زیر لباس پوشیده بود به سمت تشک رفت. داور بدن را چک کرد وسوت زد قلی پور که آماده مسابقه شد ،نگاهی به ا انداخت وبا تعجب گفت تو که.... هنوز حرفش تمام نشده بود که زیر دو خم اورا گرفت و از روی زمین بلندش کرد یک دور بر روی تشک چرخید و او را به زمین زد وروی پل نگه داشت . لحظاتی بعد قلی پور ضربه فنی شد بلافاصله از جا بلندش کرد . حریفش را بوسید و معزرت خواهی کرد بعد گفت شرمنده ما رفیق شما هستیم ببخشید . کسی باور نمی کرد که این مسابقه زمینه رفاقت آنها را فراهم کند آنها رفقای بسیار خوبی برای هم شدند . ارتباط خوب آنها تا شهادت ادامه داشت 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت 🔶 هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی بر پا می کرد. در سینه زنی ومداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت . اما عادات خاصی در هیئت داشت توی مداحی داد نمی زد . صدای بلندگو را هم اجازه نمیداد زیاد کنند . وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود ،سر بلند گو ها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند . اجازه نمی داد رفقای جوان،که شور وحال بیشتری دارند ،تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند . مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهلبیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاصی داشت. همچنین که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد !! علت این کار را بعد ها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی ،بعد از هیئت مشغول شوخی وخنده و.....می شدند وبه تعبیر بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند 🔶 در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من وهمکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز و جبهه و....شدند یک روز به ایشان گفتم :خدا رو شکر که شما معلم ما هستید . دبیر ما گفت :دعایش را به شهید بکن . او مرا به اینجا کشاند !! بعد ادامه داد . ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت گزینش اول انقلاب رد شدیم . توی مراسم ختم شهید وصالی بود که را دیدم . از او خیلی خوشم آمد وسلام کردم. ابراهیم که تا حدودی مرا می شناخت ، جواب سلام را داد وپرسید : چه می کنی ؟ گفتم گزینش سخت دانشگاه تربیت معلم مرا رد کرده! از فردا صبح به دنبال کار من افتاد . قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت . به خاطر سختگیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آنها جدا شده بود . خلاصه اینکه ما امروز ، به برکت زحمات وپیگیری این شهید بزرگوار معلم هستیم. 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت و یک 🔶 اوایل انقلاب بود . در کمیته مشغول فعالیت بود . حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود . مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند . من به کمیته ای که در آنجا مشغول بود رفتم چند اتاق کنار هم بود در هر اتاق یک میز قرار داشت ویکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود . وارد اتاق شدم بر خلاف دیگر اتاقها میز کار پشت سرش بودو صندلی جلوی میز قرار داشت !!صندلی مراجعین هم جلوی صندلی بود پرسیدم اینجا چرا فرق داره؟ گفت :پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم برای همین صندلی خودم را آوردم اینطرف تا به مردم نزدیک باشم 🔶 مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان می گفت: تربیت کردن به طور غیر مستقیم بود . مثلا هر بار که با هم بودیم ویک فقیر می دید ،پول را به من می داد تا به فقیر بدهم . اینطوری خودش گرفتار ریانمی شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. یادم هست به ساندویچ الویه علاقه داشت . اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت . یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقا شیخ می گفتند . یعنی آدم مقدس و مسجدی بود . پیش او می رفت حساب دفتری پیش او داشت . می دانست تو الویه ؛ کالباس نمی ریزد وفقط از مرغ استفاده می کند . سوسیس و همبرگر و....هرگز استفاده نمی کرد. اینگونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی نخوریم وهر جایی برای غذا نرویم . می دانست این فروشنده به حلال وحرام خیلی دقت دارد . برای همین آنجا می رفت . چرا قرآن دستور می دهد : انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت دوم 🔶 قلب رئوف ،بزرگترین نعمتی بود که خدا به بنده اش داده بود .یکبار در دوران مجروحیت به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود . از خاطرات جبهه می گفت . یادم هست که گفت :در یکی از عملیاتها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم . از لابه لای بوته ها ودرختها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبه رویم بود یکباره در مقابلش ظاهر شدم . کس دیگری نبود دستم را مشت کردم با خودم گفتم بایک مشت اورا می کشم اما تا در مقابلش قرار گرفتم دلم برایش سوخت . اسلحه روی دوشش بود فکر نمیکرد اینقدر به او نزدیک شده باشم . چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت او سربازی بود که به زور به جنگ با ما آورده بودند وبه جای زدن او را در آغوش گرفتم بدنش مثل بید می لرزید دستش را گرفتم وبا خود به عقب آوردم . بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود وخودم برای ادامه عملیات جلو رفتم 🔶 رفاقت ما با تمام بچه های آن دوران سر وکله زدن و بازی و خنده بود ، مثلا چند نفر دور هم جمع می شدند وکلاه یک کارگری که از آنجا رد می شد را بر می داشتند وپرت می کردند و مردم آزاری می کردند . اما رفاقت با الگو گرفتن ویادگیری کارهای خوب بود . او غیر مستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد حتی حرفهایی می زد که سالها بعد به عمق کلامش رسیدیم من موهای زیبایی داشتم . مرتب به آنها می رسیدم و مدل و.....درست می کردم . خیلی ها حسرت مو ها و تیپ ظاهری من را داشتند . نیز خیلی زیبا بود اما....یکبار که پیش هم نشسته بودیم ،دوباره حرف از مدل موهای من شد . جمله ای کفت که فراموش نمی کنم:نعمتی که خدا به تو داده به رخ دیگران نکش این را گفت ورفت 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت وسوم 🔶 از مدرسه برگشتم . دیدم رفقای هم سن من مثل سید کمال وناصر کرمانی و..... سر کوچه نشسته اند . من سراغ آنها رفتم . بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی وخنده و دست انداختن دیگران بود . همین که دور هم نشستیم ،یکی از اهالی محل از دور آمد ،کت وشلوار شیک و سفید و......تیپ خیلی زیبایی داشت ،اما شرایطش عادی نبود . او آقا کاظم راننده کامیون وهمسایه ما بود . تلو تلو میخورد و به سمت خانه می رفت . کاملا مشخص بود که حسابی نجاست خورده وحالش بد است . به نزدیک ما که رسید یکدفعه افتاد توی جوب ! ما نگاهش می کردیم و می خندیدیم توی دلم می گفتم حقشه. هیچ کس جلو نیامد توی همین حالت ،اون شخص بالا آورد و لباسهایش کثیفتر شد ! همینطور که نگاهش می کردیم ، یکباره از راه رسید . به محض اینکه ماجرا را فهمید وارد جوب شد وآقا کاظم را بیرون آورد آب برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد . حسابی که تمیز شد ،او را کول کرد وبه سمت منزلش برد دنبال رفتم . اول کوچه حکیم زاده ، نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا کاظم بود ابراهیم در زد و او را داخل خانه برد. زن وبچه های آقا کاظم بسیار مومن وباحجاب بودند . آقا کاظم را روی تخت کنار حیاط گذاشت و هیچ حرفی در مورد کارهای او نزد بعد هم خدا حافظی کرد . به ما هم اشاره کرد که چیزی به کسی نگویید . او آبروی یک خانواده را خرید....... 👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت وچهارم 🔶 برادرم در عملیات آزادی خرمشهر شهید شد . او در قطعه ۲۶بهشت زهرا سلام الله علیه دفن کردیم . در مراسم او متوجه شدم که با موتور یکی از رفقا به آنجا آمد . مادر دختر عموی ما حساب می شد و شهید مهدی خندان نیز پسر خاله ما بود . او پایش آسیب دیده بود وبا عصا راه می رفت . وقتی کنار مزار رسید ،شروع به روضه خوانی کرد . چقدر حالت زیبایی ایجاد شد. او با اخلاص مثال زدنی خودش می خواند وما لذت می بردیم . وقتی میخواست برود ،به مزار برادرم اشاره کرد وگفت: عجب جای خوبی دفن شده ، من دوست دارم که انشا ءالله قبرم همینجا کنار شهید حسن سراجیان باشد که هر کسی از کنار خیابان رد شد به یادمان باشد من این جمله در ذهنم ماند ، سالها بعد یک شهید گمنام در محل خالی در کنار برادرم دفن شد وقتی مزار یاد بود ،در مجاورت برادرم ساخته شد ، تعجب کردم واز خانواده پرسیدم : شما به منظور این مزار را انتخاب کردید؟ پاسخشان منفی بود اما یقین داشتم خودش اینگونه می خواسته 🔶 روز ۱۳ آبان ۸۸بود میخواستم زود تر به محل کار بروم. اما خیلی خوابم می آمد . کنار بخاری توی منزل لحظاتی خوابم برد یکباره دیدم رو به روی درب دانشگاه تهران قرار دارم جمعیتی داخل دانشگاه شعار می دادند نگاهم به روبه روی درب افتاد و جواد افراسیابی و رضا گودینی کنار هم با عصبانیت😡 ایستاده وبه درب دانشگاه نگاه می کردند بعد از مدت ها از دیدن دوستانم بسیار خوشحال شدم می خواستم به سمت آنها بروم اما آنقدر عصبانی بودند که جرات نکردم از خواب پریدم . این رویا چند دقیقه بیشتر نبود ،ولی نفهمیدم چه خبر است ؟ زنگ زدم به یکی از دوستانم در حراست دانشگاه تهران گفتم جلوی درب دانشگاه چه خبر است ؟ گفت همین الان جمعیت فتنه گر ،تصویر بزرگ مقام معظم رهبری را پاره کردند وبه حضرت آقا ناسزا گفتند و‌..‌‌ علت حضور شهدا را فهمیدم. به مساله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت و پنجم (آخرین قسمت) 🔶 بی شک اگر در اوضاع اسف بار امروز خاور میانه حضور داشت ، جدای از فعالیت فرهنگی ،در جمع حضور داشت. نوروز سال قبل در سفر عتبات بودم روزی که به کربلا رسیدم ، به نیابت از زیارت کردم . همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که در بین الحرمین جمعیت زیادی نشسته اند . مانند جلسات هیئت!! من هم وارد شدم و گوشه ای نشستم . یکباره دیدم که ، با همان چهره ملکوتی روبه روی من نشسته خواستم به طرفش بروم اما خجالت کشیدم . از آقایی که چای پخش می کرد پرسیدم ایشون است؟ گفت:بله گفتم:اینجا در عراق چه می کند ؟ به آرامی گفت :ایشون مشاور حاج قاسم سلیمانی است .... وما مشاهده کردیم که درست در همان ایام، رزمندگان عراقی شهر و ما مشاهده کردیم که درست در همان ایام ،رزمندگان عراقی شهر تکریت که دژمحکم داعش محسوب می شد را به راحتی وبا کمترین تلفات آزاد کردند آن هم با توسل به مادر سادات حضرت زهرا علیه السلام اما میان شهدای مدافع حرم ، بسیاری بودند که ارادت وعلاقه قلبی به داشتند شهید مهدی عزیزی همواره تصویر را در جیبش داشت ، کتاب را خوانده بود هروقت از کنار تصویر او رد می شد سلام می کرد شهید سید مصطفی صدر زاده ، نام جهادیش را سید گذاشت . مرتب کتاب را تهیه می کرد ومی نوشت : وقف در گردش و به دیگران می داد. شهید سید میلاد مصطفوی هر طور بود در راهیان نور به می رفت وبا خلوت می کرد . شهید عباس دانشگر هرزمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم بود را می دید از او می خواست چند جمله ای از بگوید . شهید که دیگر احتیاجی به توضیح ندارد . نام جهادیش را گذاشته بود : . تمام زندگی هادی شده بود . شهید علی امرایی بیشتر کتاب ها را خوانده بود ودر کنار مزار یاد بودش عکس یادگاری گرفت شهید حاج حمید اسدالهی از عاشقان بود . روی برخی داستانهای آموزنده او تمرکز خاصی داشت . شهید محمد کامران از هم محلی های بود ،او را الگو خودش قرار داد و در مسیر قدم برداشت شهید مهدی نوروزی ارادت قلبی به داشت بارها خاطراتش را از او شنیده بودیم و..... اما یکی از مسئولین لشکر فاطمیون به ما مراجعه کرد و گفت :برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داریم . تعداد زیادی از کتابها از جمله سلام بر به آنها هدیه شد . بعد ها از برکات حضور در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم و..... در مراسم روز جوان ،مرتضی عطایی که یکی از مسئولین فاطمیون بود حضور یافت . ایشان از جانبازان مدافع حرم بودند و در مراسم توسط استاد پناهیان از ایشان تقدیر شد مرتضی نیز عاشق بود ومدتی بعد ،به کاروان شهدا پیوست😔 والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
📩 ارسالی از کاربر های کانال قبل از هر چیز من شهید رو اصلا نمی شناختم یعنی تا به حال نه اسمش رو شنیده بودم نه عکسش رو دیده بودم من فعال فضای مجازی بودم توی گروه ها با اونهایی که شبهه می پروندن بحث می کردم بحث هام اکثراً تاثیر گذار بود اما بعضی مواقع نمی تونستم شبهه شون رو ثابت کنم واین برام سخت بود یه مدتی رو کلاً درگیر فضای مجازی بودم تا اینکه فضای مجازی روی خودم تاثیر گذاشت و مشکوکانه در برخی از کانالهایی که نباید می رفتم سرک می کشیدم مدتی رو همین طور گذروندم از این وضع رازی نبودم اما انگاربرای من عادت شده بود 😒 دیگه از این وضع خسته شده بودم ولی نمی تونستم بیخیال بشم یه بار یه خوابی دیدم که برام جالب بود .... 😴خواب دیدم تو یه خونه ای هستم که ظاهراً مال خودم نبوده اما اواخر خواب متوجه شدم مال خودمه داخل این خونه به فساد وگناه مشغولم خیلی به راحتی گناه می کردم یه شهیدی داریم که تو بچگی خیلی باهاش بودم بنام با یکی دیگه که نمی شناختمش اومدن توی خونه جا به جای خونه رو با اشاره می دیدن و یه چیزایی به هم می گفتن رو به من کرد و گفت: این خونه رو به کسی میدی ؟ منم با سوال گفتم : برای خودت میخای ؟ گفت :نه با اشاره به اون یکی که همراهش بود ❓گفتم : برای اون میخوای ؟ با خنده گفت: نه ! من هم با تعجب سری تکون دادم و گفتم باشه خونه تحویل شما... با اینکه می دیدم ظاهر سالمی داره ولی اون دو نفر مشغول شدن به کندن دیوار های خونه انگار می خواستند ظاهر خونه رو عوض کنن من از خواب بیدار شدم آرام آرام کارهایی که ازشون خسته شده بودم رو به راحتی کنار گذاشتم خدا رو شکر به یکباره راه تهذیب نفس رو پیش گرفتم شاید بعضی مواقع زمین بخورم ! ولی بلند می شم و دوباره از نو شروع می کنم نمی دونم تا پایان عمرم چطور پیش میرم ولی برام دعا کنید...... اما اتفاقی که برام جالب بود یکی از دوستان یه بار برای من از شهیدی صحبت می کرد خیلی هم با آب وتاب ، که یه کتاب خوندم در مورد یه شهید به نام ..... که خیلی جالبه چند خاطره از او برام تعریف کرد . داستان اذان رو برام تعریف کرد اما خیلی سر بسته ، که عجب آدمی بوده این شهید!.... واز من خواست تا برای یکبار هم که شده این کتاب رو بخونم اولش کمی بی تفاوت بودم اما یه بار به صورت اتفاقی عکس روی جلد کتاب رو دیدم انگار به نظرم آشنا می اُومد کتاب رو گرفتم نگاه کردم به نظرم انگار جایی دیدمش اما کجا دیده بودم، خاطرم نمی اومد خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم قبل از اینکه بخونمش قسمت به قسمتش رو باز نویسی کنم و تو کانال وگروه ها پخش کنم روزها کارم این بود هر روز یک قسمت رو می نوشتم با این وضع روزی یک قسمت رو می خوندم با خوندن خاطرات ، شخصیت شهید برای من آشنا شد تا اینکه روزی خاطرم اومد رو کجا دیدم نفر دومی که با اومده بود به خوابم ، همون شهید بود بعد اون مدت با شهید آشنا واُنس گرفتم نمیگم این خواب از رویا های صادقه بوده یا چنین وچنان اما این خواب برای من این تعبیر رو داشته که شهید خونه دلم رو از من خواسته بود می خواست خونه دلم رو از وجود شیطان پاک کنه و با خدا آشنا کنه این دو شهید اومدند تا خونه گناه دلم رو غبار روبی و به خدا بِدَن الان بعد ۵ ماه به قسمت پایانی جلد دوم سلام بر رسیدم یه کانالی توی تلگرام باز کردم که بعدش آوردم تو سروش تمام قسمتاش رو توی این کانال ریختم خیلی ها اومدن استفاده کردن و با شخصیت آشنا شدن برای معرفی این شهید این تنها کاری بود ازم بر می اومد 🌷التماس دعا......... 👉 @mtnsr2
⭕️ 🔶 بركت در مال چيزی نيست كه با مفاهيم مادي و دنيايی قابل بحث و توجيه باشد. برخی افراد بودند كه آنچه را كه خدا در اختيارشان نهاده بود براي رفع مشكلات مردم قرار می دادند و خدا هم از خزانه غيب خود مشكلات مالی آنها را برطرف می كرد. ✨ً مثال، شهيد . دوستی ميگفت: يک شب را ديدم که در کوچه راه ميرود. پرسيدم: کاري داری؟ گفت: از صبح تا به حال کسی از بندگان خدا را نديدم که مشکل مالی داشته باشد و من بتوانم مشکل او را برطرف کنم. برای همين ناراحتم. هادی هيچ گاه پول را برای خودش نخواست، بلكه با پولی كه به دستش می رسيد مشكلات بسياری از رفقا را برطرف می كرد. بارها شده بود كه مسافركشی ميكرد و پول آن را خرج هيئت و يا افراد نيازمند می كرد. اين ويژگيهای شهيد برای خيلي جالب بود. هادي ذوالفقاری را خيلي دوست داشت براي همين سعی ميكرد مانند اين شهيد عزيز با درآمد خودش مشكلات مردم را برطرف كند. يادم هست كه در تهران تصوير نسبتاً بزرگ را جلوی موتور نصب كرده بود و اينطرف و آنطرف ميرفت. هادي هم از خدا خواسته بود كه بتواند گره از مشكلات خلق خدا برطرف كند.بايد اشاره كرد كه نشستن و دعا كردن، برای اينكه خداوند بركت خود را نازل كند، در هيچ روايتی وارد نشده. انسان اگر می خواهد به جايي برسد، بايد تلاش كند. زماني كه هادی ذوالفقاری در تهران بود و در بازار آهن فعاليت ميكرد، هميشه دست خير داشت. خصوصاً برای هيئتها بسيار خرج ميكرد. هادي ميگفت بايد مجلس امام حسين علیه السلام پررونق باشد. بايد اين بچه ها كه به هيئت می آيند خاطره خوشی داشته باشند. هر بار كه براي هيئت و يا كارهای فرهنگي مسجد احتياج به كمك مالی داشتيم اولين كسی كه جلو می آمد هادی بود. هميشه آماده بود برای هزينه كردن. يك بار به هادی گفتم: از كجا اين همه پول ميياری؟ مگه توی بازار چقدر بهت حقوق ميدن؟ خنديد و گفت: از خدا خواستم كه هميشه براي اينطور كارها پول داشته باشم. خدا هم كمكم ميكنه. پرسيدم: چطوری؟ گفت: بايد تلاش كرد. بعد ادامه داد: برای اينكه برخي خرجها رو تأمين كنم، بعد از كار بازار آهن، با موتور كار ميكنم. بار می برم، مسافر و... خدا هم توی پول ما بركت قرار ميده. هادي در نجف هم دست از اين كارها بر نمی داشت. بسياري از طلبه های نجف از فعاليتهای هادی ميگفتند و اينكه نميدانستند هادی از كجا پول می آورد، اما كارهای خير ماندگاری از خود به يادگار ميگذارد. زمانی كه هادی شهيد شد، چند نفر از طلبه ها آمدند و خاطرات خود را از هادی بيان كردند. يكي می گفت: اين عبايی را كه دارم هادي برايم خريد، ديگری به نعلين خود اشاره كرد. يكي ديگر از آنها از لوله كشی آب خانه اش ميگفت و... هادي براي تأمين هزينه اين كارها در نجف كار ميكرد. اين اواخر كاري كرده بود كه مسئولان گروههای نظامی مردمي حشدالشعبي حسابی به او اطمينان داشتند. هميشه پول در اختيار او می گذاشتند تا براي كارهای فرهنگی كه در نظر دارد هزينه كند. 👉 @mtnsr2
مدتی بعد خبر دار شدیم سید عباس مسئول آموزش تکاوران ارتش شاهنشاهی است اما اصلا به چهره اش نمی خورد او دارای محاسن ومذهبی ومسجدی بود . یکبار با ادب از خود سید عباس سوال کرد . سید عباس گفت از من خواستند من هم قبول کردم به شرطی که محاسنم را کوتاه نکنم ونمازم را اول وقت بخوانم وآزادی عمل در مسائل دینی داشته باشم سال بعد که وارد دنیای کشتی شد سید عباس در یک سانحه ای از دنیا رفت😔 . 🍃اما یکی از مهمترین مسائلی که سید عباس به تاکید داشت بحث حیاء بود تحت تاثیر او همیشه لباس گشاد میپوشید هیچ گاه در حضور دیگران لخت نمیشد ما را در همه عرصه ورزش دیده بودیم اما یادم نمی آید یکبار به استخر وشنا رفته باشیم در مورد کشتی معمولا دو بنده ای تهیه میکرد که پارچه دار باشد ومعمولا لباسش را در خانه زیر لباس میپوشید ودر سالن فقط لباسش را در می آورد 🍃در بین دوستان وهمسالان اگر کسی را برای رفاقت انتخاب میکرد اگر می دید بی حیا ودریده است تلاش میکرد که رفتار آن شخص را تغییر دهد حتی اعتقاد دارم بخاطر همین حیا بود که آرزو داشت پیکرش باز نگردد در مراسم یکی از شهدا به بهشت زهرا علیه السلام رفتیم آنجا پیکر شهید را می شستند ومردم نگاه میکردن گفت خدا کنه ما اینطور نشیم کسی که آدم را شست شو میکنه اگر دقت لازم رو نداشته باشه خیلی بد میشه . بعد ادامه داد من از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا علیه السلام گمنام باشم ودیگر کارم به غسالخانه نرسه ... 👉 @mtnsr2
4_5875398519421938836.mp3
2.93M
⁉️خلاصه ای از داستان فرایند ظهور : افشاری 👉 @mtnsr2