eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
66 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ #شهید_ابراهیم_هادی 🔶قسمت سی وسوم 🔶 #فاتح_قله 👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت سی وسوم 🔶 با خوشحالی وسرعت کار انتقال مهمات را آغاز کردیم .سه گردان از نیروهای ذوالفقار ونیروهای سپاه،آخرین هماهنگی های لازم را انجام دادند . حرف تمام فرماندهان این بود که باید کل ارتفاعات شیاکو از جمله قله آن آزاد شود من در دفتر خاطراتم با جزئیات نوشته ام . ساعت ۵عصر ۱۳۶۰/۱۱/۱۶بود . توپخانه کار خودش را آغاز کرد . هنوز هوا تاریک نشده بود که پیشروی نیروها شروع شد .نیروهای ارتش خیلی خوب پیش رفتند .از محور دیگر نیز ، نیروهای بسیج وسپاه جلو آمدند . گردانهای سوم وچهارم ذوالفقار به سمت قله حرکت کردند . از مکالمات بیسیم شنیدم که فرمانده گردان سوم با شجاعت اعلام کرد: من میخواهم اولین نفری باشم که پا به قله شیاکو میگذارد. سرگرد با شجاعت نیروهایش را به پیشروی ترغیب میکرد.ساعتی بعد،از پشت بیسیم اعلام شد قله شیا کو آزاد شد گردان سوم به قله رسید .خیلی خوشحال شدیم.فریاد الله اکبر ✊رزمندگان ارتش وسپاه در منطقه طنین انداز شد . دشمن پا به فرار گذاشت 👊ما در دامنه شیاکو در جایی که غار وجود داشت یک بیمارستان نظامی ایجاد کردیم. همه از این پیروزی خوشحال بودیم که سرگرد تخمه چی ،فرمانده گردان سوم را آوردند .گلوله پایش خورده بود . هرچه اصرار کردیم که ایشان به عقب منتقل شود قبول نکرد، میگفت :پانسمان کنید ،می خواهم به میان نیرو ها برگردم ایشان در آنجا حرفی زد که منظورش را متوجه نشدم . وقتی مشغول پانسمان سرگرد بودند رو به من کرد وگفت :من شرمنده هادی هستم ! به هر حال شیاکو با حماسه رزمندگان آزاد شد .چند روز بعد سرگرد را دیدم .پایش بهتر شده بود .من را صدا کرد وگفت :بیا تا مطلبی را برایت بگویم یادت هست گفتم شرمنده هستم. گفتم بله، ایشان گفت :در میان نیروهای ذوالفقار، من را به عنوان فاتح شیاکوه میشناسند . حتی جایزه ودرجه به من دادند . آن هم به خاطر مطلبی که پشت بیسیم گفتم .همه میگویند اولین نفری بودم که سنگر های روی قله را فتح کردم و... اما باید مطلبی را اقرار کنم . سرگرد نفس عمیقی کشید وادامه داد:آن شب مقاومت دشمن در سنگرهای نوک قله خیلی شدید بود⚡️ .دشمن نمیخواست آن سنگرها را به راحتی از دست بدهد .وقتی با نیرو ها به نزدیکی قله رسیدیم .تک تنها به سمت سنگر های نوک قله حمله کردم تا آن بالا را پاکسازی کنم وفاتح قله باشم . اما با تعجب دیدم که دشمن در آنجا حضور ندارند ! آنها قبل از آمدن من فرار کرده بودند. جنازه ها روی زمین بود . من هم خوشحال از اینکه قله را فتح کرده ام، پشت بیسیم این خبر را اعلام کردم. اما یکباره با صحنه عجیبی مواجه شدم . باور کردنی نبود ! درست در کنار سنگر روی قله یک جوان رزمنده رو به قبله به حالت سجده افتاده بود😳 واز خدا تشکر میکرد . او به یکباره در مقابل من از روی خاک بلند شد اول ترسیدم 😨اما از چفیه اش فهمیدم که او ایرانی است.😌 🌷ادامه دارد...... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ #شهید_ابراهیم_هادی 🔶ادامه قسمت سی وسوم 🔶 #فاتح_قله 👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 ادامه قسمت سی وسوم 🔶 او زودتر از من به قله رسیده وکار پاکسازی سنگرها را انجام داده بود !اما هیچ حرفی نزد وبعد از پاکسازی آنجا به سجده رفته واز خدا بابت این پیروزی تشکر می کرد.بعد هم بلند شد من را در آغوش کشید وبه من تبریک گفت.بعد هم به سمت نیروهای خودش از سمت دیگر قله پایین رفت. صحبت سرگرد که به اینجا رسید با تعجب نگاهش 😳کردم. خیلی برایم جالب بود ما همه سرگرد را فاتح قله میدانستیم حالا او از کس دیگری به عنوان اولین فاتح قله حرف میزد. با تعجب گفتم:از کی حرف میزنید ؟این دلاور کی بود ؟سرگرد همینطور که در چشمان من نگاه میکرد گفت:فاتح قله شیاکو ، یل بازی دراز هادی بود.😳 بعد از آن سرگرد هر زمان می خواست نام را ببرد می گفت: یل بازی دراز. میگفت کسی این جوان را نمیشناسد و..... یادم هست سرهنگ علیاری هم میگفت:فتح شیاکو مدیون آن جوان است که با تحکم گفت:اگر شما نمیتوانید ما اقدام کنیم. خلاصه رفاقت من از آن روز با بیشتر شد . او دیگر یک اسطوره در ذهن من ودوستان ارتشی بود حالا دیگر بچه های ارتش هم به او ارادت داشتند 😊. با این همه دلاوری ،هیچگاه از خودش حرفی نمیزد گذشت تا اینکه یک ماه بعد ، یکی از سربازها من را صدا زد وگفت :یه جوان آمده وبا شما کار دارد گفتم: من کسی را اینجا ندارم اما رفتم جلو درب قرار گاه . خیلی خوشحال شدم . بود . بعد از سلام وحال واحوال گفت : آمده ام برای خدا حافظی، ما قرار است به جنوب برویم خیلی ناراحت شدم وبا او خدا حافظی کردم . با اینکه اهل تهران نبودم، اما آدرس گرفتم وگفتم :خیلی دوست دارم باز هم شما را ببینم عملیات فتح المبین در روزهای نخست سال ۱۳۶۱ آغاز شد .برای همین ودوستانش به جنوب رفتند .چند گردان ما هم در عملیات شرکت کرد.در روزهای پایانی عملیات،من هم به جنوب آمدم .یک شب را در کنار سرگرد تخمه چی فرمانده گردان سوم بودم. ایشان به من گفت:راستی از هادی خبر داری؟ گفتم: نه سرگرد ادامه داد: چند روز قبل توی فرودگاه اهواز دیدمش.مجروح شده وترکش به پهلوی خورده بود . میخواستند او را به تهران منتقل کنند ولی او میخواست برگردد. دکتر ها زخمش را پانسمان کردند وباهم برگشتیم. اواخر سال ۶۱دوباره سرگرد را دیدم به خاطر دلاوری وشجاعتها حالا سرهنگ شده بود . دوباره حرف از شیاکو و هادی شد . ایشان پرسید :از یل بازی دراز خبر داری ؟میدونی کجاست؟ من که از ماجرای کمیل خبر داشتم، سرهنگ از قیافه من همه چیز را فهمید .دوباره با نگرانی پرسید : کجاست؟ ماجرای محاصره وکانال کمیل را در والفجر مقدماتی تعریف کردم. بعد هم گفتم : همراه آنها ماند. کسی از او خبر ندارد. 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂