🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع
🔶 قسمت هشتاد و یک
🔶 #مدیون_صالح
سنگر نیروهای داعشی در پنجاه شصت متری من قرار داشت.منطقه هم حالت دشت بود وپناهگاهی وجود نداشت تا کسی بتواند از تیر رس دشمن در امان بماند از درد به خود می پیچیدم. خون زیادی از من رفته بود. دو نفری که آمدند برای نجات من تیر خوردند وبه زمین افتادند. هیچ کس نمیتوانیت جلو بیاید . با خونی که از من رفته بود احساس می کردم بیشتر از یک ربع یا بیست دقیقه دیگر زنده نخواهم ماند.
چشمانم سیاهی می رفت که ناگهان سایه ای را در چند قدمی خودم دیدم. گفتم شاید یکی از نیروهای دشمن است. ترجیح می دادم زنده نمانم و احساس پیروزی آنها را از اسارت یک فرمانده ایرانی ، به چشم خود نبینم. تشخیص اینکه چه کسی دارد به من نزدیک می شود برایم مقدور نبود. اندکی بعد صدای آشنایی را شنیدم که می گفت : سردار منم. چیزی نیست توکل به خدا، الان شما رو به عقب می برم.
خدای من ! خودش بود صالح! از این کار ها زیاد انجام داده بود. خیلی ها مثل من جانشان را مدیون فداکاری او بودند . شهامتش را خوب می شناختم.
آخرین رمق هایم را در حنجره ام جمع کردم وآهسته گفتم : برگرد پسر ! از این جا زنده بیرون رفتن ممکن نیست . برگرد خودت را نجات بده . من دیگر نفسی برایم نمانده . مثل همیشه سکوت کرد . مثل همه ی آن وقت هایی که از او بابت کاری تشکر می کردم یا زمانی که اصرار داشتم تا به ایران بازگردد.
انگار از دادن پاسخ حیا داشت. جستی زد و با چابکی ، مرا از زمین بلند کرد و به دوش کشید و به سرعت با تمام قدرت شروع کرد به دویدن . سفیر گلوله از اطرافمان می گذشت . بی آنکه صدمه ای به ما برساند. دشمن از اینکه می دید در چند قدمی خودش هم نمی تواند تیرش را به هدف برساند خشمگین بود و دیوانه وار با هر سلاحی که اختیار داشت روی سرمان آتش ریخت .
به بیمارستان که رسیدم به محض اینکه توانایی پیدا کردم به بچه ها سپردم صالح را به ایران برگردانند. همه آن روزها نگران جان او بودم . یکی دو روزی نکشید که خبر شهادتش را برایم آوردند.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱