eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت هفتاد 🔶 سه بار در طول زندگی صالح شاهد بودم که مرگ به او نزدیک شد . یک بار هفت یا هشت ماه بیشتر نداشت پشت موتور پدرش نشسته بودیم که ماشینی از عقب به ما برخورد کرد و موتور را چند متری با خودش روی زمین کشید .من با تمام قدرت صالح رو در بغل داشتم . سر و تنم زخمی شد و خون آلود بودم اما شکر خدا به صالح من آسیبی نرسید .همه می گفتند آنطوری ‌که شما روی زمین کشیده شدید زنده ماندن تان معجزه بود بار دیگر وقتی بود که صالح فقط دو سالش بود . تازه خبر شهادت شوهر خواهرم شهید ذو الفقاری را آورده بودند . آن ایام خانه ای برای خود ساخته و مشغول جابجایی بودیم. هوش و حواسم سر جایش نبود از صالح غافل شده بودم . او در عالم بچگی میخی را درون پریز برق فرو برد. یک آن دیدم صالح به شدت به عقب پرت شد نگاه کرد میخ داخل پریز چسبیده بود. یک بار هم در همان دوران بچگی موقعی که پدرش داشت کلتش را تمیز میکرد وبه آن روغن می زد ، صالح هم رفت کنارش وبا آن بازی کرد. در غفلت ما گلوله ای ناگهان شلیک شد . هنوز جای سوراخ آن در منزل ما وجود دارد. این بار هم خطر از بیخ گوش صالح گذشت . اما او به سلامت ماند . از بدو تولد صالح نیت کرده بودم او را به عنوان سرباز حضرت ولی عصر عجل الله تربیت کنم. این جمله دیگر ورد زبانم شده بود به خودش ودیگران هم می گفتم . صالح من هدیه به امام زمانم است همه می گفتند تو بین بچه هایت فرق می گذاری .صالح رو بیشتر از بقیه دوست داری راست هم می گفتند صالح همه زندگی من بود. به عشق او کار می کردم ونفس می کشیدم با این حال خودم کنار آمده بودم که اگر توفیق رستگاری صالح را می خواهم باید راه کمال و معنوی او را باز بگذارم بار ها گفته ام من بچه ام را بزرگ نکرده ام که بخورد و بخوابد و بخواهد ور دل خودم بنشیند. صالح را برای خودم نمی خواهم او باید سرباز اسلام باشد و در مسیر اهداف دین خدا مجاهدت کند . برای همین هم موقعی که می خواست خدا حافظی کند گفتم : رفتی دمشق کنار ضریح خانم بایست و بگو مادرم سلام رساند. بگو من بجای زیارت مزار سالار شهیدان به کربلای تو آمدم تا آنطور که مادرم می خواست مدافع حریم اسلام و اهل بیت علیه السلام باشم 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت هفتاد ویکم 🔶 #سهمیه 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت هفتاد ویکم 🔶 با اینکه پاسداری قدیمی بودم و دوستان زیادی در بین فرماندهان نظامی در تهران و..... داشتم ولی هیچ وقت پیش نیامد که صالح بخواهد از این اعتبار برای پیشرفت کار خودش یا انتخاب موقعیتی بهتر بهره بگیرد. هیچ وقت تقاضایی برای انتقال به محیطی بهتر و بی دردسر نداشت. همیشه داوطلب حضور در ماموریت های سخت سپاه بود . وقتی از عملیات و درگیری های شمال غرب برگشت در دفترچه یاد داشتی نوشت که باز هم به آنچه می خواستم دست پیدا نکردم . همان اوایل که سوریه دست خوش التهابات سیاسی و نظامی بود در سفری یک هفته ای همراه با جمعی از پاسداران به دمشق سفر کرد. بعد آن بود که قضایای سوریه شدت گرفت. حرم حضرت زینب علیه السلام مورد تهدید دشمن قرار داشت . بسیاری از مردم به خصوص زنان و کودکان بی گناه هر روز در گوشه ای از کشور سوریه به فجیع ترین وضع ممکن در خاک و خون می غلتیدند . صالح آرام قرار را از کف داده بود تلاشش را کرد . اما وقتی دید شانس زیادی برای اعزام ندارد ،آمد سراغ من و خواسته اش را مطرح کرد خوشحال بودم که می دیدم پسر جوان و رعنای من ، بی اعتنا به دلبستگی های مادی دنیا ، حاضر است مثل شهدایی که سالها به یادشان عاشقانه زیسته ، عزم خطر کرده و جهاد فی سبیل الله را به همه جاذبه های این جهان ترجیح بدهد . پیگیری هایم را از طریق سردارانی که در تهران وقم می شناختم آغاز کردم تا این که بالاخره توانستم نظر آن ها را برای اعزام صالح جلب کنم . فقط باید یک دوره فشرده آموزش یک هفته ای را در کرج می گذراند و اعزام می شد درست در همین حین، با اعزام او از سوی سپاه مازندران هم موافقت شد. صالح با خوشحالی تماس گرفت واین خبر را اول از همه به من داد از این که از سوی یگان خودش با دوستان هم رزمش اعزام می شد خوشحال بود. گفتم : پس جریان اعزام از تهران را لغو می کنم . مکثی کرد و خیلی جدی و محکم گفت: نه بگذارید این سهمیه هم باقی بماند اگر این بار از سوریه به سلامت بازگشتم ، لا اقل از سهمیه ای که دوستان شما فراهم کرده اند استفاده کنم و دوباره خودم را به جمع مدافعان حرم برسانم 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت هفتاد ودوم 🔶 #فرمانده_اصلی 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت هفتاد ودوم 🔶 دوباره عبد الصالح را در قرار گاه دیدم. همان اول، آشنایی دادم و اوهم گفت من را یادش می آید سر صحبت را باز کردم وپرسیدم: حاجی شما سپاه قدس هستی؟ لبخند عمیقی زد و گفت : نه عمو ! من بییجی ساده ام. اما من که او را موقع سرکشی فرماندهان قرار گاه از سنگر نگهبانی ام دیده بودم، کوتاه نیامدم و گفتم: حاجی راهی هست من اینجا ماندگار بشوم؟ یا هر وقت خواستم بیایم راحت بی دردسر اعزام بگیرم؟ گفت اینها حرفه! باید خانم (حضرت زینب سلام الله علیه) تو را بخرد تا ماندنی بشوی من به خودم آمدم ، راست می گفت فرمانده اصلی کس دیگری بود 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت هفتاد وسوم 🔶 #کودکان_سوری 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت هفتاد وسوم 🔶 می گفت رژیم دارم نمیخورم میخوام وزن کم کنم تا بدنم چابک تر شود و در رزم راحت تر باشم . برایم جالب بود با اینکه نمیخواست غذا بخورد . اما سهمیه اش را تحویل می گرفت و گوشه ای نگه می داشت کنجکاو شدم ببینم با سهم غذایش چه می کند آخرش هم فهمیدم کودکان گرسنه ویتیمی را شناسایی کرده و به دور از چشم همه جیره غذا و میوه اش را می برد و به دست آنها می دهد وقتی فهمید موضوع را می دانم گفت: خدا را خوش نمی آید این بچه ها سر گرسنه بر زمین بگذارند و من با شکم سیر بخوابم . خیلی از روزها روزه می گرفت سهم کوچکی برای افطار و سحر خودش بر می داشت و بقیه را می رساند به دست کودکان گرسنه سوری 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت هفتاد وچهارم 🔶 #نگهبانی 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت هفتاد وچهارم 🔶 به صالح گفتم : تازه نگهبانی ات تمام شده، نگهبان بعدی هم آمده و پستش را تحویل گرفته، خب برو سر جایت بگیر بخواب . به تو چه ربطی دارد که در این وقت شب می روی نیم ساعت آشپزخانه را زیر و رو می کنی تا میوه ای پیدا کنی وبدهی دست نگهبان بعدی؟ برو به استراحتت برس این کارها که وظیفه تو نیست! خندید و گفت: مومن ! این بنده خدا هم تازه از خواب بیدار شده .هوای سوریه هم خنک است و خواب می چسبد. کمی میوه دم دستش باشد ، به این زودی خوابش نمی گیرد. در ذهنم مرور کردم این همان صالحی است که وقتی از عملیات بر می گشتیم ومن و سایر رفقای هم رزم از خستگی ، یک گوشه روی زمین می افتادیم ، او با این که چشمان خودش هم خواب آلود بود و آتش خستگی در چهره اش زبانه می کشید ، جارو دست می گرفت ، کف حمام را خوب می شست و تمیز می کرد . بعد هم برای استحمام بچه ها ، آب گرم می کرد که وقتی رزمنده ها از خواب بیدار شدند، معطل نمانند و همه چیز آماده باشد . 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ 🔶 👉 @mtnsr2
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ 🔶 به شهدا عشق می ورزید و در راهیان نور ، حس پرواز پیدا می کرد . مناطق عملیاتی جنوب ایران را قدمگاه کربلاییان و متبرک به خون پاک ترین یاران دین خدا می دانست وپایش که به آنجا می رسید حال وهوای خاصی به او دست میداد . از بین همه مناطق عملیاتی ، با فکه ، حس و حال دیگری داشت . فکه قطعه ای جدا مانده از کربلاست . فضای بکر آن بیشترین شباهت را به سالهای دفاع مقدس و روزهای حماسه و ایثار دارد . چند سالی بود چه قبل از ازدواج و چه بعد از آن که هر طور شده روز عاشورا خودش را به فکه می رساند . نه این که فقط زائر باشد و صفایی بکند . عشق می کرد که خادم زائران شهدا باشد . سالهاست که روز عاشورا فکه شاهد حضور کاروان هایی از سراسر کشور است و برنامه هایی ویژه در آن اجرا می شود . عبد الصالح یکی از کسانی بود که سر از پا نشناخته به فکه می شتافت ودر تدارک و سامان دهی این ویژه برنامه ، تلاش بسیاری از خود نشان می داد . روی رمل های فکه راه رفتن کار ساده ای نیست . میدوید بال در می آورد . پرواز میکرد و به کارها سر سامان می داد . تا هر سال مراسمی با شکوه تر از سالهای قبل برگذار شود . برای پذیرایی از زائران شهدا و خدمت به آنها هم مشتاقانه در تکاپو بود و بارویی گشاده و علاقه ای سرشار به زائران عاشورایی فکه آب وشربت می رساند و نیازهایشان را در حد امکان بر طرف می ساخت . سرش که خلوت می شد گوشه ای پیدا می کرد وبا خودش نجوایی داشت . جایی دنج روی خاک پاک فکه ، آنجا که گودی قتلگاه شهدا بود یا آن قسمت که معراج سید شهیدان اهل قلم به حساب می آمد دلش را به آسمان کربلا گره می زد . 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هفتاد ششم 🔶 یک شب درگیری شدیدی داشتیم. در ظاهر کار تمام شد و باید بر می گشتیم . تقریبا همه نیروها به عقب برگشتند. عبد الصالح مانده بود ومن که حین بازگشت ، چشمش به نیروهای تازه نفس دشمن افتاد . نیروهای دشمن تازه از راه رسیده و قصد حمله ای دوباره داشتند . عبد الصالح رفت بالای ساختمانی خرابه ومن هم کمی آن طرف تر موضع گرفتم . بر سر دشمن آتش ریختیم . چیزی نگذشت تیری آمد و از کنار کتف صالح رد شد .تک تیر انداز ها جای عبد الصالح را پیدا کرده و او را نشانه رفته بودند . فریاد کشیدم ، صدایش زدم و از او خواستم که زود پایین بیاید . فهمید که جایش را شناسایی کرده اند. به سرعت محل استقرارش را عوض کرد . کمی بعد گلوله دیگری آمد وصفیرکشان از کنار صورتش رد شد . فرز بود وزود خودش را به پایین رساند در حالی که داشت می خندید و عین خیالش هم نبود . داغی گلوله را که از کنار صورتش صفیر کشان رد شده بر تنه دیوار نشسته ، به خوبی احساس کرده بود . به شوخی گفتم: دومی هم خطا رفت . اما سومی دیگر تو را شهید میکند ! خندید و گفت: من وشهادت؟! 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶 قسمت هفتاد هفتم 🔶 #حتی_یک_گلوله_خمپاره 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هفتاد هفتم 🔶 در هنگام باز پس گیری شهرک زیتان، صبح خیلی زود، همه به سمت شهر رفتند بجز چند نفر که ماندیم تا مراقب جاده باشیم . جاده ای که ممکن بود تروریستها از طریق آن شهر را دور بزنند و وارد شهر بشوند . ظهر که شد . بیسیم از کار افتاد و ارتباطمان با بقیه قطع شد . درگیری خیلی شدید شد . آنها که مجروح شدند به عقب برگشتند. دو نفر مانده بودیم در منطقه ای که از سه طرف محاصره شده بود . گاهی از سمت شهر هم که دست نیروهای خودمان بود، به طرفمان شلیک می شد چون فکر می کردند اینجا کامل به دست تروریستها افتاده است. وضعیت بدی بود وبه نوعی نفسهای آخر را می کشیدیم. امیدمان را تقریبا از دست داده بودیم. در این گیر ودار دیدم که ماشینی با سرعت به سمت ورودی شهر می رود .از رنگش مشخص بود که از نیروهای خودمان است . در آن معرکه آتش و گلوله ، جرئت راننده اش ستودنی بود . امید تازه ای پیدا کردیم. باید خطر می کردیم . چند بار بلند شدیم و نشستیم و از روی رد شلیک هایی که به سمتمان شد ، افراد داخل ماشین متوجه شدند که ما اینجا گیر افتادیم. اما مجال ایستادن برای ماشین نبود و رفت . بعد از مدتی متوجه شدیم که دونفر از سمت شهر به سمت ما می آیند . احساس کردیم خون تازه در رگهایمان جریان پیدا کرده . باید هر طور که بود خودمان را به آنها می رساندیم . مسیر خیلی خطرناکی بود و امکان بردن وسایل نبود. فقط دوربین اسلحه را که خیلی گران قیمت بود برداشتم وبقیه وسایل را رها کردم. حرکت کردیم به سمت آن دو نفر . هر لحظه امکان داشت مورد اصابت تیر و ترکش قرار بگیریم. اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود . بالاخره به آنها رسیدیم عبد الصالح زارع بود وابراهیم قلی زاده. ما را به نقطه ای بردند که امن تر بود. عبد الصالح برایمان تن ماهی ونان آورد. کمی که به وضع ما رسید و خیالش از بابت ما راحت شد حرکت کرد به سمت ماشینی که بین ما وتروریستها مانده بود. چند بار با احتیاط رفت و آمد ومهمات جامانده در ماشین را خالی کرد. وقتی متوجه شد که اسلحه وبی سیم را نیاورده ام گفت: بیسیم به خاطر لو نرفتن موجش نباید به دست دشمن بیفتد.تصور اینکه این مسیر را بخواهم برگردم لرزه به اندامم می انداخت. عبد الصالح بسم الله گفت و حرکت کرد به سمت محلی که ما از آنجا آمده بودیم . اضطرابی که بر من مستولی شده بود مانع شد که همراهش بروم وفقط با چشم دنبالش کردم. ۸۰۰الی۹۰۰متر را در آن شرایط دلهره آور با شجاعت وشهامت رفت وبرگشت. بی سیم خمپاره واسلحه ای را که جا گذاشته بودم آورد. حتی از گلوله خمپاره هم نگذشته بود وآن را هم با خودش آورده بود . بعد هم دست ما را گرفت و داخل شهر برد. با اینکه منطقه پاکسازی نشده بود و هر لحظه ممکن بود از اطراف به ما شلیک کنند. اما عبد الصالح گشاده رو وخندان راه می رفت وانگار نه انگار که مرگ به ما چنگ و دندان نشان می دهد 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هفتاد هشتم 🔶 فرمانده داشت سینه خیز از محدوده ای که در حال محاصره ودر تیرس مستقیم دشمن قرار داشت رد می شد تا خودش را به بلندی ساختمانی برساند وبه منطقه مشرف شود. کسی اگر یک لحظه سرش را بالا می گرفت رگبار گلوله، کارش را می ساخت. فرمانده توانست با همراهانش به سلامت از آن مهلکه عبور کرده وبالای ساختمان برسد که ناگهان کیفی که به همراه داشت از دستش افتاد. آن هم درست نقطه ای که مقابل دید دشمن قرار داشت . آن کیف از اهمیت بالایی برخوردار بود.داخل آن نقشه ها واطلاعات محرمانه مربوط به وضعیت نظامی منطقه قرار داشت ونباید دست دشمن می افتاد. یک آن ، همه ماندند که مگر می شود آن کیف را از آن منطقه دور کرد و از دست دشمن نجات داد؟ اصلا می شود زیر این حجم سنگین آتش ، خطر کرد وبه سمت آن قدمی برداشت؟ همه نا امیدانه به همدیگر نگاه می کردند که ناگهان یک نفر به سرعت جلو رفت، کیف را برداشت و برگشت . خودش بود ، عبد الصالح! خیلی عجیب بود انگار جلوی چشم دشمن را با حجاب پوشانده باشند . میان آن همه تیر و ترکش و انفجار ، صالح به سلامت برگشت . فرمانده مانده بود چطور از او تشکر کند . در همان درگیری ، فرمانده دیگری مجروح شد و روی زمین افتاد . شدت آتش به گونه ای بود که امکان نداشت کسی بتواند خودش را به او برساند ، چه برسد که بخواهد او را به دوش کشیده و با خودش به عقب بیاورد . از نظر من ، این چیزی جز معجزه نبود که صالح وسط آن همه آتش و گلوله رفت جلو ، فرمانده مجروح را به دوش گرفت و دوان دوان به عقب آورد، بی آنکه هیچ آسیبی به او برسد . سردار قاجاریان هم که شهید شد پیکرش جا ماند . باز هم این صالح بود که به دل آتش رفت و پیکر او را به عقب رساند 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶 قسمت هفتاد نهم 🔶 #صد_نفر_نیرو 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هفتاد نهم 🔶 وسط پیشروی ها کار گره خورد. کوچه ای بود که نیروها باید اوضاع آن را تحت کنترل در آورده و نیرو های دشمن را عقب می راندند. دشمن هم اهمیت آنجا را خوب می دانست و آتش سنگینی را روی بچه ها گرفت تا مانع از پیشروی شان بشود. تیر تراشِ دشمن همه را زمین گیر کرده بود. یک آن نیرو ها کپ کردند و سر جای خود ماندند. رفتن به جلو واقعا خطر ناک بود . ناگهان چشم ها به صالح افتاد که با دو خشاب تیر بار ، بی آنکه اسلحه ای در دستش باشد به وسط کوچه دوید و خودش را جلو کشید . نیروها با دیدن این کار او روحیه گرفتند و پشت سرش حرکت کردند. در گیری سختی صورت گرفت ودر نهایت دشمن را از آن نقطه عقب راندند. بعد از عملیات به صالح اعتراض کردم و گفتم: مرد حسابی! می دانی چه کار خطرناکی کردی؟ بدونه اسلحه و بدونه آتش پشتیبانی پریدی وسط دشمن. اگر تیری به تو اصابت می کرد چی؟ حرفش منطقی بود: صد نفر نیرو یک جا کپ کرده بودند.ممکن بود همه شان آنجا تیر باران شوند. بالاخره یک نفر باید می رفت جلو تا ترس بقیه بریزد یا نه؟ 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶 قسمت هشتاد 🔶 #برگشتن 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هشتاد 🔶 حدود ۵۰ روز در سوریه مانده بودیم .روز آخر ماموریت فرا رسیده بود وباید بر می گشتیم . همه کسانی که با هم آمده بودیم به جز ۲ یا ۳ نفر سوار دو تا مینی بوس شدیم و حرکت کردیم به سمت حلب . هنوز از مقر زیاد دور نشده بودیم که ماشینی از پشت ، خودش را به مینی بوس رساند . با چراغ زدن فهماند که باید بایستیم . عبد الصالح بود. یکی از آن هایی که با هر ترفندی بود مجوز ماندن گرفته بودند. از رکاب مینی بوس بالا آمد واز همان جلو با همه خدا حافظی کرد واز همه حلالیت طلبید . می گفت: بروید به سلامت. من بعد از شما بر می گردم. آن موقع نفهمیدیم که چرا ماند ولی بعد متوجه شدیم که بوی عملیات را حس کرده بود وشوق پیروزی یا شهادت علت ماندنش شده بود. به قولش هم وفا کرد وبرگشت ولی برگشتی که با برگشتن ما فرق داشت. 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هشتاد و یک 🔶 سنگر نیروهای داعشی در پنجاه شصت متری من قرار داشت.منطقه هم حالت دشت بود وپناهگاهی وجود نداشت تا کسی بتواند از تیر رس دشمن در امان بماند از درد به خود می پیچیدم. خون زیادی از من رفته بود. دو نفری که آمدند برای نجات من تیر خوردند وبه زمین افتادند. هیچ کس نمیتوانیت جلو بیاید . با خونی که از من رفته بود احساس می کردم بیشتر از یک ربع یا بیست دقیقه دیگر زنده نخواهم ماند. چشمانم سیاهی می رفت که ناگهان سایه ای را در چند قدمی خودم دیدم. گفتم شاید یکی از نیروهای دشمن است. ترجیح می دادم زنده نمانم و احساس پیروزی آنها را از اسارت یک فرمانده ایرانی ، به چشم خود نبینم. تشخیص اینکه چه کسی دارد به من نزدیک می شود برایم مقدور نبود. اندکی بعد صدای آشنایی را شنیدم که می گفت : سردار منم. چیزی نیست توکل به خدا، الان شما رو به عقب می برم. خدای من ! خودش بود صالح! از این کار ها زیاد انجام داده بود. خیلی ها مثل من جانشان را مدیون فداکاری او بودند . شهامتش را خوب می شناختم. آخرین رمق هایم را در حنجره ام جمع کردم وآهسته گفتم : برگرد پسر ! از این جا زنده بیرون رفتن ممکن نیست . برگرد خودت را نجات بده . من دیگر نفسی برایم نمانده . مثل همیشه سکوت کرد . مثل همه ی آن وقت هایی که از او بابت کاری تشکر می کردم یا زمانی که اصرار داشتم تا به ایران بازگردد. انگار از دادن پاسخ حیا داشت. جستی زد و با چابکی ، مرا از زمین بلند کرد و به دوش کشید و به سرعت با تمام قدرت شروع کرد به دویدن . سفیر گلوله از اطرافمان می گذشت . بی آنکه صدمه ای به ما برساند. دشمن از اینکه می دید در چند قدمی خودش هم نمی تواند تیرش را به هدف برساند خشمگین بود و دیوانه وار با هر سلاحی که اختیار داشت روی سرمان آتش ریخت . به بیمارستان که رسیدم به محض اینکه توانایی پیدا کردم به بچه ها سپردم صالح را به ایران برگردانند. همه آن روزها نگران جان او بودم . یکی دو روزی نکشید که خبر شهادتش را برایم آوردند. 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هفتاد هشتم 🔶 فرمانده داشت سینه خیز از محدوده ای که در حال محاصره ودر تیرس مستقیم دشمن قرار داشت رد می شد تا خودش را به بلندی ساختمانی برساند وبه منطقه مشرف شود. کسی اگر یک لحظه سرش را بالا می گرفت رگبار گلوله، کارش را می ساخت. فرمانده توانست با همراهانش به سلامت از آن مهلکه عبور کرده وبالای ساختمان برسد که ناگهان کیفی که به همراه داشت از دستش افتاد. آن هم درست نقطه ای که مقابل دید دشمن قرار داشت . آن کیف از اهمیت بالایی برخوردار بود.داخل آن نقشه ها واطلاعات محرمانه مربوط به وضعیت نظامی منطقه قرار داشت ونباید دست دشمن می افتاد. یک آن ، همه ماندند که مگر می شود آن کیف را از آن منطقه دور کرد و از دست دشمن نجات داد؟ اصلا می شود زیر این حجم سنگین آتش ، خطر کرد وبه سمت آن قدمی برداشت؟ همه نا امیدانه به همدیگر نگاه می کردند که ناگهان یک نفر به سرعت جلو رفت، کیف را برداشت و برگشت . خودش بود ، عبد الصالح! خیلی عجیب بود انگار جلوی چشم دشمن را با حجاب پوشانده باشند . میان آن همه تیر و ترکش و انفجار ، صالح به سلامت برگشت . فرمانده مانده بود چطور از او تشکر کند . در همان درگیری ، فرمانده دیگری مجروح شد و روی زمین افتاد . شدت آتش به گونه ای بود که امکان نداشت کسی بتواند خودش را به او برساند ، چه برسد که بخواهد او را به دوش کشیده و با خودش به عقب بیاورد . از نظر من ، این چیزی جز معجزه نبود که صالح وسط آن همه آتش و گلوله رفت جلو ، فرمانده مجروح را به دوش گرفت و دوان دوان به عقب آورد، بی آنکه هیچ آسیبی به او برسد . سردار قاجاریان هم که شهید شد پیکرش جا ماند . باز هم این صالح بود که به دل آتش رفت و پیکر او را به عقب رساند 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
برای مطالعه خاطرات شهید عبد الصالح زارع در همین کانال هشتگ را لمس کنید باتشکر