eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
66 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘ ⭕️ امام زمان (عج): ☘جمعه سال 255 هجری در شهر حضرت مهدی (عج) چشم به جهان گشود. ☘ دختر امام محمد تقی (علیه السلام) نقل می کند که امام حسن عسکری (علیه السلام) مرا خواست و فرمود : عمه امشب است نزد ما افطار کن که خدواند در این شب فرخنده شخصی را متولد می سازد که او در روی زمین می باشد . عرض کردم : مادر این فرزند کیست؟ فرمود : نرجس. گفتم : فدایت شوم اثری از حاملگی در این گرامی ندیدم! 💫فرمود : برای همین می گویم نزد ما باش.وارد خانه شدم سلام کردم بانوی عالی مقام نرجس خاتون آمد کفش از پای من بیرون آورد و گفت: ای بانوی من شب بخیر!گفتم: _من و ما تویی! گفت:نه، من کجاو این مقام بزرگ؟ گفتم : دخترجان امشب خدواند پسری به تو عنایت می فرماید : که سرور دوجهان خواهد بود. تا این کلام ازمن شنید با کمال و نشست. ☘پس از اقامه افطار کردم و خوابیدم، سحرگاه برای انجام برخاستم. بعد از نماز دیدم نرجس خوابیده و از وضع حمل او خبری نیست.پس از تعقیب نماز دوباره خوابیدم که پس از لحظه ای با اضطراب بیدار شدم دیدم نرجس نیز بیدار است ولی هیچگونه علامتی در وی مشهود نیست . 💫حضرت عبدالعظیم حسنى یكى از فراریان است. احمد بن محمد بن خالد برقى مى گوید: عبدالعظیم حسنى، از دستِ حكومت فرار كرد و وارد شد و درمنزل یكى از شیعیان در ساكن شد. در همان سرداب خدا را عبادت مى كرد; روزها روزه بود و شب ها را به و مى گذراند و مخفیانه از آنجا بیرون مى آمد و قبرى را كه امروزه روبه روى قبر خود اوست زیارت مى كرد. تنها محل امن براى او، همان سرداب بود. ☘نزدیک بود که در وعده امام (علیه السلام) تردید کنم که ناگهان امام(علیه السلام)در مکانی که تشریف داشتند با صدای بلند مرا صدا زده فرمودند : عمه : مکن که وقت است! ☘همینکه صدای مبارک امام حسن عسکری (علیه السلام) را شنیدم مشغول خواندن سوره الم سجده و یس شدم.در این موقع نرجس با حال از خواب برخاست . من به وی نزدیک شدم و نام خدا را بر زبان جاری کردم و پرسیدم : آیا درخود چیزی احساس می کنی؟ گفت : آری. ☘گفتم : ناراحت مباش و دل قوی دار،این همان است که به تو دادم.اندکی بعد سلام الله علیه متولد شد آن ماه پاره را دیدم که مواضع هفتگانه سجده را روی زمین گذاشته و ذکر حق می گوید. او را در آغوش گرفتم در حالی که بر خلاف نوزادان دیگر از آلایش ولادت و بود. ✨در این هنگام امام عسکری (علیه السلام) صدا زد : عمه جان ! فرزندم رانزد من بیاور،و او را نزد پدر بزرگوارش بردم،او را به سینه چسبانید و زبان در دهانش گذارد و دست بر چشم و گوش او کشید و فرمود فرزندم با من حرف بزن! آن مولود گفت : شهادت می دهم به پروردگار و حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)،سپس بر (علیه السلام) و (علیه السلام) درود فرستاد و چون به نام پدرش رسید گشود و کرد. 💫امام(علیه السلام) فرمود : عمه جان: او را نزد ببر تا به او نیز کند و باز نزد من برگردان. او را نزد مادرش بردم سلام کرد، مادر نیز جواب سلامش را داد، سپس او را پیش امام حسن عسکری (علیه السلام)برگردانیدم.) 👉 @mtnsr2 🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘
⭕️ 🔶قسمت پنجاه وپنجم 🔶 👉 @mrnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾 ⭕️ 🔶قسمت پنجاه وپنجم 🔶 سید را از زمانی که در بسیج بودیم ميشناختم. در جبهه هم درکنار او بودم. در ظاهر من فرمانده او بودم، اما در حقیقت او فرمانده و معلم اخلاق من و امثال من بود. هر وقت او را صدا ميزدیم، جواب می شنیدیم: جانم.آنقدر با محبت و با صفا بود که اطرافیان خیلی زود جذب او ميشدند. همیشه و هر جا ميدیدم که در تاریکی شب و دور از چشمان دیگران سجاده عشق را پهن ميکرد. بر خاک ميافتاد و با خالق خود خلوت ميکرد. سید هرچه داشت از بیداری شب و نماز شب بود. پس از جنگ بعضی از دوستان از حال و هوای آن دوران فاصله گرفتند. موضوع صحبتهایشان بیشتر در خصوص مسایل روزمره زندگی شده بود. گاهی برخی از دوستان سخنانی را بیان ميکردند که باعث ناراحتی او ميشد. سید ميگفت: اگر این دوستان نماز شب بخوانند، اصلًا این حرفها را بیان نميکنند. نماز شب باعث ميشود قدر و منزلت خودشان را بهتر متوجه شوند. شب عاشورا بود. از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند.آن شب کسی منزل ما نبود. خیلی خسته شده بودیم. به محض آنکه به خانه رسیدیم، خیلی سریع خوابمان برد.ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو ميآید. ترسیدم. آرام رفتم تا ببینم صدای چیست؟ با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است. به حال او خیلی غبطه خوردم. او آن روز از همه ما خسته تر بود. کار و مداحی در چند هیئت و ... رمق برایش باقی نگذاشته بود اما ... خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتی ها آن را از دست دهد؛ آن هم در شب عاشورا. 👉 @mtnsr2 🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 #نماز_شب 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 شب از نیمه شب گذشته بود .سر پست نگهبانی ایستاده بودم که صدای خش خشی توجهم را به خود جلب کرد. کمی جا به جا شدم تا بتوانم منبع و منشا صدا را شناسایی کنم صدا از سمت وضوخانه بود.چند قدمی به آن طرف رفتم. نگاه که کردم دیدم پاسداری وضو گرفته ودارد به این سمت می آید . یواش یواش رفتم جلو یکدفعه سر راهش سبز شدم. آقا عبد الصالح بود. مرا که دید لبخند زد، سلام علیک کرد و گفت: چه جوری متوجه حضور من شدی؟ معلوم می شود آدم زرنگی هستی! زود جواب دادم: خب ، بچه تهرانم! دست من را گرفت و چند قدمی با خودش برد . بعد گفت : بیا بنشین بیشتر با هم آشنا شویم . در دل تاریکی شب و تنهایی در پادگان، هم کلامی با جوانی پاسدار و خوش برخورد خیلی لذت بخش بود . ساعت نگهبانی من به اتمام رسید وباید می رفتم تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. همراه من آمد. نفر بعدی را که فرستادیم سر پست، خواستم استراحت کنم. موقع خداحافظی به او گفتم: شما خواب نداری؟ گفت : کاری دارم که باید بروم وانجام بدهم. کنجکاو شدم این وقت شب چه کار واجبی دارد که از خوابیدن واستراحت هم برایش مهم تر است؟ لابد ماموریتی پیش آمده یا می خواهد جایی را کنترل کند! رفتم به طرف تخت خودم. وقتی از در آسایشگاه بیرون رفت، آهسته تعقیبش کردم. گام به گام پشت سرش حرکت کردم. رفت پشت ساختمانی که سالن غذا خوری در آن قرار داشت. گوشه خلوتی پیدا کرد و ایستاد به نماز. 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ خدایا دیر آمدم اما... 🔸 دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر می‌کردم چرا این سؤال را می‌پرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول می‌دهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما می‌دانید که من اصلا نماز نمی‌خوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوه‌خانه هستم و صبح اصلا بیدار نمی‌شوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت می‌کنم.» 🔸... برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب می‌خوابیدم، در نیمه‌ی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و به‌سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من به‌پا شده بود؟ من که بودم؟ که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمه‌ای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ تکلم می‌کرد و می‌گفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.» 📚 از کتاب کهکشان نیستی داستانی بر اساس زندگی آیت الله قاضی 📖 صص ۳۸۳ تا ۳۸۵ 👉 @mtnsr2