#نمایشنامه_مهدوی_کودکانه #ویژه_مناسبت_ملی- مذهبی #روز جهانی_قدس👇👇👇تقدیم همه شما همکاران گرامی می شود💐
#نمایشنامه_سرزمین_مهربونی
#نقش_آفرینان: بادبادک، باد، تکه ابر سفید، محمد پسربچه کوچولوی ناز ، راوی
راوی: یک بادبادک بود که دنبال دوست میگشت. اون به آسمون نگاه کرد. با یک باد آشنا شد. اون روز اونها باهم از دور صحبت کردن.
یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم اونها باهم قرار گذاشتن، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود همدیگر رو از نزدیک ببینن. بعدش برن به فلسطین. باد به بادبادک گفته بود فلسطین یعنی سرزمین مهربونی، می تونیم تو سرزمین مهربونی با دوستم کلی باهم بازی کنیم.
بادبادک: آخ جووووون هورررااااااا ...... خیلی خوشحالم.... باید برم حمام. خودمو تمیز بشورم.... میخوام تمیز و مرتب پیش دوستم برم.
راوی: بادبادک از حمام برگشت.
موهاشو شانه کرد.
با مداد زرد و نارنجی و قرمز برا دست و صورتش کرم مالید.
لباس دراز دنبال دارش رو اتو کشید. اونو پوشید.
رفت و رفت و رفت تا کنار ابر سفید کوچولو رسید.
ابر سفید کوچولو، گوشهی آسمون برای خودش میچرید.
وقتی بادبادک زیبا رو دید گفت:
ابر سفید کوچولو: سلام! خوبی؟ تو چقدر قشنگ و نازی، چه لباس خوشکلی پوشیدی! اسمت چیه؟ میشه باهام دوست بشی؟
راوی: بادبادک که منتظر دوستش بود و هی این ور و اون ور رو نگاه میکرد. حواسش به ابرسفید کوچولو نبود. ابرکوچولو حرفاشو تکرار کرد.... اینبار بادبادک با تعجب به ابرکوچولو نگاه کرد و گفت:
بادبادک: سلام اسم من بادبادکه، آخه من یه دوست دارم، الانم منتظرشم تا بیاد باهم بریم سرزمین مهربونی بازی کنیم.
راوی: ابرکوچولو لبخند زد و گفت:
ابر کوچولو: خب با منم دوست بشو، دوتایی منتظر دوستمون بمونیم.
راوی: بادبادک از ابر کوچولوی مهربون خوشش اومد و گفت:
بادبادک: چقدر تو نازی، چقدر سفیدی مثل بره کوچولوها می مونی، حالا که اینقدر مهربونی با توام دوست میشم.
راوی: بله بچه ها! بادبادک و ابرکوچولو باهم دوست شدن اونها منتظر باد وایساده بودن که
یکهو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش شون رسید. بادبادک با تعجب به اینور و اونور نگاه کرد.
ابرکوچولو گفت:
ابرکوچولو: خودشه. باد داره میاد، اون خیلی سرعت رو دوست داره.....
راوی: باد! هوهوهووووووووو صدا کرد و مثل یک توپ قلقلی چرخید و با سرعت جلو اومد. بادبادک ترسید و گفت:
بادبادک: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»
ابرکوچولو گفت: «برو پشت من قایم شو.» راوی: بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد که تازه از راه رسید بود. این طرف و اون طرف رو نگاه کرد و از ابر کوچولو پرسید:
باد: «ببینم... نم... نم... تو یه بادبادک ندیدی... دی... دی...»
ابر کوچولو: «چرا، چرا دیدم. اون دوستمه، تا حالا از نزدیک تو رو ندیده، خیلی با سرعت اومدی، از صدات ترسید، الان پشت من قایم شده....»
باد: با صدای بلند خندید. دستش رو آورد بالا ابرکوچولو رو نازکرد....
راوی: بادبادک با دیدن دست باد، لبخند زد و از پشت ابرکوچولو اومد بیرون.....
بادبادک: آخیش.... نفس راحتی کشید.
راوی: باد بادبادک و ابرکوچولو رو برداشت به سرزمین مهربونی برد...... وای بچه ها! چقدر سرزمین مهربونی قشنگ بود..... باد به بادبادک و ابرکوچولو گفت:
باد: میخوام یه دوست خوب بهتون معرفی کنم، بابا و مامانشو آدم بدا شهید کردن. اون با پدربزرگش زندگی می کنه. میخواین همه باهم بازی کنیم؟
بادبادک و ابرکوچولو گفتن: بله که میخوایم.
راوی: باد و بادبادک و ابرکوچولو دست همدیگه رو گرفتن رفتن پیش محمد، محمد تا اونها رو دید سلام کرد و گفت:
محمد: چقدر شما قشنگین؟! چه دوستای نازی داری باد زرنگ و مهربون....
راوی: باد با سرعت هووووووو کرد و گفت:
باد: محمد عزیزم الان همه باهم دوستیم.... میخوایم بازی کنیم. میای باهم بازی کنیم؟
محمد: « بله که میام. از خدامه.»
راوی: بله بچه ها! اونها دستای همدیگه رو گرفتن و یه عالمه وقت باهم بازی کردن و موقع بازی این #شعر زیبا رو باهم می خوندن:
#بالاخره یه روزی
میشه وقت پیروزی
مهدی ظهور می کنه
دشمن رو دور می کنه
جهان میشه پر از گل
نرگس و یاس و سنبل
روز و شبا که میشه
دعاکنیم همیشه
باهم بگیم: خدایا
بیار امام ما را