ظهر بابام گفت برو از پذیرش هتل یه سوالی بپرس(اینطور جاها منو میفرسته جلو😂🤦🏻♂)
بعد رفتم داشتم حرف میزدم باهاش بابام از پشت اومد که بشنوه. یارو خیلی مودب و خونگرم بود گفت پدرتونه گفتم بله و شروع کرد بهبه و اینا. مامانم هم اونور با فاصله وایستاده بود، یارو فهمید با ماست بعدش بیشتر شروع کرد بهبه و چهچه. با ذوق برگشته به بابام میگه پس با شاه داماد تشریف آوردین. مامانم از اونور که ریسه میرفت از خنده رفت قایم شد، منو و بابامم هیچی نتونستیم بگیم یارو اصن امون نداد رفت شکلات اینا آورد داد بهمون. گفتم خدایا روزگار منو ببین انقد پیر شدم ینی😂🤦🏻♂
my notes!
📪 پیام جدید دلمون آب شد بسه دیکه:)))) #دایگو
شرمنده معذرت میخوام. دیگه نمیفرستم.
قصد بدی نداشتم. صرفا میخواستم شما هم شریک باشین