#قسمت سوم
محمد صلی الله علیه وآله، حیرت زده اما بشاش، غرق در نورانیتی بینظیر رو به جبرئیل کرد و پرسید: به کجا میرویم جبرئیل؟
جبرئیل بال و پر آراسته با نوای ملکوتیاش ندا داد: به آسمان اول.
چندی بعد ملکی زیبا به حشمت و جاه تمام در برابر دیدگان محمد صلی الله علیه و آله قد برافراشت، ملکی زیبا نشسته بر کرسی، موکل آسمان اول.
جبرئیل گفت هر آسمان موکلی دارد، هرگاه شیاطین بخواهند آسمانها روند موکلین آسمانها آنها را با تیر شهاب ساقب میرانند و میسوزانند.
محمد بهت زده نگاه کرد هر موکلی ۷۰ هزار ملک دارد و هر ملک ۷۰ هزار ملک دیگر، آنها به هلهله و تقدیس مشغول بودند و زیر لب میخواندند(( لا اله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی الله)).
محمد را شعفی بیمانند فرا گرفته بود و جای علی چه خالی بود.
ناگهان صیحهای او را به عقب کشاند رو برگرداند و هراسان پرسید: او کیست جبرئیل؟
فرشتهای بود بس کریه منظر و غضبناک. به محمد صلی الله علیه و آله خوش آمد گفت. اما بر لبانش هیچ خنده نبود.
جبرئیل گفت نترس محمد(ص) او خازن و مالک جهنم است و تا به حال نخندیده. سکوت بر لبان محمد صلی الله علیه وآله مهر زده بود. نگران نگاه کرد.
جبرئیل گفت خداوند به دست او از گناهکاران انتقام میگیرد.
پیامبر فرمود: آیا ممکن است به او فرمان دهی جهنم را به من نشان دهد؟
جبرئیل ندا کرد: ای مالک دوزخ، آتش را به محمد نشان بده. و لحظهای نگذشت که محمد صلی الله علیه وآله، بی تاب و وحشت زده خود را به عقب کشید، و گفت آه نه آن پرده را بینداز، چه صحنه وحشتناکی شعلهها چه سرکش و بیقرار لهیب میکشند. صحنهای بس دردناک دید گروهی را دید که لبهای ایشان چون لبهای شتر بود و لبهایشان را با آتش میبردند و سنگ آتشین در دهانشان می ریختند. پرسید اینها چه کردهاند؟ جبرئیل پاسخ داد: اینها مال یتیم را به ظلم میخورند.
گروهی دیگر را دید که از پوست و گوشتشان لقمه میگرفتند و در دهانشان میگذاشتند و میگفتند بخورید، بخورید هر آنچه میخورید بخورید. پرسید یا جبرئیل اینها چه کسانی هستند؟ جبرئیل گفت: آنها که غیبت مردم میکردند و پشت سر یکدیگر بدی میگفتند.
بعد قومی بودند که سفره عالی گسترده و غذای خوب به سفرههایشان نهاده بودند اما ایشان مردار میخوردند. مرده هایی که خارج از سفره افتاده بودند. جبرئیل گفت: آنها کسانی هستند که غذای حلال داشتند ولی حرام میخوردند.
گروهی دیگر در زبانه های آتش آویخته شده بودند و با شعلههای آتش دهان ایشان را میبردند، جبرئیل گفت: اینها مردم سخن چین بودهاند،که بین مردم فتنه میانداختند.
و گروهی دیگر مردمی بودند که لبهایشان به آتش میسوخت جبرئیل گفت: اینها گویندگان امت تو هستند که به آنچه میگویند عمل نمیکردند. محمد صلی الله علیه و آله گفت: وای بر علمای امت من.
و از آن منظر دور شد. او را توان نگریستن نبود
https://eitaa.com/myfriend1book
💫من رزا پارکس هستم!💫
📝نویسنده:برد ملستر
📹تصویرگر:کریستوفر الیوپولوس
🎤مترجم:شبنم حیدری پور
🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇
کتاب من رزا پارکس هستم! از مجموعه کتاب های آدم های معمولی دنیا را تغییر می دهند است که در انتشارات پرتقال منتشر شده است. این مجموعه که با تصاویر رنگی و جذاب برای کودکان منتشر شده است و درباره ی انسان های معروف و دانشمندانی است که در کودکی یک زندگی معمولی داشته اند، اما با تلاش و پشتکار و در نهایت کارهای بزرگ خود توانستند دنیا را تغییر دهند.
این جلد از مجموعه کتاب های آدم های معمولی دنیا را تغییر می دهند به زندگی رزا پارکی (مادر جنبش آزادی) و (بانوی اول جنبش حقوق مدنی) می پردازد. رزا پارکس زنی بود که با بلند نشدن از روی یک صندلی اتوبوس برای یک زن سفیدپوست تاریخ را تغییر داد.
خواندن کتاب من رزا پارکس هستم! را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم؟
این کتاب را به تمام کودکان علاقه مند به کتاب پیشنهاد می کنیم.
https://eitaa.com/myfriend1book
19.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
⚡️ شما وقتی برای امام زمان (عج) دعا کنید، او برای شما دعا نمیکنه؟!
" استاد عالی "
💚الّلهمّ عَجَّل لِوَلیکَ الفَرَج
💚امام زمان
https://eitaa.com/myfriend1book
20.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷آغاز دهه فجر وچهل وششمین
🇮🇷سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی
🇮🇷گرامی باد
🇮🇷به نام مقدسی که درتوست
🇮🇷برای سرافرازیت جان فدا می کنیم
موجیم و پرخروش و روان ایستاده ایم
باغیم و روبه روی خزان ایستاده ایم
یک عمر در مقابل طوفان فتنه ها
چون کوه با تمام توان ایستاده ایم
غافل نمی شویم دمی از دسیسه ها
ما مثل تیر پشتِ کمان ایستاده ایم
بار نهال و نخل کهنسال ما یکی است
با ریشه ایم و پیر و جوان ایستاده ایم
در ما شکوه نعره ی الله اکبر است
مثل مناره های اذان ایستاده ایم
همواره زنده ایم و دمادم تپنده ایم
باور مکن که از ضربان ایستاده ایم
گفتند با گذشت زمان خسته می شوید
ماروی شانه های زمان ایستاده ایم
دشمن به نیش و دوست به زخم زبان زند
با هر چه نیش و زخم زبان ، ایستاده ایم
دشمن خیال خواری ما را به گور برد
تا مرگ پای عزتمان ایستاده ایم
گاهی همین گذشتن ما ایستادگی است
وقتی گذشته ایم ز جان ایستاده ایم
گاهی خروش و گاه سکوت است رزم ما
یعنی که آشکار و نهان ایستاده ایم
ما عاقبت به چشمه ی خورشید می رسیم
هر لحظه هر کجای جهان ایستاده ایم
https://eitaa.com/Iranian_culture
📚تیکه کتاب
بزرگ اندیش باشید، میزان موفقیت شما را میزان بینش شما تعیین میکند. اگر اهداف کوچک را مد نظر قرار دهید، باید در انتظار نتایج کوچک هم باشید. اهداف بلند را در نظر آورید تا به موفقیتهای بزرگ دست یابید. این نکته را هم فراموش نکنید؛ بیشتر ایدهها و نقشههای بزرگ اگر آسانتر از ایدهها و نقشههای کوچک نباشند، دشوارتر از آنها نخواهند بود.
📚 جادوی فکر بزرگ
👤 دکتر شوارتز
٠٠••●●❥❥❥❥📚
٠٠••●●❥❥❥❥📓
٠٠••●●❥❥❥❥📚
هدایت شده از فرهنگ و سنن ایران جان
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁 ویژه ایام جشن انقلاب و ماه شعبان
⬅️ تماشای داستان قهرمانی یک ملت با «ساعت جادویی»
🎬 پویانمایی «ساعت جادویی» داستان
سفر پسربچهای با یه ساعت جادویی به
سال ۱۳۱۴ هست که همراه خونوادش مأموریت
پشتیبانی از قیام گوهرشاد رو بر عهده داره
و میتونه یه پیشنهاد خوب و متناسب
برای آشنا کردن بچهها و نوجوونها
با گذشتهی ایران باشه.
⭕️ تهیه بلیت #ساعت_جادویی:
♦️ https://B2n.ir/ET3MBi
⭕️ رزرو گروهی سینما یا اکران مردمی:
♦️https://B2n.ir/GT3MBi
اکران مردمی عمار👇
eitaa.com/joinchat/1112277110C952842dfba
📌(سه نصیحت از پرنده!!)
👤مردی از کنار بیشهای میگذشت، چشمش به پرندهی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه میخواهی؟"
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
🕊پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
🕊پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
🕊پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
🕊پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
🕊پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!😉
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
📙کیمیای سعادت
#داستانهای_آموزنده
٠٠••●●❥❥❥❥📚
٠٠••●●❥❥❥❥📓
٠٠••●●❥❥❥❥📚
♥️ولی من هروقت کم آوردم تو سرپا نگهم داشتی خدا
✨درپناه مهر خدا شبتون زیبا
✨به امید فردایی بهتر وزیباتر