||•°•||بـھ نـامـ خـُدا🌺
||•°•||بـھ یـاد خُـدا🌸
||•°•||بـراے خـُدا🌺
سلام صبح زیبای روزشنبه تون بخیروخوشی عزیزان🌸روزخوبی داشته باشیدان شاالله🍂
@nabzeshgh
بار #خدایا ...♕
✿از کوی تو بیرون نرود پای خیالم
نکند فرق به حالم
❀چه برانی چه بخوانی
❁چه به اوجم برسانی
☆چه به خاکم بکشانی
✿نه من آنم که برنجم
ूنه تو آنی که براني
💓 @nabzeshgh
وقتی میگویم:
دیگر به سراغم نیا
فکر نکن که فراموشت کردهام
یا دیگر دوستت ندارم، نه!
من فقط فهمیدم:
وقتی دلت با من نیست
بودنت مشکلی را حل نمیکند
تنها دلتنگترم میکند...!
💓 @nabzeshgh
قشنگ ترین
لحظہ هاے عمرم را
پاےساده ترین خاطرات
خواهم ریخت
تا بدانے!!!!
عاشق ترین پروانہ و
مجنون ترین دیوانہ ات هستم
@nabzeshgh
همیشه داشتن بهترین ها❣
به آدم غرور خاصی میده❣
من مغرورترینم ❣
چون تو بهترینی❣
بهتـــــرینم..میـــــخامت💕❣💕
عاشقانه♡●○●•°•°•
┄•●❥
@nabzeshgh
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان❣ باشد
و نور ستاره ها💫
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
شبتون مهتابی🌷
🌸🍃
@nabzeshgh
طبق عادت دوشنبه ها رفتم سراغ حرم الشهدای دانشگاه از میون ۵ تا شهید علاقه خاصی به شهید وسطی دارم اخه شهید محمد خوانی این شهیدو دفن کردن و اونم به نیت حضرت زهرا ....نشستم چشمم خورد به شاخه گل رز ابی که این سومی دوشنبه ای بود که میدیدم این شاخه گل و یعنی اتفاقیه اونم گل مورد علاقه من ؟؟؟غافل از اینکه شیطنت کسیه که دو هفتس ازم خواستگاری کرده و من هنوز مشغول فکر کردنم ......
#دلنوشته
@nabzeshgh
💓نبض عشق💓
طبق عادت دوشنبه ها رفتم سراغ حرم الشهدای دانشگاه از میون ۵ تا شهید علاقه خاصی به شهید وسطی دارم اخه
بذارم عاشقانه های این زوج دانشجو رو؟؟
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
#داستان_شب
🔴پسر جوان و دختر تنهـــا
جوانی #دخترکی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: من در #فلان روستا زندگی میکنم امروز در مدرسه تأخیر کردهام و سعی نمودم که در #موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که #رفقایم رفتهاند و من تنها ماندهام
جوان گفت #امشب به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه میکرد و به او #القاء میکرد که این #صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به #زیبایی و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی میداند که تو با او #چکار میکنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمیتوانست #بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر میبرد و در حال #مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری میکرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت
#شیطان دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از #جا برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا #ترغیب به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را #روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من #انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و #سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از #خدای یکتا بترس و به آیندهات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که #بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود میپیچید و با خود میگفت: ای #دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعلهی ضعیف صبر نکنی پس چگونه #آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهیکرد؟
صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و #سلامت تحویل داد
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از #او تشکر و قدردانی نمود.
مدتی بعد به #خواست خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند
📚روایات و داستانهای کهن وقرانی
شهرام شیدایی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹 @abalfazleeaam
🌸آغاز یک روز خوب با سلامی
🌸پر از حس خوب زندگی
🌸ســــــلام
🌸صبح قشنگتووون بخیر
🌸وسرشار از لحظه های زیبا
💓 @nabzeshgh
بنشین چای بریزم ڪه ڪمے مست شویم
دلخوشم ڪرده همین پیش تو عیاشے ها
آرزویم فقط این است بگویم سر صبح
عصر هم منتظر آمدنم باشے ها!
🍀
💓 @nabzeshgh
وای از آن روز،تو عاشق شوے و من معشوق
پدرے از تو در آرم ڪه خدا مےداند!😁
💓 @nabzeshgh
سلام خدمت اعضای کانال.ازامروزب
بعدتوی این کانال متن رفیق.وعاشقانه.وهرچیزدیگری ...میفرستیم.اینجوری خیلی خوب میشه ....روزتون خوش😍❤️
@nabzeshgh