بارداری طلعت خانم....
قسمت دوم.....
روایت شده از خانم ف. رمضانی؛
در قسمت قبلی گفتیم که طلعت خانم، یه خانم روستایی بود که همزمان با داشتن داماد و نوه، علائم بارداری داشت و اومده بود درمانگاه😐 و من جلو راهش سبز شدم 😉
وحالا ادامه ماجرا.....
بهش گفتم خانم جان الان دیگه زمونه عوض شده دیگه این سن شما سن طبیعی بارداریه🥰
جوابمو نداد 😶
عوضش چادرش و کشید رو سرش و شونه هاش لرزید☹
آیدا صدام کرد که بریم برای توضیح شرح حالامون،
تازه یادم اومدم که من هیچ شرح حالی نگرفتم .
یک نگاه بهش کردم و بلند شدم رفتم سمت اتاق پزشک....
💥💥💥💥💥💥
همینجوری که مریض ها میومدن، بچه ها شرح حالشون میگفتن که یهو در باز شد و اون خانم اومد داخل😕😕
استاد منتظر شرح حال بود که سرمو انداختم پایین😔😔
دکتر شروع کرد به سوال کردن، و متوجه شدم که دوماهه بارداره و چهارتا بچه دیگه داره
وقتی دکتر بهش گفت احتمالأ باردار هستی و باید آزمایش بدی، فقط سکوت کرد و برگه آزمایش و گرفت و رفت😕
آخر کلاس، استاد من رو صدا کرد و گفت: چیزی شده؟ سرحال نیستی !! هر روز شرح حال کامل میگرفتی اما امروز....
ماجرا رو براش گفتم و اونم مثل من به فکر فرو رفت🤔
بعد هم بلند شد و گفت: برو از خلاصه پرونده اش شماره تماس و آدرس شو بردار
وقتی برگشتم دیدم استاد هم مثل من تو فکره ...
از اون روز چند روزی گذشت که استاد تو حیاط دانشگاه صدام کرد
🌼🌼🌼🌼
سلام استاد با من کاری داشتین؟
سلام اره یادته چند روز پیش تو درمانگاه....
بله استاد
شماره تماسش همراهته؟
بله تو گوشیم سیو کردم بدم بهتون ؟
نه بیا بریم اتاق من، باهاش تماس بگیریم ببینیم نتیجه چی شد....
🏵🏵🏵🏵🏵
وقتی رسیدیم استاد بهش زنگ زد و فهمیدیم بارداره اما میخواد بچه رو سقط کنه😔😔😔
یادمه اونروز استاد کلی باهاش حرف زد و ازش خواهش کرد تا بیاد دانشگاه حضوری همدیگرو ببینن
بالاخره قبول کرد...
🍀🍀🍀🍀🍀
روزی که قرار بود طلعت خانم بیاد ، کلاس که تموم شد استاد صدام کرد تا بریم اتاقش
تازه رسیده بودیم که یکی به در اتاق زد🏵🏵
بله خودش بود خسته و بهم ریخته😟😟
یکم که استاد باهاشون صحبت کرد طلعت خانم گفت : منم دوست ندارم سقط کنم ولی حرف مردم نمیذاره تو آبادی سر بلند کنیم😞😞
احساس کردم استاد خیلی ناراحت شد رو کرد بهش و گفت حرف مردم چیه؟ببین عقل و منطق چی میگه؟
💥💥💥💥💥💥💥💥💥
منو داری میبینی؟ من سالهاست دارم تقاص حرف مردم رو پس میدم😔😔
اون مردم کجان الان؟؟؟؟
کجای زندگی من واستادن؟؟
میخوای بدونی حرف مردم با من چه کرده؟؟
پس داستان منو گوش کن تا بهت بگم حرف مردم کجای زندگی ما آدماست!!!
این داستان ادامه دارد......
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
شهید حسین غلامی:
جدی گرفته ایم زندگی دنیا را، و شوخی گرفته ایم قیامت را؛
کاش قبل از اینکه بیدارمان کنن، بیدار شویم... 💔☘
با سلام و آرزوی شروع هفته ای خوب.
☘مرکز مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
بارداری طلعت خانم.....
قسمت ۳ و آخر....
گفتم که طلعت خانم یه خانم روستایی ۳۵ساله بود که با داشتن داماد و نوه، الان با علائم بارداری به درمانگاه مراجعه کرده و استاد من با تلاش خودش، سعی می کرد ایشون رو از سقط عمدی منصرف کنه....
و حالا ادامه ماجرا.....
احساس کردم استاد خیلی ناراحت شد و رو کرد بهش و گفت: از شما بعیده که با این سن و سال نگران حرف مردم باشی!!!😔😔
میخوام یک چیزی برات تعریف کنم که بدونی حرف مردم هیچوقت راهکار درستی نبوده و نیست. باید ببینی عقل و منطق چی بهت میگه؟؟؟
اصلا خدا چی میگه؟؟
💥💥💥💥💥💥
استاد ادامه داد:
منم چند سال قبل بخاطر حرف مردم خودمو از مادر شدن برا همه عمرم محروم کردم😔😔😔
(من خیلی تعجب کردم و باورم نمیشد.😨😨
استاد ما و این اشتباه فاحش)😳😳
استاد که خیلی تلاش میکرد احساساتی نشه و خودش رو کنترل کنه ادامه داد....
تازه دانشگاه قبول شده بودم که عقد کردیم. بعد چند ماه فهمیدم باردارم🙄🙄
منم مثل شما یه خانواده داشتم که براشون حرف مردم خیلی مهم بود😔😔
مثل الان شما میگفتم مردم چی میگن تو عقد؟😰😰
اونم با این درس های سنگین؟😱😱😱
خلاصه کاری کردم که نباید می شد🥺🥺😔😔
الان چندین ساله درسم تموم شده و فهمیدم حرف مردم هیچ ارزشی نداره ولی حسرت مادر شدن تا الان به دلم مونده😔😔😔
طلعت خانم!!! میدونی که طبق آمار ، تعداد زیادی از کسانی که اقدام به سقط عمدی می کنند دچار عوارض جبران ناپذیری میشن. یکی از اون عوارض، ناباروریه😔😔
الان توی کشورهای اروپایی، سقط عمدی، جرم به حساب میاد فقط به خاطر اینکه هزینه های درمانی زیادی به بار میاره
طلعت خانم!! نمیخوام شمارو الکی بترسونم ولی درصد قابل توجهی هم از مادرانی که اقدام به سقط عمدی و جنایی میکنند متاسفانه جون خودشون رو از دست میدن😔😔
ولی بازم من حرفم این چیزا نیست.
من میگم این بچه هدیه خداست به شما😍😍
هدیه خدارو که نباید پس بزنی 🥰🥰
کاش منم که جوون بودم هدیه خدا رو قبول میکردم☹ و ای کاش یکی به من میگفت که امکان داره دیگه هیچوقت مادر نشی😔
ای کاش....
ای کاش....
ای کاش....
استادم خیلی خودش رو کنترل کرد🏵
برگشتم دیدم طلعت خانم داره گریه میکنه و بعدم بدون اینکه حرفی بزنه چادرشو جمع کرد و رفت...
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
هفت ماه بعد...
این ترم باید کار آموزی زایشگاه میرفتیم
وارد زایشگاه شدیم. مثل همیشه شلوغ بود
هر کدوم رفتیم یک اتاق و مریض تحویل گرفتیم
داشتم با مریضم صحبت می کردم که تخت اونطرف یه خانم صدام زد....
برگشتم و رو تخت آخری کسی رو دیدم که باورم نمیشد😍😍😍
طلعت خانم بود که الان برا زایمان اومده بود🥰🥰
اینقدر خوشحال شدم که بی حواس از اینکه کجام یک واییییی بلند کشیدم😍😍😍
رفتم سمتش. گفتم باورم نمیشه. چی شد؟؟؟ شما که نمیخواستی نگهش داری!!!😄
خندید و گفت: آدم هدیه خدا رو که دور نمیندازه😍
یکم که حرف زدیم فهمیدم از حرفای اونروز استاد خیلی تاثیر گرفته و خدا رو شکر با همسرش حرف زده و ....🤗🤗
روز بعد با دوتا بستنی🍦🍦 رفتم پیش استادم😉
در زدم. خدا رو شکر کسی پیشش نبود.
تا منو دید خندید گفت نمره کم آوردی برام بستنی خریدی؟😄
گفتم نه استاد!! حدس بزنید دیروز کی تو زایشگاه بود؟؟؟🤔🤔🤔
بعدم براش همه چیز رو تعریف کردم.
یک خدا رو شکر از ته دل ازش شنیدم❤️
اونروز یکی از خاطره انگیزترین روزهای کاری من بود😊😊
از اون روز من همم همه سعی خودمو کردم تا نذارم هیچ هدیه خدایی از بین بره☺️...
با تشکر از خانم رمضانی برای ارایه داستان واقعی و زیباشون🙏
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
دختری با چشمان آبی....
قسمت اول....
☘☘☘☘☘☘☘
چشمم رو که باز کردم و سقف خونه رو دیدم یادم اومد کجام و چرا اینجام😭😭
خونه مامانم بودم
چرا بیدار شدم😭
تمام بدبختیام یادم افتاد،
ای واااای مادرم چرا من رو تنها گذاشتی؟؟؟
چرا از پیشم رفتی؟
حالا من با این تنهایی چه کنم؟؟
هنوز عوارض داروهایی که دیشب بهم زده بودند از بدنم نرفته بود.
گلاب به روتون تا بیدارشدم باز بالا آوردم
سومین شبی بود که با آرامبخش و سرم و...میخوابیدم
فقط دوست داشتم بخوابم و هیچوقت بیدار نشم
اصلا هیچ انرژی و انگیزه ای برای زندگی نداشتم☹
پسرم تا دید بیدارم تندی دوید به سمتم و محکم بغلم کرد
طفلی اونم این مدت خیری ندید از مادر افسرده و غمگینش😔
پسرم رضا همنام برادرم بود که دوسال قبل تو سانحه تصادف از دستش دادیم😔
و حالا بعد گذشت دوسال از اون واقعه تلخ مادرم مارو تنها گذاشت
من دیگه هیچکس رو ندارم
یه برادرم که چندین سال قبل مهاجرت کرد و رفت و الانم فقط تونست مجازی تو خاکسپاری شرکت کنه
دوتا خواهرم دارم که یکی شون تهران زندگی میکنه و اون یکی شمال
من موندم و یه خونه سوت و کور و یک عالمه خاطره😭😭
رضا تندی رفت سعید رو آورد.فاتحانه انگار کشف بزرگی کرده باشه دست همسرمو گرفته بود و مشخص بود یه مژدگانی چرب هم گرفته بود از باباش😄
سعید طفلی زودی رفت با سینی غذا اومد.
زینب جان پاشو یکم صبحانه بخور
پاشو چندروزه هیچی نخوردی
نمیشه که همش سرم همش آرامبخش. همه اش خواب
پاشو عزیزم پاشو
ماهم صبحانه نخوردیم منتظر بودیم شما بیدارشی🥰
چشمم که به سینی غذا افتاد یهو حالت تهوع گرفتم...
تا اومدم پاشم برم بیرون، سرم گیج رفت افتادم کف اتاق🤢😩
طفلی پسرم خیلی ترسید فکر کرد من مُردم
خواهرام هراسان اومدن تو اتاق
زینب چی شد؟
تو آخرش خودتو میکشی
چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟
دیگه چیزی نفهمیدم
بیدار که شدم دخترم بالاسرم بود و با موهام بازی می کرد
باباشو صدا کرد بیا بابا مامان بیدارشد.
سعید با یک لیوان آبمیوه وارد شد و گفت: دختر خوب تو که ما رو نصف جون کردی!!
با دیدن آبمیوه خوشحال شدم احساس کردم خیلی تشنه ام ولی وقتی خواستم بخورم بوی خوبی نمیداد☹
چاره ای نبود به زور خوردمش
معده ام مثل سنگ شده بود هرچی میخوردم نمیتونست هضم کنه
از بوی غذا حالم بهم میخورد نزدیک نهار شده بود و خواهرم قرمه سبزی بار گذاشته بود
تو فاصله ای که خواب بودم خواهر شمالیم خداحافظی کرده بود و رفته بود😔
البته بار اولش نبود همیشه دنبال بهونه بود که بی خداحافظی بره
تحمل وداع رو نداشت از بچگی همین بود
خوش بحالش همیشه شاد و سرحال بود
دنبال غم و غصه نبود
اون زودتر از من و خواهر دیگه ام مرگ مادر رو پذیرش کرد
الانم که سه روز گذشته زودی میخواد بره زندگی عادی شو شروع کنه😶
البته شایدم زندگی تو خطه شمال اینجوریش کرده🤔
حالا من 😭😭
خب حق دارم دیگه من هر شب هرشب به مامان سرمیزدم اصلا خونه مون رو دادیم اجاره اومدیم واحد بالایی مامان رو اجاره کردیم که هم من تنها نباشم هم مامانم
حالا دیگه برای همیشه تنهام😭😭
آخ مامان کجااااایی 😩😩
امشب قرار بود، یکی از عموهام برای مادر من مراسم بگیرند. زن عموم اومده بود ببینه کاری داریم؟ نداریم؟ برای امشب نظر خاصی نداریم
ولی دراصل فقط اومده بودند ازمون سر بزنند
خدا حفظش کنه زن عموم رو چه زن با معرفتیه🍀
توی این چند روز هرکاری ازش براومده برای ما خواهرا انجام داده
خیلی مهربونه دوسش دارم
توی این دوسال هم که برادرم رو از دست دادیم دائم به مامانم که جاریش باشه سرزده و به عناوین مختلف ازش دلجویی کرده
تا چشمم به زن عموم افتاد، مثل بچه هایی که تو خیابون گم میشن و تا مامان شون رو میبینن تازه شروع میکنن به گریه، شروع کردم به گریه😭😭
زن عموم منو بغل کرد و گفت دخترجان این چه اوضاعیه برای خودت و اطرافیانت درست کردی؟
پاشو عزیزم دستت رو به زانوت بگیر و یاعلی بگو
مگه یه اتفاقی افتاده که فکرشو نمیکردی؟
خوبه چندماهه پزشکا گفته بودن نمیشه برای قلب مامانت کاری کرد
شما هرکاری لازم بوده کردین تا الانم عمرش به دنیا بوده
این شوهر و بچه هات چه گناهی دارن؟
پاشو عزیزم پاشو مامانت هم راضی نیست اینقدر اذیت بشی. 🏵
زن عموم راست میگفت،
چندساله مامانم با مشکل قلبیش دست و پنجه نرم می کنه😔
بعد فوت داداشم اصلا گمان نمیکردیم زنده بمونه بازم دو سال صبوری کرد و تونست دوام بیاره🥺
زن عمو خداخیرت بده حرفات مثل مرهم رو درد میمونه
تو رو خدا بازم به ما سربزن،
از روی تخت بلند شدم اینقدر از این داروهای آرامبخش خوردم که خشکی دهان و سرگیجه هنوز برطرف نشده
وارد آشپزخانه شدم تا بوی قرمه سبزی خورد به مشامم....
زن عموم اومد تو آشپزخونه گفت: زینب جان مطمئنی، این علائمی که داری؟!؟!؟!........
علائمی که دارم چی؟؟؟😨😨😱😱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
این داستان ادامه دارد...
🍀مرکز مردمی نفس🍀
https://eitaa.com/nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیسی: مسئله سقط جنین یکی از اولویتهای اساسی کشور است
رییس جمهور در سیزدهمین همایش ملی نخبگان :
🔹 مسئله سقط جنین باید در جامعه به صورت فرهنگی تبیین شود.
🔹مسئله سقط جنین یکی از اولویتهای اساسی کشور است. همگان باید توجه کنند که این مسئله سقط جنین اتفاق نیافتد.
☘کانال مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
#کتک_زدن
#تربیت_کودک
شبهایی كه مرحوم حاج شيخ رجبعلی خياط جلسه ميرفتند، مأمور بردن و اوردن ايشان آقای صنوبری بودند.
يک روز آماده می شود كه حاج شيخ را به جلسه ببرد، خانم ايشان از بچه اش ناراحت ميشود و یک دفعه به صورتی كه بچه غافل بوده به پشت او ميزند ؛ تا اين ضربه را ميزند ، كمر خودش خميده شده و به شدت شروع ميكند به درد گرفتن!
آقای صنوبری كه همسرش را در اين وضعيت می بيند، ميگويد: من ميخواهم بروم دنبال حاج شيخ ، تو هم سوار شو تا سر راه به درمانگاهی برويم؛ رفتند آقا شيخ رجبعلی را سوار كردند ، آقای صنوبری به جناب شيخ گفتند : ميخواهم همسرم را دكتر ببرم ، برای ايشان دعا كنيد!
حاج شيخ بلافاصله فرمودند : دكتر لازم نيست ! بچه را آن طور نميزنند! برايش چيزي بخريد و خوشحالش كنيد ، مشكل حل ميشود!
آقای صنوبری نقل كرد برای بچه اسباب بازی خريديم و به محض اينكه به او داديم و خوشحال شد ، درد همسرم كه بسيار شديد بود برطرف شد.
#استاد_فاطمی_نیا
☘مرکز مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
با مراکز نفس شهر خود آشنا شویم.
مرکز مردمی نفس جغتای
لینک کانال نفس جغتای:👇
https://eitaa.com/joinchat/2801664636C6e5226a26e
شماره تماس:
09018528354
شماره کارت:
۶۰۳۷ ۹۹۷۹ ۵۰۴۹ ۱۹۳۷
#مؤسسه_مردم_نهاد_نفس_جغتای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*کسانی که بدنبال قتل جنین های ناقص هستند چه با حرف چه با عمل ، در قیامت ان شاالله حسابرسی خواهند شد.*
💯 جنین چه ناقص باشد چه کامل از ابتدای تشکیل روح انسانی دارد.
💯صد در صد 💯
📛 و قتلش جز گناهان کبیره
است.
✅ خدا از اول می داند که با او چه خواهد کرد و از ابتدا به او روح انسانی داده است.
📛 و کسانی که بدنبال قتل جنین های ناقص هم هستند چه با حرف چه با عمل ، در قیامت حساب رسی خواهند شد ان شاالله ...
🔰 برید در خونه خدا ببینید چه فرموده ؟
⛔ فرمود دست بهش نزنید (ا زبین نبریدش ) تا متولد شود...
عالم و عارف روشن ضمیر ،
آیت الله ناصری (ه)
☘مرکز مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
دختری با چشمان آبی.....
قسمت دوم....
زن عمو اومد تو آشپزخونه و گفت:
زینب جان مطمئنی که این علائم مربوط به بارداری نمیشه احیانا؟؟؟
احساس کردم زمین و زمان به دور سرم چرخید.
چراخودم به این قضیه فکر نکرده بودم؟؟؟!!!😭😭
ولی نه!! امکان نداشت... خدا تو این شرایط دیگه منو اذیت نمیکنه😩😩
اصلا شرایط پذیرش این قضیه رو نداشتم. گفتم: نه زن عمو اشتباه میکنید. این علائم مربوط به ضعف و بی حالیه. این چند روز اصلا حال و روز خوبی نداشتم
زن عمو رو دست به سر کردم. ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
باید یکجوری مطمئن میشدم.
چیکار کنم؟ خدایا خودت کمک کن
به سعید هیچی نگفتم. اول باید خودم مطمئن میشدم. زنگ زدم به دوستم ستاره. اون بهترین کسی بود که میتونست کمکم کنه.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
📞 حالم ازت بهم میخوره زینب!!
من سر بچه دوم هم بهت گفتم ولی حرفمو گوش نکردی!!هی گفتی یه بچه کمه و پسر میخوام و ....
فکر کردی پسر میخواد چیکارت کنه؟؟
خودتو نگاه کن😠 دوساله نه تفریحی نه گردشی!
مثل این جهان سومی ها هی بچه بیار ببینم میخوای کجای دنیا رو بگیری؟؟؟
- ستاره سرزنشم نکن. حالا بگو چیکار کنم؟
من واقعا توان و انرژی بچه سوم رو ندارم
سر پسرم که تازه, مامانم هم بود کلی مشکل داشتم الان که دیگه هیچی😭😭
وای ستاره به دادم برس دارم دیوونه میشم😩😩
از صدای گریه ام، خواهرم اومد تو اتاق.
_ چیزی شده زینب؟ با کی صحبت میکنی؟
_هیچی ستاره است
- ستاره؟
_آره دوستم، ستاره!
ستاره جان بهت زنگ میزنم.
_ناراحت نشی خواهرم ها, ولی نمیدونم چرا من اصلا از این دوستت خوشم نمیاد😐
_چرا مگه چیکار کرده؟ فعلا که همین غمخوار منه. شماها همه دارین میرین. کی به من زنگ میزنه و گاه و بیگاه میاد دیدنم ؟؟ ستاره!
_کنایه نزن خواهرم تو خودت هم خوب میدونی که من دلم پیش توئه. ولی خب چیکار کنم راه دور و غربت و .... فکر کردی من خیلی اونجا کس و کار دارم😔
حالا باز اینجا تو مادرشوهرت یکبار نه یکبار دیگه بهت سرمیزنه. یکم برات قوت قلبه. من بیچاره چی بگم که چندین و چندساله مثل ...
خدایا شکرت ناشکری نمیکنم🙏🙏
(خواهرم راست میگفت چندین ساله تو تهران و تو غربت داره از مادرشوهر و پدر شوهر سالمندش نگهداری میکنه
گاهی واقعا دلم براش میسوزه درسته کارش قابل تمجیده ولی خانواده همسرش از این تیپ آدما هستند که فکر میکنند ترو خشک کردن مادر شوهر و پدر شوهر وظیفه عروسه)
😔😔
خدارو شکر میکنم. از این بابت من خیلی شانس آوردم و مادرشوهرم خیلی خاطرم رو میخواد و واقعا خانم مهربون و دوست داشتنیه🥰
خواهرم که داشت از اتاق میرفت بیرون گفت : از ما گفتن بود خواهرم. این ستاره انشالله که من اشتباه میکنم ولی من حسی بهم میگه که چشم دیدن تو و زندگیت رو نداره ازش دوری کن. خود دانید از ما گفتن بود🏵🏵
تو دلم به افکار و عقایدش خندیدم و گفتم این خواهر ما اینقدر که از خانواده همسرش بدی دیده به همه عالم و آدم بدبینه🤔
خداییش من چی دارم که باید ستاره به من حسودی کنه؟؟!!😶
باز منو بگی به زیبایی و بر و روی ستاره حسادت کنم یک چیزی🤔🤔
📞 ببخشین ستاره جان مجبور شدم قطع کنم خواهرم اومد تو اتاق ترسیدم متوجه بشه. حالا شما از آزمایشگاهی که رفتیم مطمئنی دیگه؟
-آره بابا سطح بتا خیلی بالابود مطمئن باش. حالا بگو چه تصمیمی داری؟
- نمیدونم ستاره تو بگو چیکار کنم؟ من واقعا الان هنگم اصلا مغزم کار نمیکنه. میدونی تو این چندروز من چندتا آمپول و دارو گرفتم؟
- مطمئنم اون بچه ناقص دنیا میاد
زینب جان اینقدر دلت برای اون یه تیکه چربی نسوزه.
بچه! بچه ! بچه کجا بود ؟
اون هنوز چهارتا سلول هم به زور داره! یه لخته خونه! نکنه دلت بسوزه براش ها!!
احساساتی نشو😠
الان تو هنوز توانایی نگهداری از رضا رو نداری!داری؟
- واااای رضا😭😭 راس میگی از فردا باید برم سرکار این بچه رو چیکار کنم؟
ستاره نگفتی چیکار کنم؟
- هیچی عزیزم چاره کارت، دست خودمه.
اول از همه این قضیه رو به هیچکس نگو حتی شوهرت!! بذار ببینم چیکار میتونم بکنم
خبرت میدم ...
روی مبل نشسته بودم داشتم فیلم خاکسپاری مامانم رو میدیدم و اشک میریختم😭😭
با هربار دیدن، انگار دوباره عزادار میشدم
خودم رو میدیدم که چطور دارم ضجه میزنم😩😩
سعید و بچه ها از پارک اومدن.
پر انرژی🍀🍀
مشخص بود حسابی بهشون خوش گذشته بود🏵
با دیدن قیافه غمبار من انگار دچار عذاب وجدان شدند😔
زودی شادی شون رو مخفی کردن و رضا گفت:
ببخشین مامان، ما خیلی بهمون خوش نگذشت ها😐
از لحن گفتنش خنده ام گرفت گفتم :
مامان جان اشکالی نداره. چرا نباید خوش بگذره؟؟!!
دخترم منو بغل کرد و گفت:
ای کاش شما هم میومدی مامان. جات خالی بود
به خدا مادرجون هم راضی نیست اینقدر خودتو اذیت میکنی؟
سعید اومد کنارم نشست و جعبه فست فودی که گرفته بودند رو باز کرد و گفت:
پاشو دست و صورتت رو بشور بیا یه پیتزا باهم بزنیم. منم نخوردم باهم بخوریم🥰
تا بوی غذا به مشامم خورد....
سعید دیگه داشت میفهمید. نمیتونستم قضیه رو ازش مخفی کنم...😭😭
این داستان ادامه دارد....
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بچه کش نباشید...
# نه به قتل عمدی جنین
☘مرکز مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
دختری با چشمان آبی....
قسمت سوم....
قضیه بارداریم رو نمیتونستم از سعید مخفی کنم😔
حالا باید ستاره متوجه نمیشد که سعید میدونه☹
چون باز دعوام میکرد.
اصلا نمیدونم چرا من اونقدر که از ستاره میترسیدم از سعید حساب نمیبردم😐
سعید هم مثل من شوکه شد وقتی فهمید. در مورد اینکه قراره چه تصمیمی بگیرم هیچی بهش نگفتم. فقط گفتم من دیگه تحمل و انرژی بچه سوم رو ندارم😭
سعید فقط به حالم غصه خورد چون میدونست من سر پسرم هم خیلی اذیت شدم
مادرم زیاد نمیتونست کمکم کنه
سرکارم هم هیچ همکاری نداشتند و ..
واقعا نمیتونستم و نمیخواستم به بچه سوم فکر کنم!!😭😭
ستاره بهم زنگ زد و گفت باید ببینمت.
گفتم بگو کجا بیام؟
-بیا رستوران همیشگی
-ستاره حالت خوبه؟ من از بوی غذا حالم بهم میخوره اونوقت بیام رستوران؟؟؟
-واقعا حال بهم زنی زینب. پس کجا ببینمت؟
-میخوای بیای پارک نزدیک خونه مون؟ خب چرا نمیای خونه؟ یه چایی هم میخوریم.
-نه حوصله شوهرت و ونگ ونگ بچه هاتو ندارم
-ستاره!! درست حرف بزن. پسر من به اون شیرینی!!کی ونگ زده؟
-حالا!!! خلاصه حوصله خونه تو ندارم.بیا همون پارک🍂🍂🍃🍃
💊💊💊💊💊💉💉💉💉💉
-به به ستاره خانم مبارکه!!!
-چی مبارکه؟
-خدایی تشخیص نمیدم ولی میدونم یه کاری تو صورتت کردی😀
-واقعا مشخص نیس؟
-چرا عزیزم مشخصه. دیدی که زود فهمیدم. بوتاکس کردی؟
-همون دیگه!! صبح تا شب سرت تو همون بچه داری و خانه داریته. اصلا نمیدونی چی به چیه؟؟😬 ژل تزریق کردم تو گونه هام. حالا تو حتی نمیدونی چیه؟؟😬😬
-ستاره ولم کن اصلا اشتباه کردم بهت تبریک گفتم. بگو من چه خاکی به سرم بریزم. تو خودت غصه نداری اونوقت هی منو مسخره کن و دست بنداز😒
-خب باشه بابا... ناراحت نشو . بیا برات دارو آوردم. نمیدونی به چه بدبختی گیر آوردم. آقاهه میگفت با یکبار استفاده، یه طوری محو میکنه که انگار هیچی نبوده. حالا من برای دونوبت گرفتم که اگر بار اول نشد بار دوم حتما محو بشه.
فقط آقاهه تاکید کرد که هرچه زودتر باید استفاده کنین. والا اگه سن جنین بزرگتر باشه دیگه اثر نمیکنه😶
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سعید!! به نظرت این بچه تو شکم من سالمه؟
-چی بگم والا!!!
-با اون حجم آرامبخشی که ما استفاده کردیم🤔
-الان که کلی آزمایشهای غربالگری و ...میشه فهمید ولی باید یه فکر اساسی کنیم زینب. باید به فکر یه پرستار بچه باشیم. اینطوری نمیشه.
-چطور؟ نکنه مامانت پشیمون شده بابت نگهداری از بچه😔
-نه اون بنده خدا پشیمون نشده، من میگم مزاحمش نشیم. آخه دیشب که رفتم ازش سربزنم متوجه شدم چقدر رنگ و رو پریده است.
این مدت همه اش درگیر تو بودم کمتر بهش سرزدم. احساس میکنم خیلی لاغر شده. میخوام فردا ببرمش یه چکاپ کنه.
خواهرم هم میگفت متوجه شده مامان تازگی دستاش میلرزه
-وااای سعید نگو تو رو خدا . من رو کمک مامان تو حساب کردم. پرستار بچه چطور میتونه مواظب رضا باشه؟
-رضا: و اون بچه ای که الان تو شکمته خانومم
-حالا بذار ببینیم این سالم می مونه؟ شاید ناقص باشه با این قرص و دواها و خودش سقط بشه.
این داستان ادامه دارد....
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#سلامت_کودک
طبع کودکان گرم و تر است و تمام تنقلات صنعتی مانند چیپس و پفک دارای طبع سرد و خشک است که این سردی و خشکی مانع رشد کودکان میشود.
اگر کودکان از مواد غذایی گرم و تر مانند بادام، انجیر، مویز و … استفاده کنند، رشدشان بهتر خواهد شد و توان یادگیری آنان افزایش پیدا میکند.
☘ مرکز مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨