eitaa logo
مرکز مردمی نفس سبزوار
342 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
953 ویدیو
8 فایل
👶ناجی فرزندان سقط👶 طبق آمار😔روزانه حداقل 10 جنین در شهر سبزوار س.ق.ط عمدی می شوند😭 در صورت مواجهه با مشاوران،تماس بگیرید🙏. 09389803541 09045158764 09153714155 ادمین👇 @darininurse @drghazanfari @salarimanesh شماره کارت 6037997950482761
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 پدر و مادر انقدر باید از نظر روانی قوی و محکم باشن که بچه توان خطا کردن و اشتباه کردن در کنار خود پدر و مادر داشته باشه...نه اینکه از بقیه بخواد جمعش کنن😔 بحثش البته عمیق تر ازین حرفهاست اما همین یک دقیقه هم میتونه برای خیلیا یه تلنگر باشه... ------📚📚----- این کلیپ رو که دیدم یاد موضوع با والد آگاه، افتادم که چند روز پیش توی کانال نفس داشتیم. روی هشتگ بزنید پیداش کنید.. و اهمیت نقش روانی و اموزشی پدرومادر رو تو اون قسمت دیدیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نمی تونم با شوهرم گفتگو کنم ⁉️شوهرش میگه بیا، باز غرررهاش شروع شد😉😁. 🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 اگه اطرافیانتون کسی هست که به فکر سقط هست، این کلیپ رو حتمن بهش نشون بدین😔 مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👼👼👼👼✨✨✨✨☘☘☘☘ 💞✨ مینا دختر ۱۷ ساله ایه که توی ماه ۵ بارداری متوجه بارداریش میشه و مادرش بهش میگه باید سقط کنی چون بچه ی تو ح.ل.ا.ل زاده نیست ... ☘ قسمت 5
سرگذشت مینا قسمت پنجم باوجود اینکه روز سختی رو گذرونده بودم فکر کردم امشب تا صبح راحت میگیرم میخوابم. ولی اینطور نبود🙁. تا صبح کابوس میدیدم. تصور می کردم همونجوری که خوابم یهو بابام با پلیس وارد میشه. دوستای پارکم تحویلم دادند و من فقط دارم داد میزنم و سعی می کنم فرار کنم😣. یا اینکه دارم از پلیس فرار می کنم. وای هرچی میدوم هیچ تکونی نمیخورم و نمیتونم فرار کنم😰 پلیس هم میخواد بهم دستبند بزنه به جرم کشیدن سیگار با یک‌گروه سابقه دار. 📛📛📛 هرطور بود شب رو به صبح رسوندم. مهری خانوم صبح میرفت کارگاه و منم باید درمیومدم. نمیدونستم باید چیکار کنم؟ کجا برم؟ بابامم هنوز خبر نداشت ازم. مطمئن بودم وقتی منو ببینه چی میگه😣 _برگرد برو همون آشغالدونی که بودی! شاید فکر می کرد رفتم پیش مامانم. بهرحال برای من مهم نبود. تصمیمی بود که گرفته بودم و کاریش نمیتونستم بکنم. راهی بود که انتخاب کرده بودم و باید تا ته میرفتم😔. پول زیادی هم نداشتم. مهری خانوم هم درمورد پول چیزی نگفت. فقط یه لباس گرم بهم داد که بیرون سرما نخورم. در مورد اینکه شب میتونم برم پیشش هم چیزی نگفت😔 ولی چاره ای نداشتم. شب کجا میرفتم؟ مهری خانم رفت کارگاه و من بی هدف رفتم به سمت داخل بازار. گفتم شاید یه کار مناسب گیرم بیاد. مغازه های زیادی نوشته بودند به کارگر نیاز داریم ولی وقتی میفهمیدن من کارگر مورد نظرم جواب شون منفی بود. تا اینکه یه مغازه روسری فروشی یه نگاهی به سرو وضعم کرد و انگار میخواد منو بخره گفت: برای اینکار خوبی ولی باید یک دستی به سرو وضعت بکشی😠 مگه وضعم چطور بود؟ بهم برخورد. از مغازه اومدم بیرون و تو شیشه مغازه ها به سرو وضع خودم نگاه کردم. اون مینای خوش تیپ و خوش لباس که همه رو انگشت به دهان می کرد کجا و این مینای در به در کجا؟😞 یه مغازه لوازم آرایشی بهداشتی هم بود که فروشنده لازم داشت. خوشحال شدم چون فروشنده خانوم بود😊. از نظر اون سرو وضع من خیلی ایراد نداشت ولی دستمزدی که میداد خیلی پایین بود. چاره ای نداشتم. شرایطش رو قبول کردم ولی یه ایراد داشت. سفته زیادی لازم داشت و یه ضامن معتبر میخواست😒. باز به بن بست رسیدم. در ظاهر گفتم من به خاطر بیماری مادرم و فوت پدرم به این کار نیاز دارم و میرم با ضامن میام سفته هم میارم ولی خب چطور و از کجا این چیزا که گفتم رو میاوردم؟ ⚠️⚠️⚠️ جایی جز پارک و رفتن به پاتوق سهیلا و بقیه نداشتم. باوجود اینکه گفته بودند پاتوق ما اینجاس ولی خبری ازشون نبود. همون اطراف پرسه زدم تا اینکه اون پسر کوچکتر که هم سن و سال خودم بود سروکله اش پیدا شد. اسمش رامینه سراغ بچه ها رو گرفتم. گفت دیشب آخرشب اینجا درگیری شده و مجید رو بردن بازداشتگاه. بقیه هم دیشب کلانتری رفتند ولی آخرشب آزاد شدند ولی مجید چون تیزی کشیده فعلا باید آب خنک بخوره. پرسیدم شما مگه نبودی؟ گفت نه! شانسم خوند چند دقیقه قبلش بابام با ضرب کتک اومد منو برد خونه! گفتم بقیه بچه ها چی؟ با پدر و مادرشون زندگی می کنند؟ گفت: نداشتیم ها! هنوز زوده همه چی رو از زندگی ماها بدونی! فقط همینقدر بدون همه مون یکجوری بدبختیم. خوشبخت شون منم که میبینی! مادرم مرده، بابامم از این باباهای مایه داره که چیزی نبوده که برای من نخره. ولی خب با این چیزا نمیتونه منو بخره! میخواد رضایت زن شو جلب کنم، منم که با این چیزا خریده نمیشم💰 با خودم فکر کردم. منو باش حاضرم پدر و مادرم هر روز کتکم بزنند ولی هر دو کنارم باشند . حالا این؟؟؟ یه چیز دیگه هم با خودم گفتم، اینکه این بچه ها آدمهای مناسبی برای معاشرت نیستند. اگر دیشب منم با اینا بودم حتما الان تو بازداشگاه بودم. من که کس و کار ندارم بیان من رو دربیارن! از رامین خداحافظی کردم و گفتم که برای کارم نیاز به ضامن و سفته دارم.ولی خب چه کاری میتونست بکنه؟😕 با وجوداینکه مهری خانم روی خوشی به من نشون نمیداد ولی من چاره ای نداشتم.یعنی جایی نداشتم که برم. وقتی رفتم پیش مهری خانوم متوجه شدم، بابام به مامانم زنگ زده و گفته من از خونه فرار کردم . و مامانم گفته بیرونش کردی نه فرار! و باز کلی باهم مشاجره کردند. خلاصه دعواهاشون این شده بود که مامانم از طریق مهری خانوم من رو مجبور کنه برگردم روستا. مهری خانومم حق داشت. نمیتونست من رو نگهداره، بهش گفتم اگر بتونی سفته و ضامن معتبر برام پیدا کنی یه کار خوب پیدا کردم و زود زحمت رو کم می کنم. مهری خانم به خاطر اینکه منو تحت فشار بذاره که برگردم روستا هیچ کمکی بهم‌نکرد و من موندم و دوباره بی کسی و تنهایی😞 و این داستان ادامه دارد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭──👶  ⃟⃟⃟ ⃟   ✨بـہ‌‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅️امام صادق علیه السلام برای فرزنددار شدن به شخصی چنین توصیه می فرماید: «فقال: اسْتغْفرْ ربّک فی السّحر مائه مرّهٍ فإنْ نسیته فاقْضه.» «صد بار در سحرگاهان به درگاه خداوند، استغفار کن و اگر فراموش کردی قضای آن را به جا آور.» . الکافی، ج 6، ص ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530