#تجربه_من ۱۰۱۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
متولد اسفند ۶۹ هستم در تهران. بچگی من تا ۱۰ سالگی در شهرستانی کوچک و مذهبی (به خاطر شغل پدرم) گذشت.
من فقط یک برادر دارم که یک سال از من بزرگتره و جالبه که پدر و مادر من فقط یک فرزند میخواستند و من خداخواسته به این دنیا پا گذاشتم.
وقتی ۱۰ سالم شد، پدرم تصمیم گرفت مارو بیاره تهران و علیرغم میل مادرم، به هر سختی ای تن میداد ولی اعتقاد داشت که بچه هاش باید تو تهران بزرگ بشن.
وقتی آمدیم تهران فضا خیلی متفاوت تر شد و از یک محیط کوچک مذهبی به محیطی باز و کمتر مذهبی وارد شدیم که خیلی چیزها از جمله بی حجابی در ذهن من تعریف نداشت.
ولی متاسفانه تحت تاثیر دوستان و محیط من هم کم کم هم رنگ جماعت شدم و بیزار از قید و بند و حجاب ولی چون پدرم سخت گیر بودند، حجابم کم شد ولی برداشته نشد.
دوران سخت بلوغ با کنترل شدید خانواده به پایان رسید و من پا به دانشگاه گذاشتم و لذت وصف ناشدنی استقلال سرمستم کرده بود. امان از شر شیطان که دایره روابطم روز به روز گسترده تر و متنوع تر میشد. دورانی که فکر کردن بهش آزارم میده.
من مدت زمان زیادی رو در مسیر رفت و آمد به دانشگاه داخل مترو و اتوبوس بودم و همین باعث شد که تصمیم بگیرم در مسیر قرآن حفظ کنم که وقتم هدر نره.
واقعا اعجاز قرآن رو در زندگی احساس کردم، با اینکه نمی فهمیدم دارم چی میخونم ولی شخصیتم روز به روز داشت تغییر میکرد.
کم کم به حجاب تمایل پیدا کردم و با مطالعه کتب شهید مطهری و چند جلد دیگر سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم. اما امان از شر شیطان که هرکاری میکنی یه راهی برای نفوذ پیدا میکنه.
من در رشته هنر تحصیل میکردم و یکی از اساتیدم که اعتقاد دارم خود ابلیس بود من رو باز از راه درست دور کرد.
این موضوع باعث شد مدت زمان زیادی بیزار باشم از مرد و ازدواج و تعهد .... در حالی که احساس تنهایی همیشه آزارم میداد و خواستگار زیادی هم داشتم. خدارو شکر چیزی که هیچ وقت تو زندگیم ترک نشد نماز و دعا بود که مدیون پدر و مادرم هستم.
کم کم به افسردگی دچار شدم. روزی برادرم که در رشته روانشناسی تحصیل میکرد، ازم دعوت کرد که یک سری دوره های خودشناسی رو بگذرونم و من رو از اون چاه تنهایی و افسردگی در آورد. من توبه کردم و زندگی جدیدی رو شروع کردم.
من با گذراندن این دوره ها بزرگ میشدم و شاد و امیدوار. بعد از یکی از دوره ها تصمیمم رو باید در مسائل اساسی زندگی قطعی میگرفتم و یکیش که برای من بزرگترینش بود، حجاب بود.
من چادر رو انتخاب کرده بودم و ازاونجایی که اگر یک قدم به سمت خدا برداری خدا صد قدم به سوی تو برمیداره حسابی برام جبران کرد.
من با انتخاب چادر از طرف تمام دوستان طرد شدم و تازه فهمیدم فاجعه دردناکیست که زنانگی و زیبایی یک زن وسیله خوشگذرانی و لذت دیگران باشه.
اون روزها از خواستگار آمدن و سرنگرفتن وصلت خسته شده بودم و یک روز از خدا خواهش کردم هیچ خواستگاری نیاد به این خونه مگر کسی که همسر منه.
یک روز وقتی با تعدادی از بستگان رفته بودیم پیک نیک، به طرز عجیبی من به چشم برادر همسرم که یکی از فامیلهای دور سببی ما هستند آمدم و ایشون بیشتر من رو به خاطر حجابم برای برادرشون پسند کردند. آخه هم من و هم همسرم دارای بستگانی هستیم که خیلی باز و مختلط و راحت هستند متاسفانه.
و خدا مزد حجابم رو برام همسری فرستاد که گلیست از گلهای بهشت، راحت بگم تاریخ مثل شو کم دیده...
ما در مراسم خواستگاری به توافق رسیدیم. ایشون از لحاظ مالی به من گفتند صفر هستند و تاکید کردند حتی از پدرشون کمک نمیگیرند و من قبول کردم چون مردانگی و مذهبی بودنش به دلم نشسته بود و تمام معیارهامو داشتند.
خیلی زود نامزد کردیم و بعد ۴ ماه در سال ۹۳ عروسی گرفتیم و در اطراف تهران در یک خانه نقلی اجاره ای زندگیمون رو شروع کردیم.
روز به روز به لطف خدا زندگیمون عاشقانه تر می شد. همسرم عاشق بچه بود و من میگفتم تا خونه نخریدیم بچه بی بچه.
ولی ازونجایی که مهره مار داره راضیم کرد😁 و پسر اولم سال ۹۵ به صورت طبیعی و با شرایطی سخت به دنیا آمد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530
#تجربه_من ۱۰۱۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
پا قدم پسرم بود که بعد از مدتی تصمیم گرفتیم هرچی داریم بفروشیم و سپرده کنیم و خونه بخریم.
ما سپرده کردیم ولی تو همین مدت خونه شد ۳برابر اون پولی که ما داشتیم و ما مجبور شدیم بریم ساوجبلاق تا با مبلغ کم بتونیم خونه بهتری بخریم. اما دیگه پول پیش نداشتیم و مجبور شدیم چند روز خونه مادرم باشیم و چندروز منزل مادر همسر. حالا تو این شرایط پسر دومم رو باردار بودم با شرایط مالی افتضاح که خدا نخواد برای کسی.
انقدر گرسنگی و نداری کشیدم تو اون بارداریم که نگم براتون. خلاصه گذشت و ما خونه رو تحویل گرفتیم و رفتیم داخلش و پسر دومم سال ۹۸ به دنیا آمد.
ازونجایی که ان مع العسر یسری هست، بعد از یک سال خانه را فروختیم و آمدیم نزدیک محل کار همسرم. واقعا رزق و روزی مادی و معنوی خوبی داشت پسر دومم.
وقتی آمدیم منزل جدید، ماشینمون رو فروختیم ولی راضی بودیم چون به پدر و مادرهامون نزدیک بودیم.
من کار کیک و شیرینی خانگی رو شروع کرده بودم و حسابی داشتم مشتری جمع میکردم.
دقیقا اسفند ۱۴۰۱ بود که میدیدم هرچه میپزم حالم داره ازش بهم میخوره و البته دوره ام هم عقب افتاده بود. ولی این رو از فشار کار میدونستم چون قنادی اونم اسفند ماه شلوغترین زمان کار هستش.
خلاصه حالم بد بود ولی چون جلوگیری داشتیم اصلا فکر نمیکردم باردار باشم.
بی بی چک زدم مثبت شد و من شوکه شده بودم اما راستش خیلی خوشحال شدم چون علاقه داشتم به فرزندآوری ولی جرات نداشتم و همسرمم میگفت دوتا کافیه.
اما بنازم لطف خدا رو که مثل همیشه بهتر ازون چیزی که فکرشو میکردیم نصیبمون کرد. من یه چله گرفته بودم برای ام البنین که ماشین بخریم و سر ۴۰ روز نشده بود متوجه شدم باردارم و از زمانی که دخترم رو باردار شدم، نعمت های مادی و معنوی بود که به زندگیمون سرازیر شد و با وام فرزندآوری ماشین هم خریدیم.
الان دخترم ۲ماهشه و من هرروز میگم ایکاش زودتر به دنیام می آمدی و این حس رو بعد از به دنیا آمدن همه شون داشتم چون همیشه توهمات منفی و بیهوده من رو از بچه دار شدن دور میکرد. ولی الان میبینم چه لذت عمیقی رو از خودم دور کرده بودم و میگم ایکاش بتووم براش یک خواهر بیارم تا مثل من انقدر تنها نباشه.
متاسفانه فرهنگ عمومی جامعه هنوز روی فرزند کمتر زندگی بهتر گیر کرده و من از وقتی باردار شدم انقدر برخورد های بد دیدم که حد نداره. الانم فامیل همش میگن دیگه نیاری هاااااا و من با روی خوش میگم انشاالله چهارمی😁
الان با وجود ۳تا بچه زمانم هم برکت کرده حتی توانم و سلامتیم و روحیه ام و انقدر فعال هستم که هیچکس باورش نمیشه که من انقدر سفارش میگیرم، بچه کلاس اولی دارم، شب بیداری نوزاد دارم و دایم دارم کار میکنم.
نترسید که ترس آفت جان و روح و ایمان انسان است. خدا وقتی فرزند هدیه میده عشقشم میده، ما سر بچه سوم یه جوری ذوق مرگ بودیم که انگار بچه اولمونه.
با به دنیا آمدن دخترم زندگی ما متحول شد. شوهرم بعد از ۲۰ سال کار، تازه رسمی شد و واقعا از زمانی که دنیا آمده انگار فقر از خونه مون رفته بیرون و خیلی راحت تر داریم زندگی میکنیم به لطف پروردگار. هرچه دارم از صدقه سر بچه هامه.
شکر خدا که هرچه شکر کنیم کم کردیم. 🤲
"دوتا کافی نیست"|👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530
#تجربه_من ۱۰۵۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#حرف_مردم
#حق_حیات
من متولد ۶۰ هستم، ما سه خواهر و سه برادر هستیم. من چهارمین فرزند خانواده بودم. هنوز دیپلمم رو نگرفته بودم که عید ۷۹ با پسری که خواهرش همسایه مون بود، عقد کردم و دو سال و هفت ماه عقد بودیم که کلی درد سر و ناراحتی برامون پیش اومد (البته برا من و همسرم)
بالاخره بعد از یه جشن عروسی تو سال ۸۱ رفتیم سر خونه زنگی مون. بگذریم که کلی سختی کشیدیم 🤨، یه ماه بعد از عروسی من باردار شدم چون هم من و هم همسرم بچه خیلی دوست داشتیم😍 یکی از آرزوهای من تو دوران نوجوانی این بود که اگه یه روزی بچه دار بشم، بچه اولم پسر باشه و اسمشو علی بذارم.
اون موقع ها اینقدر سونو گرافی رسم نبود، یه شب شوهرم خواب دید که پسر به دنیا آووردمو اسمش هم علی هست و این شد که خدا پسر اولم رو تو سال ۸۲ بهمون هدیه داد و اسمشو علی آقا گذاشتیم.
زایمان طبیعی خیلی سختی داشتم. بعد چهار سال باردار شدم قبل بارداری یه سرمای شدیدی خوردم که داروهای قوی برا درمانم استفاده میکردم و نمیدونستم باردارم، اونم پسر بود و تو چهار ماهگی سقط شد. بچه تو شکمم مرده بود، دکترم هم نمیدونم چرا متوجه نشده بود و تو بهار ۸۷ به طور طبیعی سقط کردم،دقیقا با درد زایمان طبیعی.
بعد از دو سال، سال ۸۸ دوباره باردار شدم و خداوند تو سیزده بدر سال ۸۹ یه پسر خوشگل دیگه به ما هدیه داد، که اسمش رو احمد گذاشتیم. شوهرم دیگه بچه نمیخواست و میگفت بسه.
بعد ۵ سال خدا خواسته باردار شدم منو همسرم غافلگیر شدیم. بهم میگفت بریم یه جوری کنسلش کنیم. من مخالف بودم و میگفتم هدیه ی خدا رو پس نمیدم. خونوادم میگفتن بلایی سرش نیاریا، انشاالله دختر باشه جنست جور بشه، خدا خواست و فاطمه حسنا دی ۹۴ به دنیا اومد.
من بچه هامو طبیعی به دنیا آوردم. دخترم الان نزدیک ۹ سالشه و چند ساله اصرار میکرد که یه بچه ی دیگه بیاریم. شاید دختر بشه و واسش خواهری کنه شوهرم اصلا راضی نبود، آخه پسرم ۲۱ سالشه و دومی ۱۵ ساله، میگفت زشته الان تو این سن بچه بیاریم؟ البته تو دلش دوست داشت ولی از پسرم خجالت میکشید.
بهمن پارسال من باردار شدم و شوهرم و پسرم به شدت مخالف بودن، منو دخترم خیلی خوشحال بودیم با مخالفت شدید دو خانواده مواجه شدیم هر کی بهم میرسید یه چیزی میگفت که بچه میخواستی چیکار هم دختر داشتی هم پسر، سرت درد میکرد که باردار شدی؟
پسر بزرگم اصرار موکد بر سقط داشت، شوهرم براش رضایت پسرم مهم بود فقط من بودم که میگفتم به کسی ربطی نداره و این بچه ی ماست و کسی نباید نظر بده، ولی پسرم خیلی از شنیدن این موضوع ناراحت بود، چون نظامی هست و تو کلانتری مشغول به کاره. میگفت خجالت میکشم به دوستام و همکارام بگم.
خلاصه چند روزی گذشت و رفتارش یه کم سرد شده بود و شوهرم هر روز میگفت با یه نفر مشورت کردم و با خوردن چند تا قرص میشه بچه رو کنسل کرد.
من خیلی او روزا اضطراب و استرس داشتم. یه شب برا نماز شب بلند شدم. دم دمای اذان صبح بود. نماز شب خوندم و به حضرت ام البنین سلام الله علیها هدیه کردم( چون معجزه ی این نماز رو شنیده بودم ) سر نماز اونقدر گریه کردم😥 و از خدا خواهش کردم که بهم توان بده روبروشون بایستم و تسلیم نشم😴
صبح که شد رفتم قاطعانه با پسرم صحبت کردم و گفتم من تصمیمم رو برا نگه داشتن بچه گرفتم و هیچ کس هم نمیتونه من رو منصرف کنه.
در کمال ناباوری، پسرم سرم رو بوسید و گفت من دیگه نظری نمیدم، زندگی خودتونه و به من ربطی نداره.
جالب اینجاست که رفت و به هر دو خانواده (هم خونواده ی من و هم شوهرم) قضیه بارداریم گفت و اینم بهشون هشدار داد که اگه به مادرم حرفای نا مربوط بزنین با من طرفین.
خلاصه با توکل به خدا و کمک اهل بیت بچه رو نگه داشتم، بارداری خیلی خوبی داشتم با اینکه ۴۳ ساله بودم، اصلا مشکلی برام پیش نیومد تا اینکه ۵ آبان ۱۴۰۳ گل دخترم همتا خانم که اسمشم خان داداشش انتخاب کرده بود به دنیا اومد و زندگی مون رنگ و بوی تازه ای گرفت الان همه عاشقشن و خودشو تو دلشون جا کرد و من همه ی اینا رو از لطف پروردگار میدونم.
از خداوند مهربون فرزند سالم و صالح خواستم( البته گفتم دختر هم باشه😁) تا سرباز امام زمانش بشه.
ان شاالله خداوند به همه ی بندگانش فرزندان سالم و صالح عطا کنه
میخواستم به خواننده های این گروه بگم هر چی میخوایین از خدا بخوایین فقط از خدا، از خزانه ی بی منتش چیزی کم نمیشه.
خدایا کمکم کن طوری تربیتش کنم تا بنده ی خوبی برات بشه با صلوات بر محمد و ال محمد
و به امید پیروزی جبهه ی حق علیه باطل
"دوتا کافی نیست"|
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530
🌱🌸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#حرف_مردم
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
بنده مادر متولد ۶۳
فرزند اولم، دختر عزیزم متولد ۸۰
فرزند دوم، پسر گلم متولد۸۴
فرزند سومم، مجددا گل پسرم متولد۹۵
و فرزند چهارمم بازم گل پسر متولد۱۴۰۲
بنده وقتی متوجه شدم فرزند سوم رو باردار شدم چون از لحاظ مالی در اون برهه به مشکل خورده بودیم، قصد سقط جنین داشتم اما وقتی پدرم متوجه این موضوع شدند به شدت با من برخورد کردند و گفتند اگر این کار رو انجام بدی، دیگه حق نداری به روی من نگاه کنی...
منم دیدم وقتی همسرم و پدرم خیلی شدید مخالفت میکنن، نتونستم این کار رو الحمدالله انجام بدم. نتیجه اش یک پسر به شدت باهوش و مستعد شد و برکت رو به خانه مون آورد.
بعد از به دنیا اومدن پسرم شرایط مالیمون کم کم داشت بهتر می شد، دخترم ۱۴۰۰ ازدواج کردن تو اون برهه خیلی به ما کمک کردن و خیلی جهاز مختصر خریدن،
با اینکه پدرشون گفته بودن هرچی میخواین بخرید و هر مارکی دوست دارید انتخاب کنید، دختر و دامادم ساده ترین ها رو انتخاب میکردن. اوایل اجازه نمیدادم و دوست داشتم جلوی مردم سرمون بالا باشه با انتخاب هاشون مخالفت میکردم اما دخترم و دامادم با پافشاری اجازه ندادند چیزی تغییر کنه.
با این حال چون دستِ همسرم خالی بود با وام قرار بود تهیه بشه جهازشون. مبل هم نمیخواستند حتی تخت خواب هم راضی نشدند بخرند و اکثراً مارک های ایرانی خریدند.
لوازم آشپزخونه در حد نیاز و خیلی مختصر طوری شده بود که خواهرم بهم میگفتن دخترت چرا همه چی رو ساده میخره!؟
از اونجایی که برای من حرف مردم مهم بود اما برای دخترم و دامادم نه ؛تو اون زمان باهم کش مکش داشتیم.
دوران جهاز خریدن تموم شد و رسیدیم به نزدیکای عروسی. اکثر فامیل هامون اصرار داشتن ما حنا بندان و...بگیریم اما چون هم کرونا بود، هم دخترم مخالفت شدید کردند و اجازه ندادن ما بخواهیم براشون حنا بندان بگیریم و دخترم تو کل فامیل اولین شخصی بود که انقدر ساده وارد زندگی شد، چون ترک ها معمولا این مراسمات براشون مهمه البته نه همه شون.
نه جهاز برون گرفتن نه پاتختی نه حنا بندان و نه عقد بزرگ، تو عقدشون فقط خانواده ما و همسرشان بودن که تو حرم سیدالکریم گرفتن.
دخترم خیلی دلسوزه، همینطور که پدرشون براشون مهم بود و دوست نداشتن به سختی بیوفتن، برای پدر همسرشون هم همینطور بودن و عروسیشونو بدون در نظر گرفتن خیلی چیزها ساده برگزار کردند تا پدر همسرشان تو قرض و... نیوفتن.
خیلی زود صاحب اولاد شد دخترم و منو نوه دار کرد😍 که باز اینجا اجازه خرید سیسمونی به هیچ عنوان به ما ندادند و ما با زور براشون یه کالسکه و یه گهواره ساده و فلاسک و کیف خریدیم با این حال برای اون چند تیکه هم کش مکش داشتیم که چرا خریدید.
کمد بچه هم خودشون از دیوار خریدن و چیز زیادی برای بچه نخریدن. مثل اون سیسمونی ها که همه میگیرن نبود و حتی اجازه ندادن جشن کوچیک بگیریم.
دخترم از اونجا که تک دختر هستن عاشق این بودن و هستن که خواهر داشته باشن و همیشه به من و پدرشون میگفتن و میگن که خواهر میخوان و به جد اصرار میکنن.
با اصرار های دخترم ما در سال۱۴۰۲ صاحب گل پسرم شدیم با خجالت زیاد چون الان کمه مادر و دختر باهم بچه دار بشن اما دختر و دامادم طوری برخورد کردن که قضیه خیلی عادی است و دخترم خیلی تشویق کردند و اجازه ندادن شخصی مارو اذیت یا مسخره کنه؛ همزمان ما هم صاحب نوه دوممون😍
الان هم چشم به راه نوه سوممون هستیم که ان شاالله دی ماه متولد میشن❤️
"دوتا کافی نیست"|
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530
داستان شب
#تجربه_من ۱۰۶۵
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#تک_فرزندی
#آسیبهای_تک_فرزندی
#برکات_بارداری
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ و اولین و آخرین فرزند خانواده هستم. در کودکی با خوششانسی با بچه دیگری همبازی بودم و مثل برادر بود برام. شاید کمتر از بقیه ی تک فرزندها اذیت شدم. ولی خوب یادمه که اشکم دم مشکم بود و خیلی احساسی بودم و بهم میگفتن: لوس.
از اواخر دبیرستان سعی کردم خودم رو بالا بکشم و از این لوسی بیام بیرون. برا همین برام مهم نبود کدوم دانشگاه برم. یک سال رفتم دانشگاهی با ۱۶ ساعت راه. و بعد هم خدا رو شکر انتقالی جور شد.😁
سال ۹۷ با همسرم به صورت سنتی آشنا شدم، طی ۶ ماه، مراسم نامزدی و عقد و عروسی برگزار شد. مراسمها ساده برگزار شد. مراسم عروسی هم با موسسات ازدواج آسان برگزار کردیم. بدون آهنگ و رقص و گناه. همسرم میگفت کاش میشد با بچه وارد خونه و زندگیمون بشیم.
من که قبلاً تخمدان پلیکیستیک داشتم و چاق بودم ولی در عرض چند ماه بعد از عروسی باردار شدم. این بارداری سریع و بدون درمان رو ثمره ی اون گذشت و ازدواج آسان و بدون گناه که داشتیم میدیدم.
اوایل بارداری، دل دردهای خیلی شدید، رودههای تحریکپذیر، در کنارش حالت تهوع و استفراغهای صبحگاهی نابودم کرده بود. چند بار آزمایش دادم تا مطمئن شدند که چیزی نیست.
خدا رو شکر بعد از ۴ ماه، این دلدرد ها هم رفت. ولی میتونم بگم اکثر علائم بارداری که طی هفتههای مختلف ممکنه به وجود بیاد، برا من بروز می کرد. یادمه یه هفته علائم رو نخونده بودم. خارش شدید داشتم. هفته بعد که یادم اومد، همینجوری برای هفته قبل رو خوندم. دیدم خارش هم نوشته بود و گفتم ای خدا، یعنی در این حد؟
گذشت و تیرماه سال ۹۹ دختر کوچولوم با زایمان طبیعی به دنیا اومد. کسی باورش نمیشد که من بدون تمرین و ورزش، تونستم طبیعی زایمان کنم.
از وقتی دخترم دنیا اومد، مشکلات مالی سرازیر شد تا الان که هنوزم هست😅 ولی ما دست از هدفمون نکشیدیم. از تقریبا یک سالگی دخترم، تصمیم گرفتم جلوگیری نداشته باشم تا خدا هر موقع به صلاح مون بود، بازم بهمون بچه بده. دو ماه بعد من یک ماهه باردار بودم، به همین راحتی.
اوایل فقط همون حالت تهوع و استفراغ بود. کم کم موقع شیر خوردن دختری، دردهای شدید داشتم. تحمل کردم تا یک سال و نیمی دخترم و دیگه از شیر گرفتمش.
چالش های زیادی با دخترم داشتم. مثلا اون اوایل شیر خودمو نمیخورد. تا ۳ ماهگی میدوشیدم و بهش میدادم و شیرافزا میخوردم. شیرم کم بود ولی بود. بیشتر شیر خشک میخورد. کم کم که بچه بزرگتر شد و علاقه به خوردنش بیشتر شد، تونستم شیر خودمو مستقیم بهش بدم و از لحظهای که مطمئن شدم دیگه کامل ارتباط گرفته، شیر خشک با شیشه رو قطع کردم. هیچکس باورش نمیشد که بعد از چند ماه بچه برگرده به شیر مادر. دختر بدقلقی هم بود و هست. صبر و تحمل من رو میخواد که منم ...🥴
خلاصه که دختر دومم اردیبهشت ۱۴۰۱ به دنیا اومد. یه دختر زشت😅 من همش نگران بودم که بعداً همه میگن خواهر اولی قشنگه، پس این دومی چرا اینقدر فرق داره؟ و خلاصه ذهنیات دخترم رو بد بکنن (که البته میگفتن هم واقعاً 🙈 و دل من فقط می شکست) این دختر ما تو شرایط مالی خیلی بد دنیا اومد ولللللییی خونهدار شدیم بدون هیچ هزینهای و به لطف پدر شوهرم. اوضاع مالی همچنان سخت. فقط از شر اجاره خونه راحت شده بودیم.
دخترم هم بزرگتر شد و ماشالا قشنگ شد😍 الان واقعا کسی نمیتونه بگه که کدوم شون قشنگتره یا زشتتره؟ خیال من هم راحت شد.
گذشت تا ماه رمضون ۱۴۰۲ در ۱۱ ماهگی دختر دومم. تصمیم به بارداری مجدد و خدا رو شکر خیلی زود بارداری حاصل شد. همچنان فقط حالت تهوع بود. فقط با این تفاوت که تا آخرش ادامه داشت😕 و خب شیردهی تو بارداری واقعاً دردناکه برام.
دختر دوم رو هم تا یک سال و نیمی شیر دادم و تمام. دو ماه استراحت کردم از شیردهی تا شیردهی😊 دختر سومم دی ۱۴۰۲ قدم سر چشممون گذاشت. همون اول، یخچال و بخاری و ماشین، خراب شد😱 با هزینههای زیاد برای تعمیر.
ولی خدا رو شکر به لطف این بچه، الان همسرم آزمون استخدامی قبول شدن. البته خیلی تلاش کردن ولی خب من به چشم برکت ورود بچه میبینم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"|
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👇👇👇ادامه
🌱💚💞
داستان امشب
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#آداب_همسرداری
#خانواده_مستحکم
#مدیریت_امور_زندگی
#قسمت_اول
من سال ۹۳ ازدواج کردم و الان سه بچه دارم: یک دختر نه ساله، یک پسر سه ساله و یک دختر یک ساله، و خیلیییییی مشتاقم که هنوز خدا توفیق به بنده بده و بازم نی نی دار بشم برای بار چهارم و پنجم و ششم و ... 😍😍😅😅
ولی یه چیزی که هست اینه که من یک ماه بعد ازدواجم باردار شدم و خدا گل دخترمو بهمون داد ولی بخاطر یه سری شرایط که از دست خودم تا مقداری چیزی برنمی اومد باعث شد تا شش سال بعدش بچه دار نشم و دخترم خیلی بابت تنهاییش هنوزم که هنوزه ضربه بخوره به طوری که هروقت من بچه ای میبینم که از دو سالگی بزرگتره و مادر و پدرش قصد بچه دار شدن به دلایلی مثل اینکه بچم خیلی بهم وابسته س، نمیتونم یکی دیگه بیارم یا بخاطر شرایط اقتصادی یا اینکه بچم خیلی فضوله چطور یکی دیگه بیارم ملتمسانههههه ازشون میخوام که اشتباه منو تکرار نکنن.
واقعااااا تک فززندی به بچه، آسیب های زیادی وارد میکنه، خلقیات بدی در درونش ایجاد میشه که دست خودش نیست، بنظرم همچین بچه هایی خیلی مظلومننننن خیلیییی!! چون حقشون نیست تنها باشن ولی نمیتوننن شرایطو تغییر بدند تا از تنهایی دربیان.
خلاصه، خدا بعد شش سال، پسرم رو بهمون داد و بعد دو سال هم دختر دومم رو خدا بهمون عطا کرد.
منتها اون موقع که من بعد یک ماه باردار شدم بهم گفتن چرا انقد زود!!! میذاشتین کمی باهم خوش میگذروندین، عجله تون چی بود، بعد شش سال باز مدام بقیه میگفتن پس چرا بعدی رو نمیاری، بعد که پسرم بدنیا اومد، نخواستم اشتباهی که سر دختر اولم کردم و فاصله بین شون افتاد دوباره تکرار بشه و خدا لطف کرد و زود باردار شدم و وقتی پسرم یازده روز مونده به تولد دو سالگیش در سالگرد عروسیمون خدا دختر دوممو بهمون هدیه داد.
اصلا بچه های سوم به بعد عجیبن نه که اولی و دومی عزیز نباشن، نهههه ولی سومی به بعد، هم برای مادر هم پدر هم خواهر و برادر خودشون کلی شادی میارن، اونوقت آدم قدر بچه رو بیشتر میدونه اما از اون موقع به بعد خیلی جاها که میرفتم خب طبیعی بود پسرم بازیگوشی میکرد خیلیا درک نمیکردن و پشت سرم یا جلوی خودم کلی نقد میکردن که آدم وقتی نمیتونه بچه ها رو نگه داری کنه چرا انقد باید پشت سرهم بیاره، آدم خوبه به فکر بچه ها باشه، به فکر آینده شون تو این شرایط اقتصادی و هزارتا بهونه ی دیگه یا یه وقتایی داشتم به دختر کوچیکم شیر میدادم، پسرم سمت کار خطرناکی میرفت، گاهی از یکی از اطرافیان درخواست میکردم که جلوشو بگیره، بعد متوجه پچ پچ بعضیا می شدم، اینکه تو که نمیتونی همزمان مراقب دوتا بچه باشی چرا با این فاصله بچه آوردی؟
دلم میخواد به همچین افرادی بگم خیلیا هستن یه دونه بچه بیشتر ندارن باز کلی کمک میگیرن از مادر و خواهر و ... برای نگهداری بچه شون، حالا من یه لحظه کمک خواستم چرا اینطور قضاوت میکنین!؟
خیلی ها رو دیدم که مثلا وقتی میخوان یه سری جاها برن، بچه شونو پیش مادر و خواهرشون میذارن ولی وقتی من یکی دوبار از خواهرم میخوام بچمو عوض کنه که هم کمکم باشه، هم خود خواهرم خیلی دوس داره این کار رو، اون شخص انتقاد میکنه که تو چرا از خواهرت کمک میگیری؟ خواهرت تو رودروایسی با تو اینو پذیرفته خوب بچه پشت هم نیار که اینجور نشه.
خلاصه ی کلام اینکه آدم زود بچه بیاره دیر بیاره پشت سرهم بیاره با فاصله بیاره در هررررر صورت مورد انتقاد قرار میگیره و حرف مردم هست. پس آدم خودش باید با خودش و شرایط موجودش کنار بیاد و شاکر خدا باشه تا این حرفا کمترین اثر رو روش بذاره و اینکه از خدا بخواییم تا بهمون کمک کنه کار درستو انجام بدیم نه اون چیزی که مردم ازمون میخوان، این مردم میخواد غریبه ها باشن یا نزدیکترین افراد به آدم، البته من افراد زیادی هم اطرافم بود که تشویقم میکردن و کمک حالم بودن از جمله خواهرهام هم عروسهام (ما به جاری میگیم هم عروس) و واقعا دعاشون میکنم و در کل خانواده ی خودم و شوهرم.
من همیشه به همسرم میگم باید خیلییییییی از خدا طلب بخشش کنیم، بابت اینکه دختر اولمون شش سال تنهایی کشید ولی زیبایی ماجرا اینه که از اونجایی که دخترا از همون بچگی مادری کردن تو ذاتشونه به توصیه ی مادرم خدا حفظشون کنه که همچین توصیه مهمی بهم کردن که هیچ نترس، حالا که دختر بزرگترت دوست داره بزرگی کنه برا بچه ها درباره خواهر و برادرش مسئولیت بهش بده بخاطر همین، خیلی جاها از دخترم کمک میخواستم برا خواهر و برادرش و به چشم دیدم که چقدر حس خوبی داره.
ادامه 👇
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#حرف_مردم
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
بنده مادر تجربه ی ۱۰۵۸ هستم.
متولد ۶۳
فرزند اولم دختر عزیزم متولد ۸۰
فرزند دوم پسر گلم متولد۸۴
فرزند سومم مجددا گل پسرم متولد۹۵
و فرزند چهارمم بازم گل پسر متولد۱۴۰۲
بنده وقتی متوجه شدم فرزند سوم رو باردار شدم چون از لحاظ مالی در اون برهه به مشکل خورده بودیم، قصد سقط جنین داشتم اما وقتی پدرم متوجه این موضوع شدند به شدت با من برخورد کردند و گفتند اگر این کار رو انجام بدی، دیگه حق نداری به روی من نگاه کنی...
منم دیدم وقتی همسرم و پدرم خیلی شدید مخالفت میکنن، نتونستم این کار رو الحمدلله انجام بدم. نتیجه ش یک پسر به شدت باهوش و مستعد شد و برکت رو به خانه مون آورد.
بعد از به دنیا اومدن پسرم شرایط مالیمون کم کم داشت بهتر میشد، دخترم ۱۴۰۰ ازدواج کردن تو اون برهه خیلی به ما کمک کردن و خیلی جهاز مختصر خریدن
با اینکه پدرشون گفته بودن هرچی میخواین بخرید و هر مارکی دوست دارید انتخاب کنید، دختر و دامادم ساده ترین ها رو انتخاب میکردن. اوایل اجازه نمیدادم و دوست داشتم جلوی مردم سرمون بالا باشه با انتخاب هاشون مخالفت میکردم اما دخترم و دامادم با پافشاری اجازه ندادند چیزی تغییر کنه.
با این حال چون دستِ همسرم خالی بود با وام قرار بود تهیه بشه جهازشون. مبل هم نمیخواستند حتی تخت خواب هم راضی نشدند بخرند و قالبا مارک های ایرانی خریدند.
لوازم آشپزخونه در حد نیاز و خیلی مختصر طوری شده بود که خواهرم بهم میگفتن دخترت چرا همه چی رو ساده میخره!؟
از اونجایی که برای من حرف مردم مهم بود اما برای دخترم و دامادم نه ؛تو اون زمان باهم کش مکش داشتیم.
دوران جهاز خریدن تموم شد و رسیدیم به نزدیکای عروسی. قالب فامیل هامون اصرار داشتن ما حنا بندان و...بگیریم اما چون هم کرونا بود، هم دخترم مخالفت شدید کردند و اجازه ندادن ما بخواهیم براشون حنا بندان بگیریم و دخترم تو کل فامیل اولین شخصی بود که انقدر ساده وارد زندگی شد، چون ترک ها معمولا این مراسمات براشون مهمه البته نه همه شون.
نه جهاز برون گرفتن نه پاتختی نه حنا بندان و نه عقد بزرگ، تو عقدشون فقط خانواده ما و همسرشان بودن که تو حرم سیدالکریم گرفتن.
دخترم خیلی دلسوزه، همینطور که پدرشون براشون مهم بود و دوست نداشتن به سختی بیوفتن، برای پدر همسرشون هم همینطور بودن و عروسیشونو بدون در نظر گرفتن خیلی چیزها ساده برگزار کردند تا پدر همسرشان تو قرض و... نیوفتن.
خیلی زود صاحب اولاد شد دخترم و من نوه دار کرد😍 که باز اینجا اجازه خرید سیسمونی به هیچ عنوان به ما ندادند و ما با زور براشون یه کالسکه و یه گهواره ساده و فلاسک و کیف خریدیم با این حال برای اون چند تیکه هم کش مکش داشتیم که چرا خریدید.
کمد بچه هم خودشون از دیوار خریدن و چیز زیادی برای بچه نخریدن. مثل اون سیسمونی ها که همه میگیرن نبود و حتی اجازه ندادن جشن کوچیک بگیریم.
دخترم از اونجا که تک دختر هستن عاشق این بودن و هستن که خواهر داشته باشن و همیشه به من و پدرشون میگفتن و میگن که خواهر میخوان و به جد اصرار میکنن.
با اصرار های دخترم ما در سال۱۴۰۲ صاحب گل پسرم شدیم با خجالت زیاد چون الان کمه مادر و دختر باهم بچه دار بشن اما دختر و دامادم طوری برخورد کردن که قضیه خیلی عادی است و دخترم خیلی تشویق کردند و اجازه ندادن شخصی مارو اذیت یا مسخره کنه؛ همزمان ما هم صاحب نوه دوممون😍
الان هم چشم به راه نوه سوممون هستیم که ان شاالله دی ماه متولد میشن❤️
"دوتا کافی نیست"
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار
╭──👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال مابپیوندید
╰┈➤ @nafas110530