هوالرئوف...
داستان کوتاه.
دهقانی مقداری گندم در دامن
لباس پیرمرد فقیری ریخت.
پیرمرد شادمان گوشه های دامن
را گره زده و میرفتو در راه
با پرودرگار خود سخن میگفت :
ای گشاینده گره های ناگشوده ،
گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
در همین حال ناگهان گره ای از
گره هایش باز شد و گندمها به زمین
ریخت.او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع
کند که در کمال ناباوری دید ،
دانه های گندم بر روی ظرفی
از #طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مَبین اندر درختی یا به چاه
تو مــرا بین که منم مفتاح راه
#داستان
#بندگی
کپی این مطلب آزاد است🌹
@zxcvbkhrjiyfh
📚ابراهیم و گنجشک
نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد.
@zxcvbkhrjiyfh