هدایت شده از قلم خسته|𝓰𝓱𝓪𝓵𝓪𝓶𝓴𝓱𝓪𝓼𝓽𝓮
بعضی حرفا
تا عمق وجود آدمو میسوزونه
یه جوری که آدم حاضر بود
کتک بخوره ولی اون حرفا رو نمیشنید ..!
هدایت شده از دیالوگ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزمتوخیلیجوانیبمان…💔😭
امام سجاد فرمود :
هرکس سه صلوات برای مادرم حضرت فاطمه س بفرستد
تمامی گناههانش بخشیده میشود
به اشتراک بزارین تا سیل صلوات نثار آن حضرت شود
ان شاءالله شما هم در ثواب این کار شریک باشید
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی براۍ#خدا باشی ،
تو را آنقدر مشهور مـےکند کھ
عالم تو را بشناسد ..✨
ثمره اخلاص و معامله با خــــــــ🤍ـــــــــــدا این است.
#شهیدمصطفےصدرزاده
خدایـٰادِلـم
بَھـٰانہشھـٰادَٺمےگیـرَد
نِمےشوِداِرفـٰاقـےکنۍبِھاین
؏َـبدمـردودشـدِھ..!
#خدایمن
علاقه خیلی شدیدی به#شهیدرسولخلیلی داشت. در وصیت نامهاش هم خیلی اصرار داشت که در کنار شهید خلیلی به خاک سپرده شود.✨
#شهیدنویدصفری
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_176
ــ یادتونه قضیه ی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر
ناراحت شدم؟
ــ الان که آشتی کردیم که...
ــ خداروشکر. ولی دوهفتس که به من نگفتید. دیشب که
پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. می
خوام دلیلش رو بدونم.
نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل
دیگه ایی داشت؟
برگشت به طرفم وگفت:
–به خاطر این ناراحتید؟
ــ بله، یه مسئله ایی هم می خواستم بگم.
ــ چی؟
ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون
قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو
شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون
حرف خانوادتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت
مخالفتی که خانوادتون دارند، اگر هم محرم بشیم بعدها
مشکالت زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول...
نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت :
–چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو...
اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت می
کنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا
راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ایی ازدواج نمی کنم. البته
این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمی
خواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره.
به روبرو نگاه کردو آروم تر ادامه داد:
تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت
می گفتم تا از نگرانی دربیایی.
شاید دلیلش اینه که باهم حرف
نمی زنیم. بعد خودش فکری کردوادامه داد:
—می دونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من
قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام.
از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و
توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود.
شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند.
با شرمندگی گفتم:
–نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق
داشتم ناراحت بشم برام کافیه.
به آرامی گفت:
–باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی
با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره
تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم.
ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید
جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو
شنید، گفت :
–حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم
بگم که...
صدایش را کمی بلندترکردو گفت:
–باز که رفتی سر خونه ی اول. وقتی تعجب مرا دید، به
روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد :
–قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری
می گی عصبی میشم.
اخم کردم وگفتم :
–من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی
قسمت نیست. و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید.
از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی
خواست بگم ولی گفتم.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_177
کمی دست پاچه شد.
–یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین
انداخت.
–من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی
نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه،
وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد.
الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختالف توی
خانواده پیش نیاد.
بعد زیر لب گفت :
–چه ماجرایی شده این ازدواج ما.
سرم را به طرفش چرخاندم.
–خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و
دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی
نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه.
با تعجب نگاهم کردوگفت :
–کدوم دختر؟
همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه.
خنده ایی کردو گفت :
–تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟
ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل
نشون میدن معنیش همینه دیگه.
ــ برادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در
موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم.
برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید
بفهمه که به نظرات دیگران احترام بزاره و توی انتخابشون
دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه.
نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت،
آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد.
چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و
چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم.
تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید
به طرفم و دوباره گفت:
–راحیل خانم.
از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و
گفتم :
–بله.
او هم لبخندی زدو گفت:
–قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و
تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده.
متفکر گفتم :
–جایزه؟
ــ آره دیگه، آشتی و...
ــ آهان... جایزتونو که دادم.
باتعجب گفت :
–کی؟
ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این
بزرگی به چشمتون نیومد؟
نچ نچی کرد.
–یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا...
بعد با شیطنت زمزمه وار گفت:
–بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه،،، فقط بایددو ماه
دیگه صبر کنم.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁