eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
844 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان -ارہ دیگہ…زهرا دختر خالہ اقا سیده؟ -وقتے شنیدم سرم خیلے درد گرفت?..اخہ رابطشون خیلے صمیمے تر از یہ پسر خالہ و دختر خالہ مذهبیه؟ حتما خبریہ ڪہ اینقدر بهم نزدیڪن؟ ولے بہ سمانہ چیزے نگفتم؟ -چیزے شدہ ریحان؟! -نہ…چیزے نیست -اخہ از ظهر تو فڪری -نہ..چون اخرین روزہ دلم گرفتہ؟؟ خلاصہ سفر ما تموم شد و تو راہ بازگشت بودیم و با سمانہ از گذشتہ ها وخاطرات هرڪدوممون حرف میزدیم..ڪہ ازش پرسیدم: -سمانہ؟! -جانم ؟! -اگہ یہ پسرے شبیہ من بیاد خواستگاریت حاضرے باهاش ازدواج ڪنے؟! -ڪلڪ.. نڪنہ داداشتو میخواے بندازے بہ ما -نہ بابا.من اصلا داداش ندارم ڪه?داشتمم بہ توے خل و چل نمیداد؟ ڪلا میگم -اولا هرچے باشم از تو خل تر ڪہ نیستم؟ ثانیا اخہ من براے ازدواج یہ سرے معیارهایے دارم باید اونا رو چڪ ڪنم. الان منظورت چیہ شبیہ تو؟! -مثلا مثل من نہ زیاد مذهبے باشہ نہ زیاد غیر مذهبے .نماز خوندن تازہ یاد گرفتہ باشہ.و ڪلا شرایط من دیگہ -ریحانہ تو قلبت خیلے پاڪه اینو جدے میگم.وقتے آدمے اینقدر راحت تو حرم گریش میگیرہ و بغضش میترڪہ یعنے قلبش پاڪہ و خدا بهش نگاہ ڪرده -ڪاش اینطورے بود ڪہ میگفتے . -حتما همینطورہ..تو فقط یڪم معلوماتت دربارہ دین ڪمہ وگرنہ بہ نظر من از ماها پاڪ ترے..اگہ پسرے مثل تو بیاد و قول بدہ درجا نزنہ تو مذهبش و هر روز ڪاملتر بشہ چرا ڪہ نہ حالا تو چے؟! یہ خواستگار مثل من داشتہ باشے چے جوابشو میدے؟! -اصلا راهش نمیدادم تو خونه -واااا…بے مزه من بہ این آقایی -خدا نڪشہ تو رو دختر خلاصہ حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و … یہ مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر ڪلاسهاے ترم بودم و ڪمے هم فڪر اقا سید☺️ دروغ چرا… من عاشق اقا سید شدہ بودم عاشق مردونگے و غرورش عاشقہ.. اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم؟ فقط وقتے میدیدمش حالم بهتر میشد احساس ارامش و امنیت داشتم همین بعد از اومدن سعے میڪردم نمازهامو بخونم ولے نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اڪثرا خواب میموندم؟ چادرم ڪہ اصلا تو خونہ نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانہ هم بهش پس دادہ بودم یہ روز دلمو زدم بہ دریا و بعد ڪلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید -تق تق -بلہ..بفرمایید -سلام اقا سید -تا گفتم آقا سید یہ برقے تو چشماش دیدم و اینڪہ سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر…بلہ؟!ڪارے داشتید؟! و بلند شد و بہ سمت در رفت و دررو باز گذاشت؟ انگار جن دیدہ؟؟ نمیدونم چرا ولے حس میڪردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت…تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این ڪارها. -ڪار خاصے ڪہ نہ…میخواستم بپرسم چجورے عضو بشم.. -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میڪنن. -چشممم…ممنونم؟؟ -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولے حس میڪردم ڪہ باید برم و جام اونجا نیست… از اطاق سید ڪہ بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم -سلام -سلام…اینجا چیڪار میڪردے؟! یہ پا بسیجے شدیا..از پایگاہ مایگاہ بیرون میای -سر بہ سرم نزار مینا..حالم خوب نیست -چرا؟! چے شدہ مگہ؟!? -هیچے بابا…ولش….ولے شاید بتونے ڪمڪم ڪنے و بعدا بهت بگم..خوب دیگہ چہ خبر؟! -هیچے. همہ چیز اڪیہ.ولے ریحانه -چے؟! -خواهر احسان اومدہ بود و ازم خواست باهات حرف بزنم -اے بابا…اینا چرا دست بردار نیستن…مگہ نگفتہ بودے بهشون؟! -چرا گفتم…ولے ریحان چرا باهاش حرف نمیزنے؟؟ -چون نمیخوامش…اصلا فڪ ڪن دلم با یڪے دیگست -ااااا…مبارڪہ…نگفتہ بودے ڪلڪ..ڪے هست حالا این اقاے خوشبخت؟! -گفتم فڪ ڪن نگفتم ڪہ حتما هست -در حال حرف زدن بودیم ڪہ اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوے ما رد شد و رفت و من چند دقیقہ فقط بہ اون زل زدم و خشڪم زد.این همہ پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاہ بود ولے من فقط اونو میدیدم☺️ -ریحانہ؟!چے شد؟! -ها ؟!؟…هیچے هیچے! -اما وقتے این پسرہ رو دیدے… ببینم…نڪنہ عاشق این ریشوعہ شدے؟! -هااا؟!…نہ -ریحانہ خر نشیا?اینا عشق و عاشقے حالیشون نیس ڪه?فقط زن میخوان ڪہ بہ قول خودشون بہ گناہ نیوفتن?اصلا معلوم نیست تو مشهد چے بہ خوردت دادن اینطورے دیوونت ڪردن -چے میگے اصلا تو…این حرفها نیست…بہ ڪسے هم چیزے نگو -خدا شفات بدہ دختر -تو توے اولویت تری؟ -ریحانہ ازدواج شوخے نیستا -میناااا…میشہ برے و تنهام بزارے؟! -نمیدونم تو فڪرت چیہ ولے عاقل باش و لگد بہ بختت نزن؟ -بروووو مینا رفت و من موندم و ڪلے افڪار پیچیدہ تو سرم…نمیدونستم از ڪجا باید شروع ڪنم.
🟣🟣🟣🟣 🟣🟣🟣 🟣🟣 🟣 ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گوشي انداخت... حتما مال یكي از دختر ها بوده... حالا بیا و درسيتش کن... مگر مي شيد از دسيت هدیه رها شد؟!... هدیه با چشماني پراز شیطنت منتظر جواب بود... - خب مال یكي هست دیگه... هدیه یكوري نشست و با اشتیاق گفت: - مثلا؟!... - مگه فضولي؟ - اره بدجوري... هومن خندید وگفت: - پیاده شو... مگه عجله نداشتي؟ - نه دیگه حالا که فكر مي کنم مي بینم هیچ عجله اي ندارم... یعني تا نفهمم این گوشي اینجا چي کار مي کنه محاله برم پایین... - هدیهکوتا بیا ... برو پایین کار دارم... هدیه ابروهایش را بهعالمت نه بالا برد وگفت: - اگه کار داري زود بگو... تا به کارت هم برسي ... هومن با خنده سيري تكان داد... خواهرش را خوب مي شيناخت ... ول کن نبودکه... از بچگي همینگونه بود... اگربه چیزي گیرمي داد... از الف تا یایه جریان را نفهمیده ... امكان نداشييت کوتاه بیاید... پس چاره اي نداشييت... سعي کرد خلاصه ماجراي روز پیش را بیان کند ... اما هدیه انقدر سوال پرسید که نه تنها جزبه جز جریان را فهمید بلكه اصلا نكاتي راکه به انها توجه نكرده بود هم توسط هدیهکشف گردید!!!...وسراخرگفت: حالا مي خواي چي کارکني ؟ - اگه رمزنداشته باشه به یكي از شماره هاش زنگ مي زنم بیان ببرن... اگه هم داشته باشه مي برمش بیمارستان شاید اونجا اومدن دنبالش...بالاخره پیاده مي شي یا نه؟ - اهان ... اره... اه ببین چقدر وقتم روگرفتي ؟!!!!! هومن خنده کنان راه افتاد ... چه مي شييد کرد !... یك خواهر که بیشييتر ندا شت... باید تحملش مي کرد...چند ثانیه بی شتر نگذ شته بود که صداي گوشي صورتي رنگ دوباره بلند شد... دفعه پیش انقدر حیرت کرده بودند که اصلا جواب نداده بودند... اینبارگوشي را برداشت... دگمه پاسخ را زد: - بله بفرمایید... صداي نازك دختري درگوشش پیچید: - سلام ببخشید... این شماره اي که تماس گرفتم مال گوشي خودمه... گمش کردم... - بله ... گوشیتون توماشین من جا مونده... - شما؟ - من... امممم... هموني که به بیمارستان رسوندمتون! - اوه بله... حال شما؟... با زحمتاي ما؟!! - ممنون... خواهش مي کنم. - حالا چطور مي تونم گوشي رو ازتون بگیرم؟ هومن نگاهي به ساعت انداخت... نه دیگر نمي توانست به موقع به دانشگاه برسد... استاد حتما تا حالا به کلاس رفته بود... باید وقتي دیگر براي دیدنش مي رفت...گفت: - ادرس بدید بیارم خدمتتون... - نه ممنون... راضي به زحمتتتون نیستم. - تعارف نكنید کار خا صي ندارم... اگه ادر ستون رو بفرمایید... همین الان میارم خدمتتون... - نه... تشكر... شما ادرس بدید من خودم میام مي گیرم. - گفتم که نیازي نیست... میارم. دخترمكثي کرد و با صداي طنازي گفت: - خب من نمي تونم برا شما ادرس بدم... الان کجا هستید؟ - خیابون... - بسیار خب... من هم زیاد از اونجا دور نیستم... تو همون خیابون یه کافي شاپ ه ست... شما برید اونجا من هم میام همونجا ازتون مي گیرم... تا ده دقیقه مي رسم... - باشه... مي بینمتون وبه طرفکافي شاپ رفت... حدود یك ربعي مي شد که ن ش سته بود... البته از خودش با ب ستني پذیرایي نموده بود... به چیز خا صي فكر نمي کرد... حتي به اینكه کدامیك از ان سه دکتر خواهد امد... اما کاش شیدا باشد!!!... چرایش را نمي دانست... شاید هم مي دانست... خوب بود که فكر نمي کرد!... نمي دانست بستني سوم را هم سفارش دهد یانه؟... عاشق بستني بود... اوه چه عشق پاکي !!! و چقدر هم خوشمزه؟!!... خداوند از این عشقهاي خوشمزه نصیب همه بنماید... با ظرف خالي بستني ور مي رفت... سلام سربلند کرد و بي اختیار نگاهش در همان دوجفت چشم مشكي گیر افتاد... مخت صر تكاني خورد و نیم خیز شد... کافي بود!!... بی شتر از این رودل مي کرد... - سلام ... بفرمایید و با د ست به صندلي روبرویش ا شاره اي کرد... شیدا با ناز ن ش ست... در تمامي حرکاتش نرمي دخترانه م شهود بود... کیفش را روي میز گذا شت ... روپوش شلوار لي و شالي سفید با خطوط ابي به او تیپي ا سپورت بخ شیده بود... و انصافا به اندامباریك و بلندشبرازنده بود... ارایش متناسبي هم روي صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتربه رخ مي کشید... لبخندي زد و حالت شرمنده اي به نگاهش داد: - ببخشید ... توي زحمت افتادید! - خواهش مي کنم... - اصلا نمي دونم چطوري از جیبم افتاده؟!!! - با اون حال و وضعي که داشتید ...کاملا طبیعیه و با این حرفنگاهش به دست باند پیچي شده شیداکشیده شد... - دستتون چطوره؟ @nagvaydel313
🍁🍁 کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم. حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود. از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود. بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود. ساختمان کلا دو طبقه بود. طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند. زنگ آپارتمان را زدم. آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد. جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم. ــ دارو گرفتید؟ ــ بله الان بهش میدم. دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود. ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم آرام تر شد. سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد. بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم. کم‌کم آرام شد و خوابش برد. آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود. سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود. دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود. چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم رت درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم. از اتاق بیرون امدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم. آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلی‌اش با ته ریش همیشگی‌اش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیری‌اش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم. سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت: – می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و گفتم: –بفرمایید. دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت: –تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید. خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشتر هم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده. ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 ‌