eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
844 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
چتونہ دخترها؟! خانم هاے دیگہ خوابن…یہ ذرہ آروم تر..؟ من یہ چشم غرہ بهش زدم? سمانہ هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود بعد از اینڪہ رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیڪارہ هست؟ -ایشون مسول بسیج خواهرانہ دیگه☺️ -اااا…خوب بہ سلامتی؟ و تو دلم گفتم خوب بہ خاطر اینہ ڪہ آقا سید بہ اسم صداش میڪنہ؟ و ڪم ڪم چشمامو بستم تا یڪم بخوابم. بالاخرہ رسیدیم مشهد؟ اسڪان ما تو یہ حسینیہ بود ڪہ طبقہ پایین ما بودیم و طبقہ بالا آقایون و وقتے ڪہ رسیدیم اقاے فرماندہ شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن برامون: خوب عزیزان…اولین زیارت رو با هم دستہ جمعے میریم و دفعہ هاے بعد هرڪے میخوادمیتونہ با دوستاش مشرف بشہ فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. برگشتم سمت سمانہ و گفتم : -سمانہ؟!؟ -جانم؟!؟ -همین؟!؟ -چے همین؟!؟ -اینجا باید بمونیم ما؟!؟؟ -ارہ دیگہ حسینیہ هست دیگہ؟ -خستہ نباشید واقعا. اخہ اینم شد جا..این همہ هتل؟؟ -دیگہ خواهر باما اومدے باید بسیجے باشے دیگه؟؟ -باشهه؟؟؟ زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانہ با یہ چادر دارہ بہ سمتم میاد: -این چیہ سمے؟!؟ -وااا.. خو چادرہ دیگہ! -خوب چیڪارش ڪنم من؟! -بخورش خوب باید بزارے سرت -براے چے؟!مگہ مانتوم چشہ؟! -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشہ ڪه؟ -اها…خوب همونجا میزارم دیگه؟ -حالا یہ دور بزار ببینم اصلا اندازتہ؟!؟ چادر رو گرفتم و رفتم جلوے آینہ.یڪم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینہ خودمو نگاہ ڪردم و بہ سمانہ گفتم: . -خودمونیما…خشگل شدم؟ -آرہ عزیزم…خیلے خانم شدے.؟ -مگہ قبلش اقا بودم؟؟؟ ولے سمے…میگم با همین بریم؟..براے تفریحے هم بدنیست یہ بار گذاشتنش.؟ -امان از دست تو؟ بزار سرت ڪہ عادت ڪنے هے مثل الان نیوفته؟ -ولے خوب زرنگیا…چادر خوبہ رو خودت برداشتے سُر سُرے رو دادے بہ ما؟؟ -نہ بہ جان تو… اصلا بیا عوض ڪنیم؟ -شوخے میڪنم خوشگلہ..جدے نگیر..؟ -منم شوخے ڪردم والا..چادر خوبمو بہ ڪسے نمیدم ڪہ؟؟ حاضر شدیم و بہ سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا ڪہ چادر گذاشتم اقا سید منو ببینہ. هیچ حس عشقے نبود و فقط دوست داشتم ببینہ ڪہ منم چادر گذاشتم و فڪ نڪنہ ما بلد نیستیم… ولے دریغ ڪہ اصلا نگاهے بہ سمت خانمها نمیڪرد؟
🟣🟣🟣🟣 🟣🟣🟣 🟣🟣 🟣 ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• حاج اقا رضایي خندید وگفت: - پس بدو برو از مامانت اجازه بگیربیا! پ سر سرش را به عالمت موافقت تكان داد و به طرف خانوم ها دوید ... و در کمتراز یك دقیقه دوباره برگشت... - اجازه گرفتي؟ پ سر سرش را تكان داد یعني اره... شكالت را به د ستش داد و د ست پ سر را گرفت و به طرفخودکشید و در آ*غ*و*شش نشاند... - اسمت چیه؟ - طاها - به به... چه اسم قشنگي!!... چند سالت هست؟ - 5 سال... حاج اقا نفس عمیقي کشید و صورتش را ب*و*سید: - بده شكالتت رو بازکنم... - خودم باز مي کنم... طاها با این حرفدست در جیبش کرد و دو سه تا شكالتهاي رنگ به رنگ در اورد وگفت: - بیا اینا هم مال شما... حاج اقا رضایي با لبخند گفت: - نهعزیزم همش مال خودت نگه دار مي خوري... طاها لبانش راغنچه کرد وگفت: ولي من اینارو دوس ندارم... خسيته شيدم از بس از این شيكالتا خوردم. شكالت شما خوشمزه تره... - باشه این رو بخور... اونارو هم بذار تو جیبت. طاها با لجبازي گفت: - اگه شما اینارو نگیرید من هم شكالت شما رو نمي خورم... جاج اقا رضایي خندید وگفت: - باشه و دو تا از شكالتها را برداشت. طاها با اشييتها شييكالتش را خورد ... وقتي بي کار شييد همانطور که در آ*غ*و*ش حاج اقا بود با تعجب انگشت خود را بهعمامه حاج اقا رضایي زد وگفت: - این کلاهه؟ - نه عزیزم این عمامه است... - عمامه یعني چي ؟ - یعني همین... کسياني که درس روحانیت مي خونن این رو سيرشيون مي ذارن... - مي دین من هم سرم بذارم؟!! هومن اهسته خندید... پسربا مزه اي بود...حاج اقا رضایي گفت : - این برا سر توگشاده!!! - ولي من مي خوام... اقاي رضایي عمامه را از سرش دراورد و به دست او داد : - بیا نگاهکن... ولي سرت نذار ...خب؟ همینقدر هم غنیمت بود... طاها باعالقه عمامه را وارسي کرد... به طوري که اقاي ر ضایي مجبور شد ان را دوباره باز کرده به سرش ببندد... ک ساني که نزدیك نشسته بودند ... ارام مي خندیدند... طاها ق صد برخا ستن ندا شت... چه جایي بهتر از آ*غ*و*ش حاج اقا... تازه خوشش امده بود... بعد از پذیرایي مختصري که صورت گرفت... افراد حاضر کم کم قصد رفتن کردند... طاها در آ*غ*و*ش حاج اقا رضایي به خواب رفته بود...خانومي که با اقاي کمالي صحبت مي کرد به سمت هومن و اقاي رضایي امد : - حاج اقا ببخشید طاها اذیتتون کرد... این طرفاقایون نشسته بودن برا همین وسط جلسه نتونستم بیام ازتون بگیرم. - خواهش مي کنم دخترم... از بس ورجه وورجهکرده حسابي خسته شده... اینهکه خوابش گرفته... اذیتي نداشت که... مادر طاها خم شد وبه ارامي پسرش را صداکرد: - طاها ... ماماني ... بیدارشو... مامان جان.. اقاي رضایي طاها رازمین گذاشت وگفت: - بفرمایید ... اینطوري راحت تر بیدارش مي کنید... واز جا برخاست... هومن هنوز نشسته بود... مادر طاها دستي به سرفرزندش کشید و باز صدایش کرد: - طاهاگلم بیدار شودیگه... طاها بدون اینكه چشمانش را بازکند با خوب الودگي گفت: - مامان بذار بخوابم... - پاشو... رسیدیم که خونه مي خوابي... - ب*غ*لم کن!!! - مادر... من که تا خونه نمي تونم ب*غ*لت کنم... بزرگ شدي ... زورم نمي رسه... طاها همانطور با چشماني بسته و صداي پراز خواب گفت: - خب بگوبابا ب*غ*لم کنه... و به پهلو چرخید... مادر طاها سكوت کرد... بعداز مكثي د ست پیش برد و طاها را به آ*غ*و*شيش کشيید ...از جا برخاسيت... از مقابل هومن که مي گذشييت ... قطره اشييكي از گونه اش پایین مي چكید... کنترل بچه و چادر همزمان سخت بود! اقاي کمالي به طرفهومن امد... هومن قصد برخاستن داشتکه اقاي کمالي مانع شد: - نه... بشین باهات کار دارم... - بفرمایید من در خدمتم. اقاي کمالي نفس عمیقي کشید وگفت: - مشكلي پیش اومدهکه را ه حلش به دست توه!! - اگه کاري از دستم بربیاد دریغ نمي کنم... اقاي کمالي سري تكان داد وگفت: @nagvaydel313
🍁🍁 راحیل🧕🏻 آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم. چقد تمیزو مرتب نوشته بود. از یک پسر کمی بعید بود. این یعنی بچه درس خوان است... بارها سر کلاس حواسم را با کارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود. فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم. ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد. امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی. خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه کسی است. ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند. درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم. جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم. فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوه‌اش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا مختصرتر بخواند. ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم: –این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد. البته نمی توانم همه‌ی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم. استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد. وارد کلاس که شدم، آقا آرش دستش زیر چانه اش بود و زل زده بود به صندلی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود. کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت. این را سارا برایم گفت. سارا از وقتی کنارم می‌نشیند، جز به جز خبرهای کلاس و دانشگاه را برایم می‌گوید. حالا که حواسش نبود. درچهره اش دقیق شدم. جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت. چشم و ابروی مشگی و پوستی سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم. نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است. ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش. سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت: –عه سلام، حال شما خوبه؟ ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم. نگاهم رابه جزوه دادم که او ادامه داد: –حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود برای گرفتن جزوه و گفتم: –آخه یه درس بیشتر نبود. وقتی از دستم نمی گرفت، می دانستم نگاهم می کند، جزوه راروی دسته‌ی صندلی گذاشتم وتشکرکردم. –جلسه بعدم براتون میارم. او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟ –ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت: –پس یعنی کلا دوشنبه ها غیبت دارید؟ "یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.." وقتی تردید من در جواب دادن را دید، گفت: –البته قصد فضولی نداشتم فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –نه نمی تونم بیام، البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه. همانطور با تعجب نگاهم می کرد. دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 ‌