eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
843 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪہ دیدم همون انگشترے ڪہ زهرا خریدہ بود تو دستشه؟ نمیدونم چرا ولے بغضم گرفتہ بود؟ من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید ڪل ڪل ڪنم ولے چرا الان ناراحتم؟! نڪنہ جدے جدے عاشقش شدم؟!؟ تا آخر جلسہ چیزے نفهمیدم و فقط تو فڪر بودم میگفتم شاید این انگشترہ شبیه شہ ولے نہ..جعبہ انگشتر هم گوشہ ے میز ڪنار سر رسیدش بود؟ بعد جلسہ با سمانہ رفتیم براے آخرین زیارت دلم خیلییے شڪستہ بود؟ وقتے وارد صحن شدم و چشمم بہ گنبد خورد اشڪهام همینطورے بے اختیار میومد. بہ سمانہ گفتم من باید برم جلو و زیارت ڪنم؟ سمانہ گفت خیلے شلوغہ ها ریحانہ؟ گفتم نہ من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتے وارد محوطہ ضریح شدم احساس ڪردم یہ دقیقہ راہ باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریہ میڪردم. چیزے براے دعا یادم نمیومد اون لحظہ .فقط میگفتم ڪمڪم ڪن. وقتے وارد صحن انقلاب شدیم سمانہ گفت وایسا زیارت وداع بخونیم تا اسم وداع اومد باز بے اختیار بغضم گرفت؟ یعنے دیگہ امروز همہ چیز تمومہ؟ دیگہ نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم؟ سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رڪعت نماز بخونم؟ -باشہ ریحانہ جان☺️ مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الے اللہ اینبار دیگہ نہ فڪر آقا سید بودم نہ هیچڪس دیگہ…فقط بہ حال بد خودم فڪر میڪردم؟ بعد نماز تو سجدہ با خدا حرف زدم و بازم بے اختیار گریہ ام گرفت و اولین بار معنے سبڪ شدن تو نماز رو فهمیدم. بعد نماز تو راہ برگشت بہ حسینیہ بودیم ڪہ پرسیدم: -سمانہ؟؟ -جانم؟!☺️ -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتے هم دارن؟!
🟣🟣🟣🟣 🟣🟣🟣 🟣🟣 🟣 ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• تمام دغدغه فكری شان داشتن اسباب بازي جدید است و دنیایشان پدر و مادرشان... طاها براي بي پدر شدن زیادي بچه بود... خب که چه؟!!! ... چه ربطي به او دا شت ... نه ندا شت... اصلا ربطي به او ندا شت... اگر به فرض قبول کند چه مي شود؟!... هیچ... او که نمي خواهد ازدواج کند... مشكلي که برایش ایجاد نمي کند... تازه به فرض... ان هم یك درصد... نرو... اگر همین الان کسي به او زنگ بزند و بگوید نمي تواني به این سفربروي چه حالي مي شود؟... صد درصد حال جالبي نخواهد داشت!!... اگربگویند ده سال ... نه هفده سال حق نداري بروي چه؟... خب زمین که به اسمان نمي ر سد!!!... مي شود نرفت!!!... اما نمي توان ست به خود دروغ بگوید ناراحت مي شد... در مقابل بیمارستان توقف کرد... کي رسیده بود؟!! همه راه را در فكر بود ... اما بي نتیجه به جواب اره یا نه نر سیده بود... با سر سلامي به نگهبان داد و ماشین را داخل برد... بیمارستان... ای ستاد...ای ستاد و نگاهي به ساختمان بیمار ستان انداخت چقدر اینجا امده بود؟!!... بارها ... (گذشته فکر هومن) درمقابل بیمارستان ایستادونگاهي بهدختر ها انداخت... هیچ لزومي نداشت سه دختر را بردارد و تلپ تلپ با خود به داخل ببرد ... ان هم بیمارستاني که همه او را مي شناختند ... کمك هم اندازه دارد !!! ... زحمت این چند قدم را هم باید خودشان بكشند... بدون اینكه به عقب نگاه کند گفت: - بفرمایید این هم بیمارستان... یعني پیاده شوید ... مزاحمت بیش ازاین مانع کسب است!!!... یالا زودباشید که کار دارم!!!... شیدا درب عقب را بازکرد و پیاده شد: - باعث زحمت شدیم... ممنون ازتون - خواهش مي کنم ... وسعي کرد در چشيمانش ننگرد... بقیه دختر ها هم با تشكري کوتاه پیاده شدند... پا روي گاز گذاشيت و بدون معطلي حرکت کرد... اگر عرفان مي فهمید چه کرده کله اش را مي برید... با این فكر خنده اش گرفت... مي دانست حالا در ذهن خبیث این دوستش چه خبر است!!!... عرفان بود دیگر ... چه مي شييد کرد؟!!!.... بدون شيك با گفتن این حرف به عرفان یك پس گردني حسييابي نوش جان مي کرد... پس امروز ملاقات بي ملاقات... اقا عرفان... حالا یه امروز رو بمون تو خماري... بادیدن شيماره عرفان که روي موبایلش روشن و خاموش مي شد خنده اش پررنگ تر شد...بادیدن شيماره عرفان که روي موبایلش روشن و خاموش مي شد خنده اش پررنگ تر شد... فرداي ان روز قصد داشت به دانشگاه برود... هدیه ول کن نبودکه من چند جا کار دارم باید مرا ببري!... از دست این خواهرش ... یكبار موقع رانندگي کوبیده بود به ما شین جلویي... دیگر دست به ما شین نمي زد ... البته نه که نزند... رانندگي نمي کرد... هرچه مي گفت... خواهرمن یه بار تصادف کردي دیگه ... گو شش بدهكار نبود که نبود... بدبختي اینجا بود که تازه نامزد کرده بود و هزار تا کار دا شت... یك روز ارایشگاه ... یك روز خرید ... خلاصه هومن هرروز هرروز راننده شخصي شده بود... - هدیه زود باش ... ببین اگه استادم بره من مي دونم و توها... - چته تو... اومدم... هفت ماهه بدنیا اومدیا... وقتي هم که سوار شد دگمه هاي روپوشش باز بود... رو سریش را هم هنوز مرتب نكرده بود... - خب حرکت کن دیگه... - اولا لطفا... ثانیا با این سرو وضع... - چمه مگه؟! - هدیه... ازدست تو... دگمه هات رو ببند... این روسري رو هم یه گره بزني بد نیست ها... - فضولیش به تو نیومده... راه بیوفت! هومن ترمزدستي راکشید وگفت: - اصلا من جایي نمي رم ... منصرفشدم ... پیاده شو... هدیه با حرص گفت: - ببین هومن ... عجله دارم ... اه ... خب بیا... و با این حرف دگمه هایش را بست و وروسریش را کمي جلوتر کشید و گیره زد... - خدا به دادزنت برسه... توکه مي دوني من با این وضع پیاده نمي شم... چرا گیر بیخود مي دي ؟ هومن حرکت کرد وگفت: - خب اونطوري سوار هم نشو ... حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو شدي... - ببین بچه... ناسلامتی من ازت بزرگترم! - اي خدا چي مي شد من اولي بودم این دومي !!... هدیه خندید وگفت: - شنیدي میگن در هرکار خدا حكمتیه!!!... هومن لب باز کرد تا جوابي دهد که صداي موبایلي از صندلي پشتي به گوش رسید... هدیه متعجب نگاهي بهعقب انداخت وگفت: - این گوشیهکیه؟ - نمي دونم ... شاید مال یكي از دوستامه مونده ... هدیهگوشي را برداشت وگفت: ا... کدوم یك از دوستاي شماگوشیش صورتیه؟ @nagvaydel313
🍁🍁 ــ خانم رحمانی... صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟ یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم. درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد. نگاهی به گوشی دستم انداخت. –میشه بپرسم کی بود؟ انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم: – من پرستاره دخترشم. با چشم های متعجب پرسید: –کاری که گفتید این بود؟ ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم. انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد. –خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. – من یه تاکسی دربست می گیرم می رم. ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم. اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند. به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم: – چی شد؟ ــ مگه دارو نمی خواستید؟ اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم. اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود. خوش تیپ و خوش هیکل بود. و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم. به چند دقیقه نرسید برگشت. نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم. همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم. زیر لبی گفتم: – چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود." اخمهایش کمی باز شد. –اصلا زحمتی نبود. مسیر زیاد دور نبود. وقتی رسید سر کوچه گفتم: – لطفا همین جا نگه دارید. ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟ ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد. لبخندی زدو گفت: –باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ. تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم. تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 ‌