#هوشنگ_مرادی_کرمانی
عباس لج کرد:
-من گل میخواهم.
راننده رفت و از گل فروشی روبه روی بیمارستان دستهای گل گرفت و آورد گذاشت بالای سرعباس. عباس نگاهی به گل کرد ولبخند زد.
زیر لب گفت: «من سبد بزرگ گل میخواستم.» و صورتش را چسباند به تشک. پرستاری آمد و به عباس قرص داد.
عباس گفت:
-خانم گلدانی بیاور و گل مرا بگذار توی گلدان آب هم بریز که تازه بماند.
آن قدر طول نکشید که دسته گل عباس رفت توی گلدان.
ساقه گلها توی آب بود. عباس عینکش را زد و گلش را نگاه کرد.
صدا توی بیمارستان پیچید:
«از ملاقات کنندگان محترم خواهشمندیم بیمارستان را ترک کنند.وقت ملاقات تمام شد».
پدر و مادر وباقی ملاقات کنندگان رفتند. راننده هم رفت. موقع رفتن گفت:
-آقای دکتر خودشان فردا میآیند بهت سر میزنند. کاری نداری؟
-نه.
عباس خوشحال بود. مثل باقی بیماران گل تازه و شاداب داشت. گرچه سبد بزرگ گل آن جور که اومی خواست نبود. دور تخت بغل دستیاش پراز گل بود.
شب به عباس مسکن زدند و قرص خواب دادند. خدا رحم کرده بود فقط پایش شکسته بود وسرش خورده بود به جدول. دو روز بیهوش بود. عکس گرفته بودند و دیده بودند که به خیر گذشته است.
مادرش گفته بود«از بس سربه هوایی. آخر آدم توی خیابان به لانه هایی که توی درخت است چه کار دارد»!
عباس هرروز که از مدرسه میآمد سرش را بالا میگرفت و لانهها را میشمرد. از یکی شان صدای جیک جیک جوجه میآمد که اتوموبیلی زد بهش.
عباس صبح که از خواب برخاست. اول گلش را نگاه کرد. خودش را کشاند بالا وگل را بو کرد. پرستار آمد کمکش کرد و بردش دست شویی.
وقتی راه میرفت سرش درد میکرد وگیج میخورد. پرستار گفت:
«کم کم خوب میشوی. ببین حالت بهتر ازدیروز است».
روز بعد از دست شویی که برگشت چشمهایش سیاهی رفت. افتاد روی تخت. پرستار ملافه را کشید رویش. بعد پایین ملافه را بالا زد و بهش آمپول زد. دردش گرفت. اما خوابید. بیدار که شد سرش را بلند کرد.
عینکش را زد و دید گلش نیست!!
-گلم کو؟؟.دسته گلم کو؟
نه گل بود و نه گلدان.
پرستار گفت:
-آمدند تمیز کردند. گلت را انداخته اند تو سطل آشغال.
-چرا؟
-خراب شده بود.
بالای تخت بغل دستیاش پر از سبد گل تازه بود. سبدهای جورواجور بزرگ وکوچک همه رنگ. هر روز ملاقاتیها سبدهای تازه
می آوردند.
عباس زد زیر گریه :
-من گلم را میخواهم.
بیمار بغل دستی که پسرکی خوش رو بود گفت:
-هر کدام از سبدهای مرا خواستی مال تو. بگذار بالای سرت.
-نه من گل خودم را میخواهم. چرا انداختنش دور؟
-آن دیگر به درد نمیخورد. رئیس بیمارستان اگر ببیند بالای سر مریضی گل پژمرده و خشکیده است دعوا میکند. میگوید کلاس بیمارستان پایین میآید.
عباس زار میزد. بیمارستان را گذاشته بود روی سرش:
-من گلم را میخواهم. گل خودم را.
پرستار گفت:
گریه نکن. خودم یک دسته گل قشنگ و تازه برایت میآورم.
-نه من گل خودم را میخواهم.
-گل که با گل فرق نمیکند. مگر گل تو چه جوری بود؟
-رویش پروانه مینشست خودم دیدم.
پرستار به او آمپول زد. عباس عینکش را زد. چشمهایش را بست وبه خواب رفت.
پایان
[In reply to . .]
به نام خدا
آرزو
آب را باز کردم سر شلنگ را از کنار باغچه برداشتم کمی آب خوردم. انگشتم را جلوی شلنگ گرفتم. آب را با فشار بر روی گل های و درختان باغچه پاشیدم.
صدای داد و بیداد محمد بلند شد:« عه! زهرا نمیبینی من اینجا قایم شدم؟ آب را ببند!»
محمد خیس خالی شده بود. خندهام گرفت.
گفتم:« ببخشید نمی دانستم تو باغچه قایم شدی!»
محمد با عصبانیت داد زد:« نخیر تو دیدی من تو باغچه هستم منو خیس کردی!» مامان از پنجره اتاق سرش را بیرون آورد گفت:« بچهها دعوا نکنید!»
شلنگ را زمین انداختم. دستانم را روی گوشم گرفتم. چشمانم را بستم. دستش را روی مچم گذاشت که دستم را از روی گوشم بردارم.
خودم را کنار کشیدم. همانجا نشستم. چشمانم را باز کردم. دیدم کفش های بزرگی جلوی من هست. بلند شدم. سرم را بالا بردم. بابا بزرگ داشت میخندید. محمد گفت:« من را خیس کرده! تازه قهر هم می کند!»
بابا بزرگ گفت:« محمد عاقل باش! اگر می خواهید با من بیایید زود باشید. آماده شوید!» محمد رفت لباس هایش را عوض کند. من و بابا بزرگ هم شلنگ راجمع کردیم. دم در منتظر ایستادیم.
محمد بدو بدو آمد. در را بست. با هم راه افتادیم.
بابا بزرگ دست من و محمد را گرفت گفت: « موقع بازی باید با هم مهربان باشید محمد تو بزرگتری نباید سر کوچکتر داد بزنی!»
هر دو چشم گفتیم. به کارگاه پدر بزرگ که یک کوچه بالاتر از خانه بود رسیدیم. اولین بار بود کارگاه را میدیدم. خیلی بزرگ بود. بابا تا بابا بزرگ را دید پیش ما آمد. با پدر بزرگ دست داد.
دست مرا گرفت. جلوی من نشست. موهایم را به پشتم ریخت ماسک را برایم زد و گفت:« زهرا ماسک را برندار بو اذیتت می کند!»
بابا بزرگ دستکشهای بلندی دستش کرد. هر کدام یک ظرف را برداشتند روی تمام چوبهایی که در کارگاه بود از آن میپاشدند. همه بلند بلند صلوات می فرستادند. دستانم را به هم زدم گفتم:« چرا نفت می پاشید؟ میخواهید آتش درست کنید!»
محمد گفت: « نفت نه گازوییل! آخه کی چوبهای به این بلندی را می سوزاند؟»
بابا بزرگ دستکش هایش را در آورد باهم از کارگاه بیرون رفتیم. روی صندلی نشست. چشمانش پر از اشک شد گفت:« نه دختر قشنگم این چوبها را خیلی سال است که با جان و دل نگهداری می کنم!»
پرسیدم:« برای چه؟»
بابا بزرگ هم اشک چشمانش را پاک کرد گفت:
« اینها قرار است در بشوند برا یه جای خوب در مدینه!»
تعجب کردم گفتم: « بابا بزرگ این چوبها خیلیخیلی بلند هستند مدینه کجاست؟»
بابا بزرگ مرا روی میز روبه روی خود نشاند گفت:
«مدینه شهر پیامبر صل الله علیه وآله هست. یک قسمت از شهر که امام دوم و امام چهارم امام پنجم و امام ششم ما و خیلی از یاران پیامبر ص آنجا هستند. اسم آن بقیع است!
آرزو دارم تا عمرم به آخر نرسیده برای آنجا در بسازم.»
محمد که تا حالا ساکت بود گفت: « بابا بزرگ مگر بقیع چقدر است که این همه در می خواهد؟»
بابا بزرگ خیلی گریه کرد نتوانست جواب بدهد.
بابا گفت: « بقیع خیلی خیلی بزرگ و خیلی تنهاست. » اشک از چشمانش سرازیر شد.
#داستانک
#بهار
نمایشگاه انجمن باغ گردو
سوژه و آغاز خوب است ولی ...
نقد و نظرش در گروه باغ گردو
نمایشگاه انجمن باغ گردو
نقد و نظرش در گروه باغ گردو
موضوع بسیار زیبا
در حد پیشنهاد:
شیر آب را باز کردم.
بر روی گلها (ی❌) و درختان...
پیشنهاد برای تعلیق نمایشی:
بلند گفت:
«اِااا... داری چه کار می کنی؟! شیر آب را ببند... »
ترسیدم. یک قدم به عقب برداشتم. تند شلنگ را انداختم، به سمت شیر آب رفتم. آنرا بستم. بلند شد ایستاد. با ابروان گره کرده به من زل زد، از سر و لباسش آب میچکید. دستم را جلوی دهانم گرفتم. با خنده گفتم:
«ببخشید نمیدانستم تو باغچه قایم شدی!»
مادر پنجر را باز کرد.
یک جفت کفش بزرگ دیدم.
سرم را بالا گرفتم.
زیبا و روان
خدا قوت!
نمایشگاه انجمن باغ گردو
موضوع بسیار زیبا در حد پیشنهاد: شیر آب را باز کردم. بر روی گلها (ی❌) و درختان... پیشنهاد
نقد حقیقی باید چیزی شبیه این باشد (نه در کمیت و کیفیت بلکه در سبک و فرم)
هم بیان شعف ها و هم دادن پیشنهاد برای رفع آنها
#سوال
سلام وعرض ارادت
اگر ممکنه راه کار بفرمایید برای کوتاه نویسی
اینکه همه شرایط داستان خوب را داشته باشه و کوتاه هم باشه سخته
تعلیق وضریه و شخصیت پردازی و فضا سازی و....
سپاس بیکران از محبتی که بذل می فرمایید.
آرمینهآرمین:
اول بنویسید. هر چه به ذهن آمد.
بعد حشوها را حذف کنید.
بعد آنها که در خط داستانی فرعی قرار دارند حذف کنید.
همین طور ادامه دهید تا آنچه میخواهید داشته باشید.
قرار جلسه امروز باهم نویسی ساعت 16_17
https://eitaa.com/joinchat/1899233377C2cdba55893