eitaa logo
نمایشگاه انجمن باغ گردو
77 دنبال‌کننده
397 عکس
53 ویدیو
29 فایل
اطلاع رسانی ها * نمونه کارها * موفقیت درختان باغ * نکته هایی برای نویسندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
{ان لله و انا الیه راجعون} هفته های روز را ورق می زدم و چشم میدوختم به پنجشنبه ها. پنجشنبه هایی که تنها با مهربانیت رنگ زندگی می گرفت. پنجشنبه هایی که روز وَصلِ مِهرقلم هایت به قلم هایمان بود. مِهری که مُهر شد بر قلب های تک تک مان و سایه اش افتاد بر سر کاغذ هایمان. ساعت هشت صبح آغاز طلوع مهر هایت آمیخته با رنگ ها بود و غروبش بی انتها... مهربانی ات آنقدر گیرا و دلنشین بود که کودک سه ساله ی گروه را هم به وجد آورده بود. همیشه قبل ساعت هشت تدریس هایت، در گروه بارگذاری می شد تا مبادا معطل شویم و این اوج نظم و مسئولیت پذیری ات را به اعماق قلبمان نشان میداد. با روی باز و همان مهربانی همیشگی و بی ریایت از حضورمان، استقبال گرمی میکردی. قلمو را با صبر در رنگ های زندگی می رقصاندی و راه و رسم زندگی را روی کاغذ برایمان می کشیدی. اکنون که رفتی رنگ هایمان خشک شده اند و آسمان قلبمان تیره و تار رنگ آمیزی شده است. گلوله های اشک بی مهابا بر صحفه ی صورتمان نقش می بندد. استاد مهربانم، یادت باشد بدون تو دیگر قلمو هایمان رنگ اصلی را به خود نمیگیرید و این داغ تلخ همیشه در یادمان ثبت می ماند. قرار همیشگی مان یادت نرود استاد جانم...ساعت هشت صبحِ فردا، در کلاس منتظرت حضور همیشگی ات هستیم! 🖤
۳۰ تیر ۱۴۰۰
بیش از دوسال بود خانوم بابایی رو می‌شناختم. معلم و مربی دلسوز. عاشق بچه‌ها بود و مطمئنم بچه‌ها هم عاشقش بودن این رو از خاطراتی که با شوق و ذوق برامون می‌نوشت می‌شد فهمید. دلش برای بچه‌ها می‌تپید، بی‌نهایت مهربان بود. داستان‌های زیباشون هم پر از عشق بود. جای داستان‌ها و تصویرگری‌های زیباشون توی دنیای کودکان تا ابد خالی می‌مونه😭 @nahal313
۳۰ تیر ۱۴۰۰
باقری: خواهر عزیزم خوشحالم که آغازین قدم های نویسندگیت را با هم برداشتیم تو قلم می‌زدی و من برایت نقد و نظر می‌نوشتم. بارها ذوق و خلاقیت تو مرا شگفت زده کرد. اعتراف میکنم که گاهی به ذوق و قریحه و استعدادهای ریز و درشت هنریت غبطه خوردم و قلبا و زبانا بارها تحسینت کردم، اما توخیلی بااستعدادتر از آن بودی که من تصورش را هم می‌‌کردم تو استعداد شهید شدن داشتی آن همه خانوادگی چه دامن شهید پروری داشتی خدیجه ی من. من این ساعت سوگوارانه نشسته اضم و پرواز مظلومانه تان را تا بهشت مینگرم. چه تیک آفی به مقصد الله به ساعت عرفه. الله اکبر عزیز دل و جان ما چه زیبا در اوج تلاش فرهنگی به دیدار معبودت رفتی و همه آرزوی من برای مرگ مرگ مانند توست در حالی که بیتاب و شتابان بسوی خالقم قدم بردارم خدیجه عزیزم من نمیدانم تو از خدا چه میخواستی که خدا چنین شهادتی را در تقدیرتان گذاشت. دوستتان دارم و به خدا میسپارمتان. برای همه ی بازماندگان طلب صبر زیبا میکنم فاتحه و صلوات فراموش نشود
۳۰ تیر ۱۴۰۰
جشنواره باغ گردو تمدید شد. آخرین مهلت ارسال آثار تا دوشنبه، چهارم مرداد ماه از قافله عقب نمانید
۳۰ تیر ۱۴۰۰
خبر پر کشیدنت همه جا را پر کرده... هر کس اظهار نظری می کند! یکی می گوید چه عاشقانه می زیستند که یکی طاقت دوری دیگری را نداشت و همه با هم رفتند... یکی می گوید مزد زحماتشان را گرفتند... اما دیگرانی می گویند: که چرا کلاه کاسکت نداشت! چرا پنج نفری روی یک‌ موتور نشسته بودند! چرا با ماشین نرفتند! چه خوب حواسشان به این جزئیات هست! ولی حواسشان هست که شما چه می کردید؟! حواسشان هست که چرا ماشینتان را فروختید؟! حواسشان هست که چرا گمنام می زیستید؟! حواسشان هست که برای چه انقدر تلاش می کردی؟! برای که؟! برای فهماندن چه چیزی؟! حواسشان هست که بی مزد و‌جهادی کار می کردی؟! حواسشان به خیلی چیزها نیست...! داغ ندیده را توقع درک داغ نیست!
۳۱ تیر ۱۴۰۰
سلام بانو جان! خوبی؟ خوشی؟ مطهره‌ی عزیزم چطور است؟ پسرها خوب هستند؟ آقا محمد حسین خوبند؟ چه شد یکدفعه عزم سفر کردید؟! همیشه می‌گفتی: بخاطر سلامتی پدر و مادرم، دوری‌شان را تحمل می‌کنم. هنوز که این ویروس منحوس کرونا ریشه کن نشده. تازه قوت هم گرفته... دوباره رنگ کشور را قرمز کرده. طاقت نیاوردی خواهر! پنج تایی رفتید به شهر و دیار پدری خوش بگذره یادت که نرفته امروز ساعت هشت کلاس داریم. راستی آنجا اینترنت که ضعیف نیست. ما همه سر کلاس حاضریم و منتظر درس امروز هستیم... ✍ م. ب.
۳۱ تیر ۱۴۰۰
عجب درسی امروز به ما دادند باهم مهربان باشیم، هیچ کس از آخرین خداحافظی باخبر نیست. (بیو پروفایل مرحومه بابایی) ساعت برگزاری کلاس مرحومه بابایی
۳۱ تیر ۱۴۰۰
سلام بانو جانم😭 الوعده وفا شما و بدقولی مگر قرار نبود منتظر تمرینهای لذت بخشم در گروه بمانی مگر نگفته بودم که درگیر بیمارستان مادرم هستم مگر نگفتی نگران نباشم و هر وقت شد وسیله تهیه کنم مگر قرار نبود کمک کنی خودم را برسانم این بود رسم وفاداری یزد چکار میکنی الان باید بالای سر مطهره جانت که خواب است باشی دست در موهایش بکشی و کلاست را چک کنی باید به ما برسی به ما که جوانه های نوپای طراحی هستیم مگر قرار نبود تا نزدیکیهای فتح قدس خودمان را آماده سربازی قائم کنیم چرا زیر قولت زدی از شما توقع نداشتم ما هنوز جوانه ایم هنوز پا نگرفته ایم... باشد بیخیال بی وفایی ات من هنوز هم گروهها را که باز میکنم چشم میچرخانم تا پیامهای مهربانانه ات را ببینم که بگویی بانوی مهربانم بانو جانم و چقدر کلامت شیرین بود شیرینتر از عسل و کام تلخم را حلاوت میداد... تو دیگر بین ما نیستی اما قول میدهم ما پاجوشهای کوچک انار و گردو سرمان را رو به خورشید میگیریم دستمان را به دست نور میدهیم و قد میکشیم از مهربانی آب میخوریم و در دل زمین ریشه میدوانیم تا به قدس برسیم تا صدای رسای مهدی باشیم تا ظهور کنیم و ظهور نزدیکتر شود قول میدهم اگر روزی قائم را دیدم😍 سلام بانوی مهربانیها را به او خواهم رساند اللهم عجل لویلیک الفرج🌼 بعد از ان فریادها در کوه و دشت کودکی با خنده از پیشم گذشت نوجوانی آمد و حیرانی اش با غم و سوز دل و ویرانی اش بعد آن آمد جوانی کو به کو گفت با من رازها را مو به مو داد پایان بر جوانیم خزان بازگشت زاغها برگ رزان پیری امد با هزاران آه و درد با دلی آکنده از سودای سرد بعد چندی مرگ مهمان من است خرمنی از خاک بر روی تن است... آری ای همسایگان درکم کنید گر جفا کردم شما ترکم کنید گر زمن عشق و محبت دیده اید یا که از قلبم صفا را چیده اید این زمان تک لحظه های بودن است بعد آن دوران تن آسودن است زندگی کویی پر از پیچ و خم است «مهربانی کن» که فرصتها کم است شاگرد کوچکت: مریم رفیعی
۳۱ تیر ۱۴۰۰
۳۱ تیر ۱۴۰۰
سلام استاد جانم کانال را چک کردم خبری نبود خانم بابایی جانم آموزش نمی‌گذارید؟ دوباره برگشتم پیام هفته‌ی قبلتان را چک کردم. مهربانی کن...: عزیزان ان شاءالله این سری فیلم اموزش رنگ امیزی گل با شاخه را کار می کنیم. البته طرح گل را اینبار ساده نمیگیریم.😉😊 و فیلم سری بعد آموزش رنگ آمیزی پرتقال قاچ زده و دُرُسته😋 به ما قول گل با شاخه را داده بودید. استاد جانم! می‌دانستم سر قولتان می‌مانید. اصلا شما و بدقولی!!! امکان ندارد. عجب طرح گلی به ما آموختید. اما چرا گل‌های پرپرشده؟ چرا این‌بار با رنگ سرخ خونتان طرح کشیدید؟ حالا که فکر می‌کنم می‌بینم امروز هم سر کلاس دست خالی برنگشتیم. حتی بعد از رفتنتان نیز ما از شما درس آموختیم. خوشا بحال شما و بد به حال ما جاماندگان زمینی😭😭😭😭😭😭😭😭
۳۱ تیر ۱۴۰۰
دیشب به ضرب و زور گلاب و به امید اینکه همه اتفاقات تلخی که افتاد کابوسی بوده باشه خوابیدم. صبح با ترس و لرز گوشی رو برداشتم. به انتظار دیدن پیام پر از مهربانیت خواهر مهربونم. منتظر بودم پیام گذاشته باشی: مهربانی کن...: سلام عزیران صبحتون عسل مسلی🌸🍞🍯🌸 اما دیدم هنوز سردر همه گروهای مجموعه باغ گردو سیاهه! خبری از پیامت نیست آخ خواهر عزیزم دلم برات تنگ شده باورم نمیشه دیگه بین ما نیستی آخه چطور ممکنه؟ چطور ممکنه به این زودی از بین ما رفته باشی؟ غم رفتن مظلومانه‌ت دلمو آتیش می‌زنه هنوز خیلی کارای نیمه تموم داشتی گفتی نیمه مرداد باید فریم‌های کتابت رو تحویل بدی! هنوز باهم کار داشتیم یک نفر منو از خواب بیدار کنه دارم کابوس می بینم😭😭😭😭😭
۳۱ تیر ۱۴۰۰