•|روز گـــــــارمـ روزگـــار نوڪری بود خرابش ڪردمـ....
#بیو ^^ ↓
It's never too late to make a fresh start with God.
براى يك شروع تازه با خدا ،
هرگز دير نيست..♥️
💌 @nahno_samedon
گویند برات کربلا دست شماست
هرکس که شنیده، دستهایش به دعاست
ای کاش شود زیارتت روزیمان
آنجا به یقین شعبه ای از کرببلاست
#چهارشنبههایامامرضایی💚
💌 @nahno_samedon
#پارت_پنجم
همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام
😕
اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی 😔و
آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم 😓... نه جایی دارم نه پولی ...
وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و
مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن🙏 ... و الا منو برگردون عربستان و ازمحاصره این همه شیعه نجات بده🙏...خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم😴 برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه
ام ... پسرجان !پاشو اینجا جای خواب نیست. ...
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از 😵خواب
پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم :مگر زمین اینجا مال😡
توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا. ...
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه😧، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام
شیعه، داد زدم😶. ...
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم🤦♂ .یادم رفته بود
اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند😬 .اینجا
... دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و☹️ من
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که
یه روحانی 👳شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد 😱و
افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت.😨 ...
روحانیه با ناراحتی😕 رو به خادم گفت :چه کردی با جوون مردم🤔؟ ... و اون مات
و مبهوت 😳که به خدا، من فقط صداش کردم. ...
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می
رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر😰 می شد. ...
من رو برد داخل و گفت برام آب قند🍶 بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا
😥
بگیره. ...
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن🤦♂ ... بدتر از
همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه
👳است، یا بی سیم دستشه. ...
چشم هام رو بستم و گفتم :آروم باش🙄 ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله
ای نیست ... خدایا !برای شهادت آماده ام. ...
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که
یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام😨 رو باز کردم. ...
همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش
گرفت😄 ... با خنده گفت :نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد
که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. ...
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم🍶 ... و رفت سر کارش ... هیچ
کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن😟 ...
.
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم😬 ... کم کم داشت شرایط
برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت ✊و جسارتم رو جمع کردم که صدای
الله اکبر بلند شد📢. ...
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
#پارت_ششم
خوشحال شدم 😃و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون
استفاده می کنم فرار می کنم😁 ... اما توهمی بیش نبود.🙁 ...
روحانیه👳 که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل
به در داشت🚪 ... با ناراحتی ☹️به خدا گفتم :فقط یک بار می خواستم نمازم رو
دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم.👱 ...
اومدم اقامه ببندم که حاجی👳 گفت :نماز بی وضو؟
(طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز
کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند)
یه لبخندی زد😊 ایستاد به نماز ... بدون توجه به من. ...
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به
فرمان من نبود.😕 ...
وضو گرفتم .ایستادم به نماز 👱... نماز که تموم شد .دستم رو گرفت و برد
غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد🍛 ... نصفش رو با سهم ماست و
سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ...
دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه🍛، غذای حضرت. ...
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود 😁... بشقابش رو
به من تعارف کرد و☺️ گفت :بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله
بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم :بسم الله😁 ... نمی دونم به خاطرلهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون😂
گرفت ... مونده بودم😮 باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. ...
کم کم سر صحبت رو باز کرد💁♂ ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش
تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم 💔و
اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم😬 نکردن و
میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم🤧. ...
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های
تسبیحش 📿رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد
و رفت سمت قرآن و قرآن📖 باز کرد ... بعد اومد سمتم .دستش رو گذاشت روی
شانه ام و گفت :به ایران خوش اومدی☺️. ...
(از قول برادرمون :در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار،
اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی
کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که
خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن.)
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن
نداشتم، هم 😰جرات رفتن به خونه یه 👳روحانی شیعه رو نداشتم. ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد
شدیم و وارد 🚶حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد😦. ...
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر
کردم 🤔گول خوردم😥 و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی
سپاه یا روحانی ها و الانه که.........
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم🏃 ... که محکم پای حاجی رو
لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار🤕. ...
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد🗣 و رفت،
لباسش رو عوض کرد. ...
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم😨 و می نشستم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم. ...
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو
ثبت نام کرد😍 ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه
مدیر یکی😯 از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب
پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم😴...
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی👳 خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و
مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و. ...
روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد🛏 و تخت دادن ... دلم می خواست
از شدت خوشحالی😍 گریه کنم😭 ... مدام از خدا تشکر می کردم🙏 ... باور نمی
کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که بادست خودشون، نابودشون کنم....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
ادمین نوشت:
سلام
داستان داره کم کم به جاهای جذابش نزدیک میشه 😉
اگه از داستان خوشتون اومده دوستانتون رو هم دعوت کنین
نَبضِ قَلْبِی یَا حُسَیْنْ
#مراقبقلبهاتونباشید
مگر نمیدانید ؛
ضربان قلب به حُسَیْنْ پایبندست ..
{اجرتونـ با بے بے زینبـ}
@nahno_samedon
حال و احوال گرفتار تماشا دارد ؛
#شب و #سکوت ؛
يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلاَّ قَلِيلا
من از #تنهاییِ خود #خوف دارم ؛
فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ ...
@nahno_samedon
#پارت_هفتم
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر😃 شد که فهمیدم وسط بهشت قرار
گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ...
امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و
همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد....
بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده 😈درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین
اقوام مختلف☝️ ... مرحله دوم✌️، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت
و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و
درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی🤔 علت
شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی
مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در😤
هر فرهنگ و قوم و ملیت بود. ...
بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول☝️، نفوذ. ...
همزمان باید مطالعاتم📚 رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده
بودم ... زمانم رو تقسیم کردم⏰ ... سه ساعت می خوابیدم 😴و بیست و یک
ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار🤗 من نبود....
کم غذا می خوردم🌯 و بیشتر مطالعه می کردم.📖🤓 ...
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست😄 می شدم 🤝... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم😁 ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح
بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم 🤗... سعی می کردم شاگرد اول باشم و
توی درس ها به همه کمک کنم📚 ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه
میزاشتم 💁♂... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می
کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد،🤢 شیفت سرویس
ها رو من برمی داشتم😷. ...
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم😉 ... همه اینها،
دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس
طلبه ها شدم.😁 ...
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود،
بهم احترام میزاشتن 😏... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به
بیمارستان کشید🏥. ...
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد 📚... هیچ کس نمی تونست
برای مراقبت بره بیمارستان 🏥... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ...
توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم.🤓📚 ...
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم 😍... کنترل کل بچه ها اومد دستم 😈✊...
اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون
درس نداشتم هم مشهور شده بودم😎. ...
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد🍶، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید😃💪. ...
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم
بهشون می خندیدم 😆... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با
دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره😏. ...
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی
😵
چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد😡🌋. ...
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ...
خیلی خوشحال بودن 😍... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع
گرفتم که باید برم✊، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم😌 ... و
هم کامل بشناسمش. ...
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول
شدم😩. ...
سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر
بودم به خلفا اهانت کنه 😬اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به
کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد 📚... دقیقا
خلاف حرف وهابی ها. ...
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض ⁉️شده بود 🤔🤕...
تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت🤔⁉️ ... و این آغازطوفان من بود🌪....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
🌸شیطان به رسول خدا ص گفت :
من طاقت دیدن شش خصلت را در انسانها ندارم ...
1... وقتی به هم میرسند سلام میکنند .
2... با هم مصافحه " رو بوسی " میکنند .
3... برای هر کاری انشاالله می گویند .
4... از گناه استغفار می کنند .
5... ابتدای شروع هر کاری بسم الله می گویند .
6... تا نام حضرت محمد ص را میشنوند صلوات میفرستند .
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸
@nahno_samedon
••✾🌻🍂🌻✾••
🌷 #حسیــن_جانم🌷
نگاهے ڪن بہ چشم بےقـرارم
ڪہ بـارانـے تـر از ابـر بهــارم
فقط یڪ #آرزو در سینہ مانده
هواےِ دیدنِ #ششگوشہ دارم
#اللهم_ارزقنا_ڪربـلا🌹
#یا_سیدالشهــدا❤️
@nahno_samedon
ای فرزندحسین، تورا رها نمیکنیم.
#ماترکناک_یابن_الحسین
@nahno_samedon