📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_بیست_و_چهار
فرمانده سربازان رو به مسلم گفت:
_ مسلم تو را امان میدهیم. از جنگ دست بردار.
مسلم اما قبول نکرد و در میان اشعار و رَجَزهایی که میخواند، میگفت:
به امان انسانهای پست و سخیف چه اعتباری است؟
باز آنها اصرار به امان کردند و مسلم اعتنایی نکرد.
اما پس از مدتی آنقدر سنگ و چوب به او زدند و او را خسته کردند که گوشه دیوار ایستاد؛
به آنها یادآوری کرد که از خاندان رسول خداست؛ تشنه و خسته است؛ قاصد امام حسین است که کوفیان دعوتش کردهاند...
اما گوش شنوایی نبود.
گفتند تو در امانی خود را تسلیم کن.
مسلم باز نپذیرفت، تصمیم داشت تا جان دارد بجنگد و اسیر نشود...
در میانه نبرد، صورتش با شمشیر مردی به نام " بُکَیرَه" شکافت. مردی نیز نیزهای از پشت به او زد.
بالاخره مسلم را با این دروغ که تو در امان هستی دستگیر کردند و سوار بر اسب راهی قصر شدند.
مسلم در راه آیه" انا لله و انا الیه راجعون" را میخواند و اشک میریخت...
یکی از سربازان او را سرزنش کرد و گفت:
_ تو ابتدا که پا در این راه گذاشتی، باید به فکر چنین روزی هم بودی...
اما مسلم فرمود:
_برای خودم گریه نمیکنم... بر حسین و یاران و بستگانش گریه میکنم که به دعوت کوفیان عازم عراق هستند...
سپس به فرمانده سربازان که بارها گفته بود امانت میدهم روی کرد و گفت:
_ ای برادر! میدانم تو نمیتوانی به قول خود عمل کنی و عبیدالله مرا خواهد کشت. آیا میتوانی در عوض برایم کاری کنی؟
کسی را بفرست تا به امام حسین از زبان من پیامی بدهد. به نظرم تازه از مکه خارج شده است. به امام بگویید مسلم در دست کوفیان اسیر شده و به زودی کشته میشود. بگویید: فدایت شوم. حسینجان! از راهی که آمدهای بازگرد و به کوفه نیا!... این کوفیان، همان کوفیان زمان پدرت علی بن ابیطالب هستند که علی از دستشان آرزو میکرد بمیرد یا کشته شود. همانها که خونها به دل پدرت کردند...
به حسین بگویید: اهل کوفه به تو دروغ گفتند و به رای و نظر آنها اعتمادی نیست.
آن مرد به خدا سوگند خورد که این پیغام مسلم را به امام برساند.
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_بیست_و_هفت
به دستور عبیدالله، سر مسلم و هانی را به دمشق، محل حکومت یزید فرستادند و به دروازه بزرگ شهر آویختند...
یزید از این کار عبیدالله خوشحال و راضی شد. نامهای به عبیدالله نوشت و گفت:
_ شنیدهام حسین، سمت کوفه میآید. خداوند از میان همه زمانها زمان تو... از میان همه افراد، حسینبن علی... از میان همه مکانها، کوفه... و از میان همه امیران تو را انتخاب کرده است ای عُبیدالله.!
سعی کن موفق و پیروز باشی...
تا میتوانی به مردم کوفه سخت بگیر! آنها را به هر بهانه و خبر راست و دروغی زندانی کن و بترسان و تهدید کن!
قطعا بدان اگر آنچنان که خواهم باشی، مانند گذشته تو را از خودمان حساب خواهیم کرد؛ وگرنه، نام پدرت را از فرزندان ابوسفیان خط خواهم زد و تو همچنان برده ما خواهی بود...
پ.ن:
*توجه بفرمایید*
ابوسفیان(دشمن بزرگ رسول خدا)⬅️ پسرش معاویه(دشمن بزرگ امام علی و امام حسن علیهما السلام) ⬅️ پسرش یزید (دشمن بزرگ امام حسین علیهالسلام)
پیش از این گفتیم نام پدر عبیدالله، زیاد بود. بهش میگفتن زیاد ابن ابیه یعنی زیاد پسر باباش😐
در واقع چون مادربزرگ عبیدالله، زن هرزه و بدکارهای بود و با مردان زیادی رابطه داشت، نمیدونست پدر بچهاش کیه و از طرفی اعراب آنزمان، معمولا پسر را با اسم پدرش با هم میگفتند(مثلا رحمان ابن سعید)
بنابراین مردم به بچه او میگفتند زیاد ابن اَبیه! زیاد پسر باباش
بعدها این زیاد پسر باباش! با زنی بدکاره به اسم مرجانه ازدواج کرد و اسم پسرشون رو گذاشتند عبیدالله.( به عبیدالله، ابن مرجانه هم میگن)
عبیدالله که بزرگ شد، براش ننگ بود که اصل و نسبی نداشته باشه...
با معاویه تَبانی کردن( نقشه کشیدن) و *معاویه گفت من و زیاد برادریم و هر دو پسر ابوسفیان هستیم!!!!!*
پس از این به بعد به زیاد بگید: زیاد ابن ابوسفیان...
حالا یزید در نامهای که به عبیدالله نوشته میگه: اگر کاری که میگم نکنی، دوباره بهت میگیم برده و بیاصل و نسب... دیگه بابات و بابای من برادر نیستند🤦♂
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیهالسلام
#قسمت_بیست_و_نه
میثم آن سال به حج رفته بود و سپس در خانه امّ سلمه(پیرزنی که همسر رسول خدا بود و امام حسین را چون نوه خود بسیار دوست داشت) میهمان شد.
خودش را که معرفی کرد، ام سلمه گفت:
_ به یاد میآورم شبهای زیادی را که رسول خدا در مناجاتش تو را یاد مینمود و برایت دعا میکرد.
اُمِّ سَلَمَه عطری به او هدیه داد تا محاسنش را با آن خوشبو کند و گفت روزی این محاسن غرق در خون خواهد شد...
عبیدالله که از موقعیت اجتماعی میثم در کوفه، احساس خطر میکرد، دستور داد تا قبل از آنکه کاروان میثم وارد شهر شود، او را سریع دستگیر کنند.
پ.ن: میثم با سفارش پیامبر(ص) تفسیر کامل قرآن را از امام علی علیهالسلام آموخته بود و اسرار و رموز زیادی را نیز از ایشان فراگرفته بود؛ همچنین میثم از راویانِ حدیث بود. یعنی روایتها و سخنان پیامبر. امام علی و امام حسن و امام حسین را صحیح و کامل به اطلاع مردم میرساند.
عبیدالله گفت:
ای عجمی! پروردگارت کجاست؟ (اَعراب هرکس را که عرب نباشد، عَجَم میگویند و چون میثم اهل فارسِ ایران بود، عجَم محسوب میشد)
میثم با آیهای از قرآن پاسخش داد و گفت:
اِنَّ رَبّی لَبِالمِرصاد: پروردگارم در کمین ستمکاران است(منظورش عبیدالله بود).
عبیدالله گفت:
با آنکه عجَم هستی چه خوب و فصیح سخن میگویی! یارت علی به تو گفته چگونه تو را خواهم کشت؟
میثم آنچه از امام شنیده بود، گفت...
عبیدالله گفت:
_قطعا طور دیگری عمل خواهم کرد. صبر کن تا ببینی!
و دستور داد میثم را به زندان انداختند؛ همان زندانی که *مختار ثَقَقی* هم آنجا بود...
در زندان، میثم تمّار به مختار گفت:
_ تو از این زندان خلاص خواهی شد! قیام میکنی و از قاتلان ما انتقام خواهی گرفت...
چند روز بعد میثم را از زندان بیرون آوردند تا به دست جلاد بسپارند. فردی او را مسخره کرد و گفت:
چکار به سیاست و مبارزه داشتی پیرمرد؟ چرا خود را بیهوده در رنج افکندی؟! ...
و میثم با لبخند به درخت کنار خانه عَمربن حُرَیث اشاره کرد...
میثم را به تنه درخت بستند.
مردم پای درخت جمع شده بودند.
میثم همچنان سخن میگفت. از پیامبر خدا و امام علی علیهالسلام حدیث میگفت و قصد داشت تا در آخرین لحظات، عُبیدالله و بنیاُمیه را رسوا کند...
عَمر بن حُرَیث که تازه متوجه شده بود منظور میثم از همسایگی چیست، با دلسوزی به خادمش دستور داد زیر درخت را آب و جارو کند و عود روشن کند و افسوس میخورد که چرا دیر متوجه سخنان میثم شده است.
میثم دوسه روز به همینحال بود. محکم با ریسمان به درخت بسته، بدون آب و غذا...( در قدیم برای مصلوب کردنِ زندانیها، آنها را با ریسمان، محکم به چوبی میبستند و چوب را به درخت یا ستون؛ تا از گرسنگی و تشنگی کمکم در انظار مردم، بمیرد.)
میثم تا حد توان بلندبلند سخن میگفت و افشاگری میکرد و مردم را هدایت میکرد...
به عبیدالله خبر دادند که میثم آبرویی برای تو و بنیامیه نگذاشته...
عبیدالله مجبور شد همچنان که امام علی علیهالسلام پیشبینی کرده بود او را بکشد.
نیمه شب ۷ نفر از خرمافروشان با وجود سربازان و آتشهایی که افروخته بودند، با زرنگی بدن میثم را با دارش برداشتند و در قبری دفن کردند و روی آن، گودال آبی درست کردند تا از دستبرد سربازانِ عبیداللهِ سَفّاک در امان باشد.
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیهالسلام
#قسمت_سی_و_یک
امام در مسیر، فرد دیگری به نام " بُشر" را دیدند که از عراق میآمد. از او در مورد اوضاع کوفه سوال کردند.
بُشر گفت:
_ مردم کوفه دلهایشان با شماست؛ ولی شمشیرهایشان با بنیامیه...
امام فرمودند:
_ راست میگویی. به خدا توکل میکنیم. هرچه او بخواهد همان میشود...
زمانی که عبیدالله مطمئن شد امام سمت کوفه میآیند، به فرمانده لشکر خود(حَصین) فرمان داد تا پاسگاههای مختلفی در چند مسیر ورودی کوفه قرار دهد و سربازانی را به تعداد زیاد و منظم در آنجا بگُمارد.
در این میان، حاکم قبلی مدینه(ولید) که اکنون از مقام خود برکنار شده بود، خبر آمدن امام به کوفه را شنید.
به عبیدالله نامه نوشت و گفت:
_حسین سمت تو میآید.
یادت باشد او پسر فاطمه است و فاطمه دختر پیامبر خداست.
مبادا آسیبی به او برسانی، یا با او طوری رفتار کنی که بر سر خودت و خاندانت خاک مَذَلَّت بریزی!!
اگر چنین کنی مردم هرگز آن کار را فراموش نمیکنند و تا دنیا باقی است، با هیچ چیز نمیتوانی آن را جبران کنی...!
اما عبیدالله به نامه ولید اعتنایی نکرد...
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیهالسلام
#قسمت_سی_و_هفت
صبح فردا، مردی نزد امام آمد و گفت:
_ یابن رسول الله! چه شد که از مکه، حرم امن الهی و حرم جدت رسول خدا خارج شدید؟!
امام فرمودند:
_ سبحان الله!
این چه سوالی است که میپرسی؟!
بنی اُمیه مال مرا گرفتند، صبر کردم!
مرا ناسزا گفتند، صبر کردم!
خواستند خون مرا بریزند که بیرون آمدم...
اکنون نیز شکی ندارم که این گروه ستمکار، مرا میکشند و خداوند جامه ذلت بر آنان خواهد پوشاند.
بعد از من، خداوند کسی را بر آنان مسلط خواهد کرد که چون شمشیر تیزی همواره بالای سرشان باشد و مانند قوم سبا که پادشاهشان در خون و مال آنها اختیار کامل داشت، زیر دست او از جان و مال خویش در امان نباشند.
شبیه همین اتفاق در منزلگاه دیگری هم رخ داد که فردی از اهل کوفه امام را دید و دلیل سفرشان را پرسید.
امام فرمودند:
_ ای برادر کوفی! اگر این سوال را در مدینه از من سوال کرده بودی، جایی را که همیشه جبرئیل در منزلمان بر رسول خدا نازل میشد و بر ایشان وحی میفرمود، به تو نشان میدادم...
آیا میشود ما معدن و سرچشمه علم مردم باشیم؛ علمی در جهان باشد و دیگران بدانند و ما ندانیم؟ هرگز چنین نخواهد بود.
مدتی بعد که امام به موقِف دیگری رسیدند، فرستادگان محمد اشعث و عمرسعد که قرار بود پیغام مسلم بن عقیل را به امام برسانند، در این مکان به کاروان امام رسیدند.
آنها خبر دادند که کوفیان مسلم را تنها رها کردند و یاریاش ندادند. عبیدالله او و هانی را کشت.
به امام عرض کردند مسلم در لحظات آخر عمر، وصیت کرده است که امام به کوفه نیایند و ...
آنها خبر کشته شدن قیس بن مُسَهَّر را هم گفتند.
امام بسیار اندوهگین شد. طوری که اشک در چشمان مبارکش نشست و صدای گریه در گلویش پیچید و بغضآلود فرمود:
خدایا! برای ما و شیعیان ما در نزد خودت جایگاهی بزرگ قرار ده!
و رحمت خودت را بر همه ما نازل بفرما! که تو بر هر چیز توانایی
سپس با صدایی بلند این اخبار را برای کاروانیان قرائت فرمود و گفت:
_ اکنون هرکس از شما میخواهد، بازگردد... بر هیچ کس هیچ تعهدی لازم نیست...
مردمی که به گمان آسایش و فراهم بودن اوضاع مناسب، با امام همراه شده بودند، در اندک زمانی از چپ و راست متفرق شدند...
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیهالسلام
#قسمت_چهل_و_پنج
امام علیهالسلام رو به چهار دلاور کرد و فرمود:
_ به من خبر دهید از اهل کوفه!
(امام این جمله را با تعجب و کنایهوار فرمودند؛ چون میدانستند اوضاع کوفه چگونه است)
مجمع بن عبدالله گفت:
_ اشراف شهر با وعده پول و ثروت فراوان، چشمشان به نور حقیقت کور شده و یکدل و یکجهت، به بنی امیه تمایل پیدا کردهاند و همه دشمن شما شدهاند!
اما سایر مردم، دلشان با شماست؛ اما فردا که بیاید، شمشیرشان بر علیه شماست.
امام از چگونگی شهادت فرستاده خود قیسبن مُسَهَّر سوال کرد و آنان گفتند:
_ عبیدالله او را دستگیر کرد و گفت باید به مسجد رود و شما و خاندان رسول الله را لعن کند. او پذیرفت. زمانی که جمعیت انبوهی در مسجد جمع شدند، در حضور سربازان بر منبر نشست و پس از حمد خدا، از فضایل و مناقب شما بسیار گفت.
به مردم خبر داد که کاروان شما به نزدیکی شهر رسیده و از آنان خواست تا به همراهی و کمک شما به پا خیزند.
او بنیامیه و فرزندان شوم ابوسفیان و عبیدالله و پدرش را لعن و نفرین کرد...
نگذاشتند حرفش تمام شود...
او را به دستور عبیدالله از بالای قصر به زیر انداختند و شهید کردند...
اشک در چشمان زیبای حسین جمع شد و نتوانست مانع ریختن آن شود.
سپس آیه ۲۳ سوره احزاب را تلاوت کرد:
_مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا : برخی از مؤمنان، بزرگمردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی شهید شدند و برخی در انتظار شهادتند...
طُرِمّاح نگران کم بودن تعداد یاران امام بود. میگفت همین سپاه حُر اگر با شما بجنگند، خیلی از شما بیشترند...
در حالیکه من موقع بیرون آمدن از کوفه، لشکر انبوهی دیدم که آماده شده بودند برای مبارزه با شما...
اگر اجازه دهید من کوهی در این نزدیکی میشناسم به نام *کوه اِجا* اگر آنجا بروید قبیله طی از شما حمایت خواهند کرد. اصلا تا هروقت که بخواهید میتوانید آنجا بمانید.
و اگر خدای ناکرده جنگی رخ داد، نامهای به قبایل شجاع آن حوالی میفرستیم و کمتر از ده روز هزاران مرد جنگی به کمک خواهند آمد...
امام علیهالسلام برایش دعا کردند و فرمودند:
_ ما با سپاه حر پیمانی بستیم که نمیتوانیم به جایی غیر از همین مسیری که در آنیم، برویم.
჻ᭂ࿐✰
ادامه داستان از زبان طُرِمّاح:
_ با امام وداع کردم و گفتم خدا شر جن و اِنس را از تو دور کند. من برای قبیلهام در همین نزدیکیها از شهر کوفه آذوقه و نفقه آوردهام. میروم؛ این اموال را به صاحبانش میرسانم و سریع برمیگردم تا به شما بپیوندم.
امام به من فرمود:
_اگر قصد یاری ما داری، بشتاب!
دانستم که قضیه جنگ جدی است و امام یاران کمی دارند...
با شتاب رفتم و کارهایم را انجام دادم و وصیت نمودم و از راه میانبُر به راه افتادم تا به منطقه * عُذَیبُ الهِجانات* رسیدم.
سَماعه را دیدم.
گفت حسین شهید شده است...
برگشتم...
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیه السلام
#قسمت_پنجاه_و_یک
ابن زیاد نامهای برای امام حسین فرستاد به این مضمون :
_ به من خبر رسیده که به کربلا رسیدهای...
امیرالمؤمنین یزید! برای من نامهای نوشته است که تا وقتی تو را به خدای لطیف و خبیر نرساندم، نخوابم و غذای کافی نخورم، یا به فرمان من و یزید برگرد. والسلام
( منظور عبیدالله این بود که یا شما را میکشیم یا با یزید لعنه الله علیه بیعت کنید)
وقتی که نامه به امام حسین علیهالسلام رسید و آن را خواند، بر زمین انداخت و گفت:
_ رستگار نشوند آن قومی که خشنودی و رضایت مخلوق را به خالق ترجیح میدهند.
فرستادهای که نامه را نزد امام حسین علیهالسلام آورده بود، گفت:
_ای اباعبدالله! جوابتان برای نامه چیست؟
امام فرمودند:
_این نامه نزد من جوابی ندارد؛ او (ابن زیاد) مستحق عذاب است. من برای کسی نامه مینویسم که به هدایتش امید داشته باشم.
وقتی که فرستاده به سمت ابنزیاد برگشت و خبر را گفت، ابن زیاد سخت عصبانی شد. سپس عمرِ سعد را نزد خود فراخواند و گفت:
_ به سمت حسین برو! وقتی که کارت تمام شد و به نتیجه رسید به کار و زندگی خودت مشغول شو.! در ضمن وعده حکومت *سرزمین ری* را نیز به او داد...
عمر سعد استعفا کرد و خواست تا ابن زیاد او را از این کار مُعاف کند؛ اما او قبول نکرد و گفت: به شرط آنکه فرمان مارا بازدهی و از حکومت ری دست بکشی با استعفای تو موافقت میکنم.
عمر سعد پاسخ داد:
_امروز را به من مهلت بده تا فکر کنم؛ پس با نیکخواهان و اندیشمندان مشورت کرد؛ همه او را از جنگ با امام نهی کردند.
همزه خواهر زادهاش گفت:
_ایدایی! تو را به خدا قسم، به سوی حسین نرو که اگر بروی، هم گناهکار شوی و هم قطع رحم کردهای.
به خدا قسم که اگر از همهی دنیا و از مال خود و از حکومت بر سرزمین رِی که به تو وعده دادهاند، دست بکشی، بهتر از آن است که به دیدار خدای بزرگ بروی و خون حسین به گردن تو باشد.
عمر سعد گفت:
_درست میگویید... همین کار را میکنم و همهی شب را در فکر فرو رفته بود.
فردای آن روز، نزد ابن زیاد رفت و گفت: تو این کار را به من سپردی و همه فهمیدند و حرف من در دهان مردم افتاده است.
اگر موافق باشی، یکی دیگر از اشراف کوفه را به سمت حسین بفرست! کسانی که از من درجنگ آزمودهتر هستند... و سپس چند نفر را نام برد.
ابن زیاد گفت: اگر کسی را بخواهم جای تو بفرستم، درباره او با تو مشورت نمیکنم و از تو نظر نمیخواهم؛
اکنون اگر با این لشکر ما به سمت کربلا میروی که هیچ؛ اگر نه از پاداش ما محرومی.
عمر بالاخره نتوانست حریف نفس طَمّاع خود شود. گفت:
_میروم.
وقتی فردا شد، عمر سعد با چهار هزار سوار آمد تا به سمت امام حسین علیهالسلام برود و آن روز سوم محرم بود.
عمر سعد *عُروه بن قِیس اَحمَسی* را که فرمانده سواره نظام بود، به سوی امام حسین فرستاد و گفت:
_ به نزد او برو و بپرس برای چه به اینجا آمدی و چه میخواهی؟
عُروه از همان کسانی بود که نامه نوشته بود و امام را دعوت کرده بود؛ بنابراین از رفتن نزد امام و این سوال عجیب، شرم داشت.
پس ابن سعد از دیگر رؤسای لشکر همین کار را خواست؛ آنها هم نامه نوشته بودند و همه از رفتن کراهت نمودند(یعنی نپذیرفتند)
*کثیربن عبدالله شَعبی* که از دشمنان سرسخت خاندان رسول الله بود، برخواست.
او سواری دلیر و مردی خشن بود که از هیچ کارِ دشواری، رویگردان نبود.
کثیر گفت:
_من میروم و اگر بخواهی حتی میتوانم حسین را ناگهانی بکشم!!
عمر گفت:
_کشتن او را نمیخواهم؛ ولی نزد او برو و بپرس برای چه آمده؟
کثیر رفت...
یکی از یاران امام به نام "ابوثمامه" کثیر را دید که با شتاب به سمت خیمهها میتاخت و پیش میآمد.
به امام عرض کرد:
_ یا اباعبدالله! خدا شما را حفظ کند.
بدترین مردم زمین و بیباکترین انسان در خونریزی و قتل به سمت ما میآید.
سپس خود برخواست و نزد کثیر رفت و گفت:
_شمشیر خود را زمین بگذار سپس نزد امام برو!
کثیر گفت:
_نمیگذارم! من فرستادهای بیش نیستم. اگر از من میشنوید پیغامم را بگویم اگر نمیخواهید برگردم.
ابو ثمامه گفت:
_ پس نزد امام که رفتی، من دستم را بر دسته شمشیر تو میگذارم و تو هر پیغامی آوردهای بگو...
کثیر نپذیرفت.
ابو ثمامه پاسخ داد:
_پس هرچه میخواهی به من بگو و من پیغام تو را به امام حسین برسانم. نمیگذارم تو نزدیک امام شوی! چون تو مرد بدکرداری هستی...
کثیر نزد عمر سعد برگشت و خبر را گفت.
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیه السلام
#قسمت_پنجاه_و_سه
ابن زیاد برای شَبَث رِبعی نامه فرستاد که:
_نزد ما بیا تا تو را به جنگ حسین بفرستیم.
شبث خود را به بیماری زد. شاید ابن زیاد او را معاف کند.
ابن زیاد نامهای دیگر برای اون نوشت و گفت:
_ فرستادهی من خبر آورده که تو خود را به بیماری زدهای...
اگر در فرمان ما هستی، فوراً نزد ما بیا.
پس شَبَث بعد از نماز عشاء( در تاریکیهای آخر شب) آمد که ابن زیاد روی او را نبیند که نشانهی بیماری در آن نبود.
ابن زیاد به او خوشآمد گفت و در نزدیک خودش نشاند و گفت:
_میخواهم به قتل این مرد (حسین) بروی و ابن سعد را یاری کنی.
شبث گفت:
_اطاعت میکنم.
و ابن زیاد پیوسته نزد عمرسعد لشکر میفرستاد:
شبث را با هزار تن
کعب بن طلحه را با سه هزار تن
یزید بن رکاب کلبی را با دو هزار تن
حَصین بن نُمَیر را با چهار هزار تن
مظاهربن رهینه مازنی را با سه هزار تن
نصر بن حرشه را با دو هزار تن
حجار بن ابجر را با هزار تن
شمر بن ذی الجوشن را با چهار هزار شامی
و جز اینها هزار تن از قادسیه با حر آمده بودند و چهار هزار تن از کوفه با عمر بن سعد!
و همهی یاوران حسین هشتاد و دو تن بودند. سی و دو سوار و باقی پیاده، و سلاح جنگ جز شمشیر و نیزه نداشتند.
ابن زیاد به عمر نوشت:
_من برای تو بسیار سواره و پیاده فرستادم. پس خوب مراقب کارهایت باش؛ که هر صبح و شب خبر تو و کارهایت به من میرسد...
ابن زیاد از ششم محرم به عمرسعد دستور جنگ میداد و نوشت:
مانع این شو که حسین و اصحابش آب بردارند...
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیه السلام
#قسمت_هفتاد_و_یک
امام به بُرَیر فرمودند:
_با این قوم صحبت کن!(منظور سپاهیان عمرسعد بود)
بُرَیر جلوتر رفت و گفت:
_ای مردم!
از خدا بترسید...
این فرد امام ما و شما و نواده رسول خدا است!
و همراهانش ذریة، عِترت، دختران و حرم او هستند!
بگویید مقصود شما چیست و با آنها چه خواهید کرد؟
گفتند:
_میخواهیم فرمان عبیدالله را اطاعت کنند و بپذیرند تا هرچه او درباره آنها صلاح میداند، اجرا کند!
بُرَیر گفت:
_آیا قبول نمیکنید به مدینه بازگردند؟
وای بر شما کوفیان!
آن همه نامهها که نوشتید و پیمانها که بستید و خدا را شاهد گرفتید فراموش کردید؟!
وای بر شما
که خاندان پیغمبرتان را خواندید تا در راهشان جانبازی کنید؛ اما وقتی آمدند آنها را به ابن زیاد سپردید و آنها را حتی از آب فرات هم منع کردید!
چه مردمی هستید شما!؟
خداوند روز قیامت سیرابتان نکند
که بد مردمی هستید...
چند نفر از آنها گفتند:
_ما نمیدانیم تو چه میگویی!
بُرَیر گفت:
_سپاس خدا را که بصیرتم را دربارهی شما افزود!
خدایا من بیزاری میجویم از کار این مردم.
اینان را به جان یکدیگر بیانداز تا زمانی که مرگ آنان فرا رسد و تو بر ایشان خشمگین باشی!
آن مردم خندیدند و شروع به تیر انداختن کردند.
بُرَیر به عقب رفت.
#ادامه_دارد ...
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیه السلام
#قسمت_هشتاد_و_هفت
• ماجرای شهادت جناب مسلم بن عوسجه اسَدی رحمهالله علیه
عَمر بن حجاج فریاد زد که:
_ای بی خردان!
میدانید با چه کسی قتال میکنید؟
با پهلوانان این شهر!
گروهی تن به مرگ داده!
آستین از جهان افشانده و دست از جان شسته!
هرگز به جنگ تن به تن راضی نشوید که گروهی اندک هستند آفتاب عمرشان به دیوار آمده!
کار را پسِ گوش نیافکنید!
و اگر به سنگ انداختن هم باشد، میتوانید آنها را بکشید.
عمر سعد گفت:
_راست گفتی!
نظر من هم مانند نظر توست.
و سوی سربازان پیغام فرستاد که هیچ کس حاضر به جنگ تن به تن نشود.
شمر بن ذی الجوشن در جناح چپ تلاشهایی کرد و اصحاب ابی عبدالله پایداری کردند
و با نیزه با هم نبرد کردند.
عَمر بن حجاج که بر میمنه عمر سعد بود،
در کنار فرات بر حسین تاخت.
وقتی نزدیک اصحاب حسین رسید گفت:
_ای اهل کوفه!
از فرمان امیر بیردن نروید
و از جماعت جدا نشوید!
و در کشتن آن کس که از دین بیرون رفته و به خلاف سلطان برخواسته است شک به خود راه ندهید!
حسین گفت:
_ای عمر بن حجاج
مردم را به قتال من تحریص میکنی؟
ما از دین بیرون رفتهایم و شما ثابت ماندهاید؟!
به خدا قسم وقتی که جان شما گرفته شد و با این اعمال در گذشتید،
خواهید دانست کدام یک از ما از دین بیرون رفته و به سوختن در آتش سزاوارتر است.
وساعتی نبرد کردند.
در مورد شخصیت صحابی بزرگوار امام حسین، مسلمبن عوسجه گفتهاند:
مسلم بن عوسجه از مسلم بن عقیل در کوفه حمایت میکرد و برایش پول و سلاح تهیه میکرد و به نفع امام حسین(ع) بیعت میگرفت.
طبق برخی نقلها، مسلم بن عقیل هنگامی که وارد کوفه شد، اول به خانه مسلم بن عوسجه رفت. مردم کوفه در آنجا به دیدارش میرفتند و بیعت خود را با امام حسین(ع) ابراز میداشتند.
معقل، جاسوس عبیدالله بن زیاد نیز از طریق وی از مخفیگاه مسلم بن عقیل آگاه شد. مسلم بن عقیل پس از دستگیری هانی بن عروه، مسلم بن عوسجه را به فرماندهی قبیله مَذحِج و بنیاسد برگزید. او پس از شهادت مسلم بن عقیل، مدتی مخفی شد و پس از آن با اهل و عیالش به سوی امام حسین(ع) رهسپار شد تا در کربلا به خدمت امام رسید...
در شب عاشورا زمانی که امام حسین(ع) در سخنرانی خود بیعت را از یاران خود برداشت و به آنان اجازۀ رفتن داد، یاران امام هر یک با عبارتی علاقه خود را به امام(ع) ابراز کردند و بر عهد خود پای فشردند. بعد از جوانان بنی هاشم، مسلم بن عوسجه اولین کسی بود که بلند شد و گفت:
«ای ابا عبدالله! آیا ما تو را رها کنیم؟! آنگاه در مورد ادای حق تو در پیشگاه الهی چه عذری بیاوریم؟!
من دست از تو بر نمیدارم تا اینکه نیزهام را آن قدر به سینه دشمنان بکوبم تا بشکند و با شمشیر خود، آنقدر آنان را بزنم تا شمشیر از دستم بیفتد و بعد از آن، اگر هیچ سلاحی نداشته باشم، دشمن را سنگباران خواهم کرد تا در راه تو بمیرم...»
مسلم بن عوسَجَه را مردی شریف، عابد و اهل مروت و سخاوت و اسب سواری شجاع، دانستهاند. کار زاری سخت کرد در حالی که این گونه رجز میخواند:
_ اگر میپرسید که من چه کسی هستم،
من شیر بیشهام!
از شاخه قومی از بزرگان بنی اسد!
آنکس که به ما ستم کند،
از راه راست رویگردانده و به دین خدا کافر است!
پس سخت در نبرد تلاش کرد و بر بلا صبوری کرد
تا بر زمین افتاد
و عمر بن حجاج باز گشت.
وقتی گرد و غبار فرو نشست،
ناگهان مسلم را بر خاک افتاده دیدند.
حسین سوی او آمد.
هنوز رمقی داشت.
گفت:
_ای مسلم خدای بر تو ببخشاید.
"بعضی از مؤمنان جان باختند بر سر عهدی که با خدا بسته بودند و بعضی چشم به راه آن جان باختنند.
و عهدشان بی هیچ تغییری همان است"
حبیب بن مظاهر نزدیک او شد و گفت:
_افتادن تو برای من بسیار دشوار است!
مسلم!
دلت به بهشت خوش باد!
مسلم آهسته گفت:
_خدا دل تو را خوش کند به نیکی!
حبیب گفت:
_اگر نه آن بود که من در پی تو هستم
و ساعتی دیگر به تو میپیوندم،
دوست داشتم که به من وصیت کنی تا بهجا بیاورم
و پاس حرمت همدینی و خویشی،
را نگه دارم.
مسلم به امام حسین علیهالسلام اشاره کرد و گفت:
_رحمک الله
تو را به این مرد وصیت میکنم!
او را یاری کن تا وقتی که پیش رویش کشته شوی!
گفت:
_به پروردگار کعبه چنین خواهم کرد و در این لحظه مسلم بن عوسجه از دنیا رفت...
در این میان، اصحاب عمربن حجاج فریاد زدند:
مسلم بن اوسجهی اسدی را کشتیم!
شبَث، به چند تن از آنها که گرد او بودند
گفت:
_مادرتان داغ شما را ببیند
و به سوگتان بنشیند!
خودی را به دست خود میکشید و
زیر دست بیگانه، خوار و زبون میشوید؟
از کشتن مانند مسلم بن عوسجه شادی میکنید؟
قسم به خدایی که به دین او ایمان دارم،
در میان مسلمانان از او رشادتهای فراوان و بزرگ دیدم...
#ادامه_دارد ...
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
حضرت علیاکبر در ۱۱ شعبان ۳۳ قمری در مدینه به دنیا آمد و مادرش لیلی نام داشت.
او شبیهترین مردم به جدش رسول خدا بود
علی در ۱۰ محرم(روز عاشورا) به سال ۶۱ قمری در واقعه عاشورا در سن ۲۸ سالگی به شهادت رسید😭😭😭 و بدن مبارکش در پایین پای پدر بزرگوارش امام حسین علیه السلام به خاک سپرده شد.
قبر ایشان داخل ضریح امام حسین واقع شده و شش گوشه بودن ضریح را به همین دلیل دانستهاند.
سر مبارک حضرت علیاکبر را به همراه سرهای شهدای کربلا به کوفه و شام بردند.
درباره اینکه سر به بدن ملحق شده یا در قبرستان باب الصغیر دفن است، اختلافنظر وجود دارد. اما
سید محسن امین گفته است که در سال ۱۳۲۱ق در قبرستان باب الصغیر در دمشق، بارگاهی را دیده که بر ورودی آن بر سنگی نوشته شده که اینجا مدفن سرهای عباس بن علی، علیاکبر و حبیب بن مظاهر است و آن را به احتمال قوی صحیح دانسته است.
برخی شیعیان، ۸ محرم را به علیاکبر اختصاص داده و برای او عزاداری میکنند. در برخی مناطق نیز برای او تعزیه ویژهای میخوانند:
جوانان بنیهاشم بیایید/ علی را بر در خیمه رسانید.
خدا داند حسین طاقت ندارد/ علی را بر در خیمه رساند...
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗داستان کربلا
❤️🔥 #بازخوانی_کتاب_آه
#قسمت_صد_و_نه
حسین علیه السلام رو به جانب خیمه کرد و فرمود:
_ ای سکینه، فاطمهجان، زینب، امّ کلثوم سلام خدا بر شما عزیزانم.
من هم رفتم. خداحافظ...
سکینه دختر امام فریاد زد:
پدرجان!
تن به مرگ دادی ؟!!
امام فرمود:
_ چگونه تن به مرگ ندهد کسی که یار و یاوری ندارد؟
سکینه: پدر ابتدا ما را به حرم جدمان بازگردان...
امام در اینجا ضرب المثلی که میان اعراب معروف است فرمود:
_ اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند، میخوابد.
( این سخن امام نشان از این بود که من با اینان سر جنگ ندارم آنان میخواهند آشیانه مرا ویران کنند)
در این هنگام زنان که در جریان امور بودند، صدا به شیون بلند کردند. امام از آنان خواست خاموش باشند و رو به امّ کلثوم کرد و فرمود:
خواهرم! وصیت میکنم که صبوری پیشه کنی ...
من اکنون به جنگ با این لشکر میروم.
#ادامه_دارد
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄