❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت6⃣
مروان سر خود را پايين مى اندازد و مى فهمد كه ديگر بايد فكر بيعت امام را از سر خود، بيرون كند.
* * *
امير مدينه، در مسجد نشسته است و مردم مدينه با يزيد بيعت مى كنند، امّا هر چه منتظر مى ماند ، خبرى از امام حسين(ع) نيست.
برنامه بيعت تمام مى شود و امير مدينه به قصر باز مى گردد. مروان، نزد او مى آيد و به او گزارش مى دهد كه امام حسين(ع) حاضر به بيعت با يزيد نيست.
اكنون پيك مخصوص يزيد، آماده بازگشت به شام است. امير مدينه نامه اى به يزيد مى نويسد كه حسين با او بيعت نخواهد كرد.38
چند روز پس از آن، نامه به دست يزيد مى رسد. او با خواندن آن بسيار عصبانى مى شود. چشمان يزيد از شدّت غضب، خون آلود است و دستور مى دهد تا اين نامه را بنويسند:
"از يزيد، خليفه مسلمانان به امير مدينه: هنگامى كه اين نامه به دست تو رسيد، بار ديگر از مردم مدينه بيعت بگير، و بايد همراه جواب اين نامه، سرِ حسين را برايم بفرستى و بدان كه جايزه اى بسيار بزرگ در انتظار توست".39
گستاخى يزيد را ببين! او از امير مدينه مى خواهد كه جواب نامه اش فقط سر امام حسين(ع) باشد. به راستى، چه حوادثى در انتظار مدينه است؟ وقتى اين نامه به مدينه برسد، چه اتّفاقى خواهد افتاد؟
هم اينك، شب يكشنبه بيست و هشتم رجب سال شصت هجرى است و ما در مدينه هستيم.
نامه رسان يزيد، با فرمان قتل امام در راه مدينه است. او بايد حدود هزار كيلومتر راه را طى كند تا به مدينه برسد. براى همين، چند روز ديگر در راه خواهد بود. امشب همه مردم مدينه در خوابند. امير مدينه هم، در خواب خوشى است.
خواننده عزيز! مى دانم كه تو هم مثل من خيلى نگرانى. چند روز ديگر نامه به مدينه خواهد رسيد، آن وقت چه خواهد شد. آيا موافقى با هم به سوى حرم پيامبر برويم و براى امام خويش دعا كنيم؟
آنجا را نگاه كن! او كيست كه در اين تاريكى شب، به اين سو مى آيد؟
صورتش در دل شب مى درخشد. چقدر با وقار راه مى رود. شايد او مولايمان حسين(ع) باشد!
آرى! درست حدس زدى. او كنار قبر جدّش، پيامبر مى آيد تا با او سخن بگويد. پس به نماز مى ايستد تا با معبود خود، راز و نياز كند، او اكنون به سجده رفته و اشك مى ريزد. مى خواهى صداى امام را بشنوى؟ گوش كن:
"بار خدايا! تو مى دانى كه من براى اصلاح امّت جدّم قيام مى كنم. من براى زنده كردن امر به معروف و نهى از منكر، آماده ام تا جانم را فدا كنم. يزيد مى خواهد دين تو را نابود كند تا هيچ اثرى از آن باقى نماند. من مى خواهم از دين تو دفاع كنم".40
اين سخنان، بوى جدايى مى دهد. گويى امام تصميم سفر دارد و اين آخرين نماز او در حرم پيامبر است. آرى! او آمده است تا با جدّ خويش، خداحافظى كند.
جانم فداى تو اى آقايى كه در شهر خودت هم در امان نيستى! شمشيرها، در انتظار رسيدن نامه يزيد هستند تا تو را كنار قبر جدّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شهيد كنند. يزيد مى خواهد تو را در همين شهر به قتل برساند تا صداى عدالت و آزادگى تو، به گوش مردم نرسد.
او مى داند كه حركت و قيام تو سبب بيدارى جهان اسلام خواهد شد، امّا تو خود را براى اين سفر آماده كرده اى، تا دين اسلام را از خطر نابودى نجات دهى و به تمام مردم درس آزادگى و مردانگى بدهى.
سفر تو، سفر بيدارى تاريخ است. سفرِ زندگى شرافتمندانه است.
لحظاتى امام در سجده به خواب مى رود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را مى بيند كه آغوش خود را مى گشايد و حسينش را در آغوش مى گيرد. سپس، پيامبر ميان دو چشم او را مى بوسد و مى فرمايد: "اى حسين! خدا براى تو مقامى معيّن كرده است كه جز با شهادت به آن نمى رسى".41
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
برای پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُــبَـلِـغِ_مَــجـٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
#مُــبَـلِـغِ_مَــجـٰازے
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت7⃣ امام از خواب بيدار مى شود، د
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت8⃣
حتماً مى دانى كه هر كس بخواهد به مكّه برود، بايد اعمال "عُمره" را به جا آورد. آرى، شرط زيارت خانه خدا اين است كه لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورى و لباس سفيد احرام بر تن كنى تا بتوانى به سوى خدا بروى. اين كار در بين راه مكّه و مدينه، در مسجد شجره انجام مى شود.
كاروان شهادت در مسجد شجره توقّف كوتاهى مى كند و همه كاروانيان، لباس احرام بر تن مى كنند و "لَبَّيك اللهمّ لَبَّيك" مى گويند.
عجب حال و هوايى است. از هر طرف صداى "لَبَيّك" به گوش مى رسد: "به سوى تو مى آيم اى خداى مهربان!".
نگاه كن، همه جوانان دور امام حسين(ع) حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهيم همراه اين كاروان برويم بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبيك بگوييم.
خواننده خوبم! فرصت زيادى ندارى، زود آماده شو، چرا كه اين كاروان به زودى حركت مى كند.
نماز جماعت صبح برپا مى شود. همه نماز مى خوانند و بعد از آن آماده حركت مى شوند.
بانويى از مسجد بيرون مى آيد. عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان، دور او حلقه مى زنند و با احترام او را به سوى كجاوه مى برند.
او زينب(س) است، دختر على و فاطمه(ع).
كاروان وارد جادّه اصلى مدينهـ مكّه مى شود و به سوى شهر خدا مى رود. بعضى از ياران امام، به حضرت پيشنهاد مى دهند كه از راه فرعى به سوى مكّه برويم تا اگر نيروهاى امير مدينه به دنبال ما بيايند نتوانند ما را پيدا كنند، ولى امام در همان راه اصلى به سفر خود ادامه مى دهد.51
از طرف ديگر امير مدينه خبردار مى شود كه امام حسين(ع) از مدينه خارج شده است. او خدا را شكر مى كند كه او را از فتنه بزرگى نجات داده است. او ديگر سربازانش را براى برگرداندن امام نمى فرستد.
جاسوسان به يزيد خبر مى دهند كه امير مدينه در كشتن حسين كوتاهى نموده و در واقع با سياست مسالمت آميز خود، زمينه خروج او را از مدينه فراهم نموده است.
وقتى اين خبر به يزيد مى رسد بى درنگ دستور بر كنارى امير مدينه را صادر مى كند، ولى كار از كار گذشته است و اكنون ديگر كشتن امام حسين(ع) كار ساده اى نيست.52
امام در نزديكى هاى مكّه است. اين شهر نزد همه مسلمانان احترام دارد و ديگر نمى توان به اين سادگى، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مكّه شهر امن خداست و تا به حال كسى جرأت نكرده است به حريم اين شهر جسارت كند، امّا آيا او در اين شهر در آرامش خواهد بود؟
* * *
آيا مى دانى ما چند روز است كه در راه هستيم؟
ما شب يكشنبه 28 رجب، از مدينه خارج شديم. امشب هم شب جمعه، شب سوم ماه شعبان است. ما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايم. چه توفيقى از اين بهتر كه اعمال عمره خود را در شب جمعه انجام دهيم.
تا يادم نرفته بگويم كه امشب، شب ولادت امام حسين(ع) نيز، هست.
خورشيد را نگاه كن كه پشت آن كوه ها غروب مى كند. پشت آن كوه ها شهر مكّه قرار دارد. آرى، ما به نزديكى هاى مكّه رسيده ايم.53
امام، همراه ياران خود وارد شهر مى شود و به مسجد الحرام رفته و اعمال عمره را انجام مى دهد. بيا من و تو هم اعمال عمره خود را انجام بدهيم. بيا كمى با خداى خود خلوت كنيم...
خانه خدا چه صفايى دارد!
خبر ورود امام حسين(ع) در همه شهر مى پيچد، همه مردم خوشحال مى شوند كه تنها يادگار پيامبر به مكّه آمده است.54
شهر دوباره بوى پيامبر را گرفته است و خوب است بدانى كه افراد زيادى از شهرهاى مختلف براى انجام عمره، به مكّه آمده اند و آنها هم با شنيدن اين خبر براى ديدن امام لحظه شمارى مى كنند.55
آرى، امام به حرم امن الهى پناه آورده است. كسانى كه زيرك هستند، مى فهمند كه جان امام حسين(ع) در خطر است.
امام در شهر منزل مى كند و مردم دسته دسته به ديدن ايشان مى آيند. مردم مى دانند كه امام حسين(ع) براى اينكه با يزيد بيعت نكند به اين شهر آمده است. او آمده است تا نهضت سرخ خود را از مكّه آغاز کند.
پیش از آمدن امام حسین (ع)،امیر مکه در مسجد الحرام ،امام جماعت بود،اما اکنون امام حسین (ع) تنها امام جماعت خانه خداست و سیل جمعیَت پشت سر ایشان به نماز می ایستند.56
خبر می رسد که قلب همه مردم با امام حسین (ع) است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت می رسند.57
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُــبَـلِـغِ_مَــجـٰازے مجازی در پیام رسان ایتا مراجعه نمائید.👇
Ⓜ️ eitaa.com/namazi_313
#مُــبَـلِـغِ_مَــجـٰازے
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴 *همراه با کاروان از مدینه تا شام*🏴
#قسمت9⃣
*خبر مى رسد كه قلب همه مردم با امام حسين(ع) است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت مى رسند.* 57
ترس و وحشت تمام وجود امير مكّه را فرا مى گيرد. اگر آن حضرت فقط يك اشاره به مردم كند، آنها اطاعت مى كنند. او با خودش فكر مى كند كه خوب است قبل از اينكه مردم، مرا از شهر بيرون كنند، خودم فرار كنم.
او مى داند كه لحظه به لحظه، بر تعداد هواداران امام حسين(ع) افزوده مى شود. پس چه بهتر كه جان خود را نجات دهد. اگر مردم شورش كنند، اوّل سراغ نماينده يزيد مى آيند كه امير مكّه است.
امير مكّه سرانجام تصميم مى گيرد شبانه از مكّه فرار كند. خبر در همه جا مى پيچد كه امير مكّه فرار كرده است. همه جا جشن و سرور است. همه خوشحال هستند و اين را يك موفقيّت بزرگ براى نهضت امام حسين(ع) مى دانند.58
مى خواهى من وتو هم در اين جشن شركت كنيم؟ آيا موافق هستى كمى شيرينى بگيريم و در ميان دوستان خود تقسيم كنيم؟
* * *
اكنون مكّه، يك امير دارد آن هم امام حسين(ع) است.
امام براى قيام عليه يزيد، به مكّه آمده است. افرادى كه براى انجام عمره به مكّه آمده اند، وقتى به شهر خود باز مى گردند اين خبر را به همشهريان خود مى رسانند.
خبر در همه جاى جهان اسلام مى پيچد. عده زيادى از آزادانديشان خود را به مكّه مى رسانند. حلقه ياران روز به روز گسترده تر مى شود.
مردم كوفه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. آنها كه زير ستم بنى اُميّه، كمر خم كرده بودند، اكنون به رهايى از اين همه ظلم و ستم مى انديشند.
مردم كوفه، كينه اى سخت از حكومت بنى اُميّه به دل دارند. به همين دليل با شنيدن خبر قيام امام حسين(ع)، فرصت را غنيمت شمرده و تصميم مى گيرند تا امام را به شهر خود دعوت كنند.
آنها صد و پنجاه نفر از بزرگان خود را همراه با نامه هاى بسيارى به سوى مكّه مى فرستند، تا امام حسين(ع) را به شهر خود دعوت كنند.59
آيا موافقى با هم به خانه امام حسين(ع) سرى بزنيم.
اين جا چقدر شلوغ است. حتماً بزرگان كوفه خدمت امام هستند. آنجا را نگاه كن! چقدر نامه روى هم جمع شده است. موافقى آنها را با هم بشماريم؟
خسته نباشى، خواننده عزيزم! دوازده هزار نامه!!60
اينها، نامه هاى مردم كوفه است.
در يكى از نامه ها نوشته شده است: "اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباز تو هستيم".61
در نامه ديگر آمده است: "اى حسين! باغ هاى ما سرسبز است. بشتاب كه همه ما در انتظار تو هستيم. در شهر ما لشكرى صد هزار نفرى خواهى يافت كه براى يارى تو سر از پا نمى شناسند. ديگر كسى در كوفه به نماز جمعه نمى رود. همه ما منتظر تو هستيم تا به تو اقتدا كنيم".62
آيا مى دانى در آخرين نامه اى كه به امام رسيده، چه نوشته شده است:
"اى حسين! همه مردم اين شهر، چشم انتظار شما هستند. آنها امامى جز شما ندارند، پس بشتابيد".
امام حسين(ع) هنوز جواب اين نامه ها را نداده است. او در حال بررسى اين مسأله است. اين صد و پنجاه نفر خيلى اصرار مى كنند كه امام دعوت آنها را بپذيرد.
آنها به امام مى گويند: "مردم كوفه شيعيان شما هستند. آنها مى خواهند شما را يارى كنند تا با يزيد بجنگيد و خليفه مسلمانان شويد".63
امام در فكر است. نمى دانم به رفتن مى انديشد يا به ماندن؟ آيا در اين شرايط، باز بايد ترديد كرد؟ آيا مى توان به مردم كوفه اعتماد كرد؟ نگاه كن! امام از جا برمى خيزد. اى مولاى ما، به كجا مى روى؟
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
🌟جهت پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُــبَـلِـغِ_مَــجـٰازے در پیام رسان ایتا مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
#مُــبَـلِـغِ_مَــجـٰازے
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت3⃣1⃣
اكنون يزيد مى خواهد كه هم حسين(ع) را به قتل برساند و هم او را به عنوان اوّلين كسى كه در مكّه خون كسى را ريخته است، معرّفى كند.
* * *
او كيست كه چنين سراسيمه به سوى امام مى آيد؟ به گمانم يكى از پسر عموى هاى امام حسين(ع) است كه خبردار شده امام مى خواهد به سوى كوفه برود.
او خدمت امام مى رسد و سلام كرده و مى گويد: "اى حسين! به من خبر رسيده كه تصميم دارى به سوى كوفه بروى، امّا من خيلى نگرانم. زيرا هنوز نماينده يزيد درآن شهر حكومت مى كند و يزيد پول هاى بيت المال را در اختيار دارد و مردم هم كه بنده پول هستند. من مى ترسم آنها مردم را با پول فريب بدهند و همان هايى كه به تو وعده يارى داده اند، به خاطر پول به جنگ با تو بيايند".78
وقتى سخن او تمام مى شود امام مى گويد: "خدا به تو جزاى خير دهد. مى دانم كه تو از روى دلسوزى سخن مى گويى، امّا من بايد به اين سفر بروم".79
هيچ كس خبر ندارد كه يزيد چه نقشه اى براى كشتن امام حسين(ع) كشيده است. براى همين، همه دلسوزان، امام را از ترك مكّه نهى مى كنند. ولى امام مى داند كه در مكّه هم در امان نيست. پس صلاح در اين است كه به سوى كوفه حركت كند.
آيا محمّد بن حَنَفيّه را به ياد مى آورى؟ برادر امام حسين(ع) را مى گويم. همان كه به دستور امام ( در موقع حركت از مدينه )، به عنوان نماينده امام در آن شهر ماند.
اكنون او براى انجام مراسم حج و ديدن برادر به سوى مكّه مى آيد.
او شب هشتم ذى الحجّه به مكّه مى رسد، امّا همين كه وارد شهر مى شود به او خبر مى دهند كه اگر مى خواهى برادرت حسين(ع) را ببينى، فرصت زيادى ندارى. زيرا ايشان فردا صبح زود، به سوى كوفه حركت مى كند.
مگر او اعمال حج را انجام نمى دهد؟
محمّد بن حنفيّه با عجله خدمت برادر مى رسد. امام حسين(ع) را در آغوش مى گيرد. اشكش جارى مى شود و مى گويد: "اى برادر! چرا مى خواهى به سوى كوفه بروى؟ مگر فراموش كردى كه آنها با پدرمان چه كردند؟ مگر به ياد ندارى كه با برادرمان، حسن(ع)، چگونه برخورد كردند؟ من مى ترسم كه آنها باز هم بىوفايى كنند. اى برادر، در مكّه بمان كه اين جا حرم امن الهى است".80
امام مى فرمايد: "اى برادر! بدان كه يزيد، براى كشتن من در اين شهر، برنامه ريزى كرده است".
محمّد بن حنفيّه، با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى رود. آيا امام حسين(ع) كنار خانه خدا هم در امان نيست؟ او به امام مى گويد: "برادر، به سوى كشور يمن برو كه آنجا شيعيان زيادى هستند".
امام نيز مى فرمايد: "من در مورد پيشنهاد تو فكر مى كنم".81
محمّد بن حنفيّه اكنون آرام مى گيرد و نزد خواهرش زينب(س) مى رود تا با او ديدارى تازه كند. امشب اوّلين شبى است كه لشكر يزيد در مكّه مستقر شده اند. بايد به هوش بود و بيدار!
آيا موافقى امشب، من و تو كنار خانه امام نگهبانى بدهيم؟
جوانان بنى هاشم جمع شده اند. عبّاس را نگاه كن! او هر رفت و آمدى را با دقّت زير نظر دارد. مگر جان امام در خطر است؟ چرا بايد چنين باشد، مگر اين جا حرم امن خدا نيست؟ به راستى، چه شده كه حقيقت حرم، اين گونه جانش در خطر است؟
سى نفر از هواداران بنى اُميّه كه قرار است نقشه قتل امام را اجرا كنند، اكنون خود را به مكّه رسانيده اند. آنها به جايزه بزرگى كه يزيد به آنها وعده داده است فكر مى كنند، امّا نمى دانند كه نقشه آنها عملى نخواهد شد.
امام حسين(ع) عاشق صحراى عرفات است. او هر سال در آن صحرا، دعاى عرفه مى خواند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس باور نمى كند كه امام يك روز قبل از روز عرفه، مكّه را ترك كند؟
امروز امام به فكر صحراى ديگرى است. او مى خواهد حج ديگرى انجام دهد. او مى خواهد با خون وضو بگيرد تا اسلام زنده بماند.
امت اسلامى گرفتار خواب شده است. همه اين مردمى كه در مكّه جمع شده اند بر شيطان سنگ مى زنند، امّا دست در دست شيطان بزرگ، يزيد مى گذارند.
آنها نمى دانند كه بيعت با يزيد، يعنى مرگ اسلام! يزيد تصميم گرفته است تا اسلام را از بين ببرد. او كه آشكارا شراب مى خورد و سگ بازى مى كند، خليفه مسلمانان شده و قرآن را به بازى گرفته است.
اكنون امام، مصلحت ديده است كه براى بيدارى بشريّت بايد هجرت كند. هجرت به سوى بيدارى. هجرت به سوى آزادگى.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیـری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مبلغ_مجازی مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت3⃣1⃣ اكنون يزيد مى خواهد كه هم
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت4⃣1⃣
همسفر من! برخيز! مگر صداى شترها را نمى شنوى؟ مگر خبر ندارى كه كاروان امام حسين(ع) آماده حركت است؟
اين كاروان به سوى كوفه مى رود. همه سوار شده اند. كجاوه ها را نگاه كن! زينب(س) هم عزم سفر دارد. همه اهل و عيال امام همراه او مى روند.
امام رو به همه مى كند و مى فرمايد: "ما به سوى شهادت مى رويم".82
آرى، امام آينده اين كاروان را بيان مى كند. مبادا كسى براى رياست و مال دنيا با آنها همراه شود.
خواننده عزيزم! ما چه كار كنيم؟ آيا همراه اين كاروان برويم؟ گمانم دل تو نيز مثل من گرفتار اين كاروان شده است.
يكى فرياد مى زند: "صبر كنيد! به كجا چنين شتابان؟".
آيا اين صدا را مى شناسى؟
او محمّد بن حنفيّه است كه مى آيد. مهار شتر امام حسين(ع) را مى گيرد و چنين مى گويد: "برادر جان! ديشب با شما سخن گفتم كه به سوى كوفه نروى. گفتى كه روى سخنم فكر مى كنى. پس چه شد؟ چرا اين قدر عجله دارى؟"
امام حسين(ع) مى فرمايد: "برادر! ديشب، پس از آن كه تو رفتى در خواب پيامبر را ديدم. او مرا در آغوش گرفت و به من فرمود كه اى حسين، از مكّه هجرت كن. خدا مى خواهد تو را آغشته به خون ببيند".83
اشك در چشم محمّد بن حنفيّه حلقه مى زند.
( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون).
اين سفرى است كه بازگشتى ندارد. اين آخرين ديدار با برادر است. پس برادر را در آغوش مى گيرد و به ياد آغوشِ گرم پدر مى افتد.
محمّد بن حنفيّه با دست اشاره اى به سوى كجاوه زينب(س)، مى كند و مى گويد: "برادر! اگر به سوى شهادت مى روى چرا اهل و عيال خود را همراه مى برى؟". امام در جواب مى فرمايد: "خدا مى خواهد آنها را در اسارت ببيند".84
چه مى شنوم؟ خواهرم زينب(س) بر كجاوه اسيرى، سوار شده است؟
آرى! اگر زينب(س) در اين سفر همراه امام حسين(ع) نباشد،
پيام او به دنيا نمى رسد.
من با شنيدن اين سخن خيلى به فكر فرو مى روم.
شايد بگويى چرا خدا اراده كرده است كه اهل و عيال پيامبر اسير شوند؟ مگر خبر ندارى كه اگر امام حسين(ع)، آنها را در شهر مى گذاشت، نمى توانست به هدف خود برسد.
يزيد دستور داده بود كه اگر نتوانستند مانع حركت امام حسين(ع) به كوفه شوند، نقشه دوم را اجرا كنند. آيا مى دانى نقشه دوم چيست؟
يزيد خيال نمى كرد كه حسين(ع) زن و بچّه اش را همراه خود ببرد، به همين دليل، نقشه كشيد تا موقع خروج امام از مكّه، زن و بچّه آن حضرت را اسير كند تا امام با شنيدن اين خبر، مجبور شود به مكّه باز گردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در اين بازگشت است كه نقشه دوم اجرا مى شود و امام به شهادت مى رسد.
ولى امام حسين(ع)، يزيد را به خوبى مى شناسد. مى داند كه او نامرد است و اين طور نيست كه فقط با خود او كار داشته باشد. بنابراين، امام با اين كار خود، دسيسه يزيد را نقش بر آب مى كند.85
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
Ⓜ️ eitaa.com/namazi_313
🌟جهت پیگیری ادامه داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبَـلِـغِ_مَـجـٰازے مراجعه نمائید.👆
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🏴 *همراه با کاروان از مدینه تا شام* 🏴 #قسمت5⃣1⃣ *نگاه كن! كاروان حركت مى
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام*🏴
#قسمت6⃣1⃣
ــ پسرم، من ديگر خسته شده ام.
در جاى مناسبى قدرى بمانيم و استراحت كنيم.
ــ چشم، مادر! قدرى صبر كن. به زودى به منزلگاه صَفاح مى رسيم. آنجا كه برسيم استراحت مى كنيم.89
او فَرَزْدَق شاعر است كه همراه مادر خود از كوفه به سوى مكّه حركت كرده است.
حتماً مى گويى فرزدق كيست؟ او يكى از شاعران بزرگ عرب است كه به خاندان پيامبرعلاقه زيادى دارد و شعرهاى بسيار زيبايى به زبان عربى در مدح اين خاندان سروده است.
مادر او پير و ناتوان است، امّا عشق زيارت خانه خدا، اين سختى ها را براى او آسان مى كند. آنها تصميم مى گيرند كه در اين جا توقّف كنند.
مادر با كمك فرزندش از كجاوه پياده مى شود و زير درختى استراحت مى كند. فرزدق مى رود تا مقدارى آب تهيّه كند.
صداى زنگ كاروان مى آيد. فرزدق به جاده نگاهى مى كند، امّا كاروانى نمى بيند. حتماً آخرين كاروان حاجيان به سوى مكّه مى رود، ولى صداى كاروان، از سوى مكّه مى آيد.
فرزدق تعجّب مى كند. امروز، هشتم ذى الحجّه است و فردا روز عرفات.90
پس چرا اين كاروان از مكّه باز مى گردد؟
فرزدق، لحظه اى ترديد مى كند. نكند امروز، روز هشتم نيست! ولى او اشتباه نكرده و امروز، هشتم ذى الحجّه است.
پس چه شده، اينان چه كسانى هستند كه حج انجام نداده از مكّه برمى گردند؟
فرزدق پيش مى رود، و خوب نگاه مى كند. خداى من! اين مولايم امام حسين(ع)است!
ــ پدر و مادرم به فداى شما. با اين شتاب چرا و به كجا مى رويد؟ چرا حج خود را نيمه تمام گذاشتيد؟
ــ اگر شتاب نكنم مرا به قتل خواهند رساند.91
فرزدق به فكر فرو مى رود و همه چيز را از اين كلام مختصر مى فهمد. آيا او مادر خود را رها كند و همراه امام برود يا اينكه در خدمت مادر بماند؟ او نبايد مادر را تنها بگذارد، امّا دلش همراه مولايش است.
سرانجام در حالى كه اشك در چشم دارد با امام خود خداحافظى مى كند، او اميد دارد كه بعد از تمام شدن اعمال حج، هر چه سريع تر به سوى امام بشتابد.92
با آخرين نگاه به كاروان، اشكش جارى مى شود، امّا نمى دانم او مى تواند خود را به كاروان ما برساند يا نه؟ آيا او لياقت خواهد داشت تا در راه امام، جان فشانى كند؟
* * *
غروب روز دوازدهم ذى الحجّه است. ما چهار روز است كه در راه هستيم. اين چهار روز را شتابان آمده ايم. افراد كاروان خسته شده و نياز به استراحت دارند.
اكنون به حد كافى از مكّه دور شده ايم. ديگر خطرى ما را تهديد نمى كند. خوب است در جاى مناسبى منزل كنيم. غروب آفتاب نزديك است.
مردم، اين جا را به نام وادى عَقيق مى شناسند. امام دستور توقّف مى دهد و خيمه ها بر پا مى شود.
عدّه اى از جوانان، اطراف را با دقّت زير نظر دارند. آيا آن اسب سوارانى كه به سوى ما مى آيند را مى بينى؟ بگذار قدرى نزديك شوند.
آنها به نظر آشنا مى آيند. يكى از آنها عبد الله بن جعفر (پسر عموى امام حسين(ع) و شوهر حضرت زينب(س) ) است. او به همراه دو پسر خود عَوْن و محمّد آمده است.
امير مكّه، يك نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزديك مى آيند و به امام حسين(ع) سلام مى كنند.
من مى روم تا به آن بانو خبر بدهم كه همسرش به اين جا آمده است.
زينب(س)تعجّب مى كند. قرار بود كه شوهر او به عنوان نماينده امام حسين(ع) در مكّه بماند پس چرا به اين جا آمده است. نگاه كن! عبدالله بن جعفر نامه اى در دست دارد.
جريان چيست؟ من جلو مى روم و از عبدالله بن جعفر علّت را مى پرسم. او مى گويد: "وقتى شما به راه خود ادامه داديد، امير مكّه از من خواست تا نامه او را براى امام حسين(ع) بياورم".
دوست من! نگران نباش، اين يك امان نامه است.
امام نامه را مى خواند: "از امير مكّه به حسين: من از خدا مى خواهم تا شما را به راه راست هدايت كند. اكنون به من خبر رسيده است كه به سوى كوفه حركت نموده اى. من براى جان شما نگران هستم. به سوى مكّه باز گرديد كه من براى تو از يزيد امان نامه خواهم گرفت. تو در مكّه، در آسايش خواهى بود".93
عجب! چه اتفاقى افتاده كه امير مكّه اين قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حيله ها و ترفندهاى اين روباه مكّار نقش بر آب شده است. او چاره اى ندارد جز اينكه از راه محبّت و صلح و صفا وارد شود.
او مى خواهد امام را با اين نامه به مكّه بكشاند تا مأموران ويژه، بتوانند نقشه خود را اجرا كنند.
اكنون امام، جواب نامه امير مكّه را مى نويسد:
#ادامه_دارد...👇
✨🌺 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج 🌺✨
http://eitaa.com/namazi_313
جهت پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبَـلِـغِ_مَـجـٰازے مراجعه نمائید.👇
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام*🏴 #قسمت6⃣1⃣ ــ پسرم، من ديگر خسته شده ا
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت7⃣1⃣
عجب! چه اتفاقى افتاده كه امير مكّه اين قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حيله ها و ترفندهاى اين روباه مكّار نقش بر آب شده است. او چاره اى ندارد جز اينكه از راه محبّت و صلح و صفا وارد شود.
او مى خواهد امام را با اين نامه به مكّه بكشاند تا مأموران ويژه، بتوانند نقشه خود را اجرا كنند.
اكنون امام، جواب نامه امير مكّه را مى نويسد: "نامه تو به دستم رسيد. اگر قصد داشتى كه به من نيكى كنى، خدا جزاى خير به تو دهد. تو، به من امان دادى، ولى بهترين امان ها، امان خداست".94
پاسخ امام كوتاه و كامل است. زيرا امام مى داند كه اين يك حيله و نيرنگ است و امانِ يزيد، سرابى بيش نيست. آرى، امام هرگز با يزيد سازش نمى كند.
نامه امام به عبدالله بن جعفر داده مى شود تا آن را براى امير مكّه ببرد.
لحظه وداع است و او با همسر خود، زينب خداحافظى مى كند.
آنجا را نگاه كن! آن دو جوان را مى گويم، عَوْن و محمّد كه همراه پدر به اين جا آمده اند. اشك در چشمان آنها حلقه زده است. آنها مى خواهند با امام حسين(ع)همسفر شوند.
پدر به آنها نگاهى مى كند و از چشمان آنها حرف دلشان را مى خواند. براى همين رو به آنها مى كند و مى گويد: "عزيزانم! مى دانم كه دل شما همراه اين كاروان است. شما مى توانيد همراه امام حسين(ع) به اين سفر برويد". لبخند بر لب هاى اين دو جوان مى نشيند و پدر ادامه مى دهد:
ــ فرزندانم، مى دانم كه شما را ديگر نخواهم ديد. شما بايد قولى به من بدهيد. شما بايد در راه امام حسين(ع) تا پاى جان بايستيد. مبادا مولاى خود را تنها بگذاريد.
ــ چشم بابا.
و اكنون پدر، جوانان خود را در آغوش مى گيرد و براى آخرين بار آنها را مى بويد و مى بوسد و با آنها خداحافظى مى كند.
پدر براى مأموريّتى كه امام حسين(ع) به او داده است به سوى مكّه باز مى گردد.95
خوب نگاه كن! گويا تعداد افراد كاروان بيشتر شده است و ما بايد خوشحال باشيم، امّا اين گونه نيست.
امام حسين(ع) به سوى كوفه مى رود و عدّه اى از مردم كه در بين راه، اين كاروان را مى بينند، پيش خود اين چنين مى گويند: "اكنون مردم كوفه حسين را به شهر خود دعوت كرده اند. خوب است ما هم همراه او برويم، اگر ما او را همراهى كنيم در آينده نزديك مى توانيم به پست و مقامى برسيم".96
نمى دانم اينان تا كجاى راه همراه ما خواهند بود؟ ولى مى دانم كه اينان عاشقان دنيا هستند نه دوستداران حقيقت! وقت امتحان همه چيز معلوم خواهد شد.
امروز، دوشنبه چهاردهم ذى الحجّه است و ما شش روز است كه در سفر هستيم. آيا اين منزل را مى شناسى؟ اين جا را "ذات عِرْق" مى گويند.
ما تقريباً صد كيلومتر از مكّه دور شده ايم.
آيا موافقى قدرى استراحت كنيم؟
نگاه كن! پيرمردى به اين سو مى آيد.
او سراغ خيمه امام را مى گيرد. مى خواهد خدمت امام برسد. بيا ما هم همراه او برويم.
وارد خيمه مى شويم. آيا باورت مى شود؟ اكنون من و تو در خيمه مولايمان هستيم.
نگاه كن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشك مى ريزد. گريه امام حسين(ع) مرا بى اختيار به گريه مى اندازد.
پيرمرد به امام سلام مى كند و مى گويد: "جانم به فدايت! اى فرزند فاطمه! در اين بيابان چه مى كنى؟".
امام مى فرمايد: "يزيد مى خواست خونم را كنار خانه خدا بريزد. من براى اينكه حرمت خانه خدا از بين نرود به اين بيابان آمده ام. مى خواهم به كوفه بروم.
اينها نامه هاى اهل كوفه است كه براى من نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نماينده من بيعت كرده اند".97
آيا آنها در بيعت خود ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستى راز گريه امام چيست؟
#ادامه_دارد...
✨🌺 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌺✨
🌟جهت پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبَـلِـغِ_مَـجـٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت7⃣1⃣ عجب! چه اتفاقى افتاده كه ا
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴 *همراه با کاروان از مدینه تا شام*🏴
#قسمت8⃣1⃣
آيا آنها در بيعت خود ثابت قدم خواهند ماند؟
به راستى راز گريه امام چيست؟
* * *
غروب پانزدهم ذى الحجّه است. ما هفت روز است كه در راه هستيم.
اين جا منزلگاه "حاجِز" است و ما تقريباً يك سوم راه را آمده ايم. كمى آن طرف تر يك دو راهى است.
يك راه به سوى بصره مى رود و راه ديگر به سوى كوفه. اين جا جاى خوبى است. آب و درختى هم هست تا كاروانيان نفسى تازه كنند.
به راستى، در كوفه چه مى گذرد؟ آيا كسى از كوفه خبرى دارد؟ آن طرف را ببين! آنها گروهى از مردم هستند كه در بيابان ها زندگى مى كنند. خوب است
برويم و از آنها خبرى بگيريم.
ــ برادر سلام.
ــ سلام.
ــ ما از كاروان امام حسين(ع) هستيم. آيا شما از كوفه خبرى داريد؟
ــ نه، اين قدر مى دانيم كه تمام مرزهاى عراق بسته شده است. نيروهاى زيادى نزديك كوفه مستقر شده اند. به هيچ كس اجازه نمى دهند كه وارد كوفه شده و يا از آن شهر خارج شود.98
همه، نگران مى شوند. در كوفه چه خبر است؟ اهل كوفه براى ما نامه نوشته اند و ما را دعوت كرده اند. پس آن نيروها براى چه آمده اند و راه ها را بسته اند؟
حتماً مى خواهند از آمدن لشكر يزيد به كوفه جلوگيرى كنند و به استقبال ما بيايند تا ما را با عزّت و احترام به كوفه ببرند.
راستى چرا كوفه در محاصره است؟ چرا همه چيز اين قدر عجيب به نظر مى آيد؟ كاش مى شد خبرى از كوفه گرفت. از آن وقتى كه مسلم براى امام نامه نوشت، ديگر كسى خبرى از كوفه نياورده است.
امام تصميم مى گيرد كه يكى از ياران خود را به سوى كوفه بفرستد تا براى او خبرى بياورد. آيا شما مى دانيد چه كسى براى اين مأموريّت انتخاب خواهد شد؟
اكنون كه راه ها به وسيله دشمنان بسته شده است، فقط كسى مى تواند به اين مأموريّت برود كه به همه راه هاى اصلى و فرعى آشنا باشد. او بايد اهل كوفه باشد و آن منطقه ها را به خوبى بشناسد.
چه كسى بهتر از قَيْس بن مُسْهِر صَیداوی اَسَدى!
او بارها بين كوفه و مكّه رفت و آمد كرده و پيام هاى مردم كوفه را به امام رسانيده است.
نگاه كن! قيس دو زانو خدمت امام نشسته است. امام قلم و كاغذى را مى طلبد و شروع به نوشتن مى كند: "نامه مسلم به من رسيد و او به من گزارش داده است كه شما همراه و ياور من خواهيد بود.
من روز سه شنبه گذشته از مكّه بيرون آمدم. اكنون فرستاده من، قيس، نزد شماست. خود را آماده كنيد كه به خواست خدا به زودى نزد شما خواهم آمد".99
امام نامه را مهر كرده و به قيس تحويل مى دهد تا آن را به كوفه ببرد و خبرى بياورد. قيس نامه را بر چشم مى نهد و آماده حركت مى شود.
امام او را در آغوش مى گيرد و اشك در چشمانش حلقه مى زند.
او سوار بر اسب پيش مى تازد و كم كم از ديده ها محو مى شود.
حسّ غريبى به من مى گويد كه ديگر قيس را نخواهيم ديد!
* * *
ببين چه جاى سرسبز و خرّمى!
درختان فراوان، سايه هاى خنك و نهر آب. اين جا خيلى با صفاست. خوب است قدرى استراحت كنيم. همه كاروانيان به تجديد قوا نياز دارند.
امام دستور توقّف مى دهد و كاروان به مدّت يك شبانه روز در اين جا منزل مى كند. نام اين مكان "خُزَيْميّه" است.
ما ده روز است كه در راه هستيم وامشب شب هجدهم ذى الحجّه است، خداى من! داشتم فراموش مى كردم
كه امشب، شب عيد غدير است!
همان طور كه مى دانى، رسم بر اين است كه همه مردم، روز عيد غدير به ديدن فرزندان حضرت زهرا(س) بروند. ما فردا صبح بايد اوّلين كسانى باشيم كه به ديدن امام حسين(ع) مى رويم.
هوا روشن شده است و امروز عيد است.
همسفر خوبم! برخيز!
مگر قرار نبود اوّلين نفرى باشيم كه به خيمه امام مى رويم.
با خوشحالى به سوى خيمه امام حركت مى كنيم. روز عيد و روز شادى است.
آيا مى شنوى؟ گويا صداى گريه مى آيد! كيست كه اين چنين اشك مى ريزد؟
او زينب(س) است كه در حضور برادر نشسته است:
ــ خواهرم، چه شده، چرا اين چنين نگرانى؟
ــ برادر، ديشب زير آسمان پر ستاره قدم مى زدم، كه ناگهان از ميان زمين و آسمان صدايى شنيدم كه مى گفت: "اى ديده ها! بر اين كاروان كه به سوى مرگ مى رود گريه كنيد". 100
امام، خواهر را به آرامش دعوت مى كند و مى فرمايد: "خواهرم! هر آنچه خداوند براى ما تقدير نموده است، همان خواهد شد". 101
آرى! اين كاروان به رضاى خدا راضى است.
#ادامه_دارد...
✨🌺 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج 🌺✨
#مُـبَـلِـغِ_مَـجـٰازے
http://eitaa.com/namazi_313
👌جهت پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبَـلِـغِ_مَـجـٰازے در ایتا مراجعه نمائید.👆
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴 *همراه با کاروان از مدینه تا شام*🏴
#قسمت0⃣2⃣
ساعتى مى گذرد.
امام حسين(ع) نگاهش به خيمه زُهير مى افتد:
ــ آن خيمه كيست؟
ــ خيمه زُهير است.
ــ چه كسى پيام مرا به او مى رساند؟
ــ آقا! من آماده ام تا به خيمه اش بروم.
ــ خدا خيرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبر، تو را مى خواند.
فرستاده امام حركت مى كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صدا را مى شنود: "سلام اى زُهير! حسين تو را فرا مى خواند".108
همسر زُهير نگران است. چرا شوهرش جواب نمى دهد. دست زُهير مى لرزد. قلبش به تندى مى تپد. او در دو راهى رفتن و نرفتن مانده است كه كدام را انتخاب كند. عرق سرد بر پيشانى او مى نشيند.
اين همان لحظه اى است كه از آن مى ترسيد. اكنون همسر زُهير فرصت را غنيمت مى شمارد و با خواهش به او مى گويد:
""مرد، با تو هستم، چرا جواب نمى دهى؟ حسينِ فاطمه تو را مى خواند و تو سكوت كرده اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد. برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى بينى".109
زُهير نمى داند كه چرا نمى تواند در مقابل سخنان همسرش چيزى بگويد. او به چشمان همسرش نگاه مى كند و اشكِ التماس را در قاب چشمان پاك او مى بيند. از روزى كه همسرش به خانه او آمده، چيزى از او درخواست نكرده است.
اين تنها خواسته همسر اوست. اكنون او در جواب همسرش مى گويد: "باشد، ديگر اين طور نگاهم نكن! دلم را به درد نياور! مى روم".
زُهير از جا برمى خيزد. گل لبخند را بر صورت همسرش مى بيند و مى رود، امّا نمى داند چه خواهد شد.
او فاصله بين خيمه ها را طى مى كند و ناگهان، امامِ مهربانى ها را مى بيند كه به استقبال او آمده و دست هاى خود را گشوده است... گرمى آغوش امام و يك دنيا آرامش!
لحظه اى كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى خورد. نمى دانم اين نگاه با قلب زُهير چه مى كند.
به راستى، او چه ديد و چه شنيد و چه گفت؟ هيچ كس نمى داند. اكنون ديگر زُهير، حسينى مى شود.
نگاه كن! زُهير به سوى خيمه خود مى آيد. او منقلب است و اشك در چشم دارد. خدايا، در درون زُهير چه مى گذرد؟
به غلام خود مى گويد: "زود خيمه مرا برچين و وسايل سفرم را آماده كن. من مى خواهم همراه مولايم حسين بروم".
زُهير با خود زمزمه عشق دارد. او ديگر بى قرار است. شوق دارد و اشك مى ريزد.
همسر زُهير در گوشه اى ايستاده است و بى هيچ سخنى فقط شوهر را نظاره مى كند، امّا زُهير فقط در انديشه رفتن است. او ديگر هيچ كس را نمى بيند.
همسر زُهير خوشحال است، امّا در درون خود غوغايى دارد. ناگهان نگاه زُهير به همسرش مى افتد. نزد او مى آيد و مى گويد:
ــ تو برايم عزيز بودى و وفادار. ولى من به سفرى مى روم كه بازگشتى ندارد. عشقى مقدّس در وجودم كاشانه كرده است. براى همين مى خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشى و نزد خاندان خود بروى. تو ديگر مرا نخواهى ديد. من به سوى شهادت مى روم.110
ــ مى خواهى مرا طلاق بدهى؟ آن روز كه عشق حسين به سينه نداشتى اسير تو بودم. اكنون كه حسينى شده اى چرا اسير تو نباشم؟ چه زود همه چيز را فراموش كرده اى. اگر من نبودم، تو كى عاشق حسين مى شدى! حالا اين گونه پاداش مرا مى دهى؟ بگذار من هم با تو به اين سفر بيايم و كنيز زينب باشم.
زُهير به فكر فرو مى رود. آرى! اگر اشك همسرش نبود او هرگز حسينى نمى شد. سرانجام زُهير درخواست همسرش را قبول مى كند و هر دو به كاروان كربلا مى پيوندند.
آيا به امام حسين(ع) خواهيم رسيد؟
اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است.
مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين(ع) مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست.
آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت.
#ادامه_دارد...
✨🌺 *الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج* 🌺✨
http://eitaa.com/namazi_313
جهت پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبَـلِـغِ_مَـجـٰازے مراجعه نمائید.👆
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴 *همراه با کاروان از مدینه تا شام*🏴 #قسمت0⃣2⃣ ساعتى مى گذرد. امام حسين(
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام* 🏴
#قسمت1⃣2⃣
آيا به امام حسين(ع) خواهيم رسيد؟
اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين(ع) مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست.
آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت.
اين دو، سوار بر اسب روز و شب مى تازند و به هر كس كه مى رسند، سراغ امام حسين(ع) را مى گيرند. آيا شما مى دانيد امام حسين(ع)از كدام طرف رفته است؟
آنها در دل اين بيابان ها در جستجوى مولايشان امام حسين(ع) هستند.
هوا طوفانى مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. در ميان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پيدا مى شود.
او از راه كوفه مى آيد. منذر به دوستش مى گويد: "خوب است از او در مورد امام حسين(ع) سؤال كنيم".
آنها نزديك مى روند. او را مى شناسند. او همشهرى آنها و از قبيله خودشان است.
ــ همشهرى! بگو بدانيم تو در راهى كه مى آمدى حسين(ع) را ديدى؟
ــ آرى! من ديروز كاروان او را ديدم. او اكنون با شما يك منزل فاصله دارد.
ــ يعنى فاصله ما با حسين(ع) فقط يك منزل است؟
ــ آرى، اگر زود حركت كنيد و با سرعت برويد، مى توانيد شب كنار او باشيد.
ــ خدا خيرت دهد كه اين خبر خوش را به ما دادى.
ــ امّا من خبرهاى بدى هم از كوفه دارم.
ــ خبرهاى بد!
ــ آرى! كوفه سراسر آشوب است. مردم پيمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود ديدم كه پيكرِ بدون سر او را در كوچه هاى كوفه بر زمين مى كشيدند در حالى كه سر او را براى يزيد فرستاده بودند.
ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون).
بگو بدانيم چه روزى مسلم شهيد شد؟
ــ دوازده روز قبل، روز عرفه.111
ــ مگر هجده هزار نفر با او بيعت نكرده بودند، پس آنها چه
شدند و كجا رفتند؟
ــ كوفيان بىوفايى كردند. از آن روزى كه ابن زياد به كوفه آمد ناگهان همه چيز عوض شد. ابن زياد وقتى كه فهميد مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مكر و حيله، هانى را به قصر كشاند و او را زندانى كرد و هنگامى كه مسلم با نيروهاى خود براى آزادى هانى قيام كرد، ابن زياد با نقشه هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند.
ــ چگونه هجده هزار نفر بىوفايى كردند؟
ــ آنها شايعه كردند كه لشكر يزيد در نزديكى هاى كوفه است. با اين فريب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند.
سپس با سكّه هاى طلا، طمع كاران را به سوى خود كشاندند. خدا مى داند چقدر سكّه هاى طلا بين مردم تقسيم شد. همين قدر برايت بگويم كه مسلم در شب عرفه در كوچه هاى كوفه تنها و غريب ماند و روز عرفه نيز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به يارى دشمن او نيز، رفتند و از بالاى بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند.
فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در كوچه ها، مسلم را دستگير كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند.
مرد عرب آماده رفتن مى شود. او هم بر غربت مسلم اشك مى ريزد.
ــ صبر كن! گفتى كه ديروز كاروان امام حسين(ع) را ديده اى; آيا تو اين خبر را به امام داده اى يا نه؟
ــ راستش را بخواهيد ديروز وقتى به آنها نزديك شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نيز كمى توقّف كرد تا من به او برسم. گمان مى كنم كه او مى خواست در مورد كوفه از من خبر بگيرد، امّا من راه خود را تغيير دادم.
ــ چرا اين كار را كردى؟
ــ من چگونه به امام خبر مى دادم كه كوفيان، نماينده تو را شهيد كرده اند. آيا به او بگويم كه سر مسلم را براى يزيد فرستاده اند؟ من نمى خواستم اين خبر ناگوار را به امام بدهم.
مرد عرب اين را مى گويد و از آنها جدا مى شود. او مى رود و در دل بيابان، ناپديد مى شود.
* * *
اكنون غروب روز سه شنبه، بيست و دوم ذى الحجّه است و كاروان حسينى در منزلگاه "ثَعْلبيّه" منزل كرده است. اين جا بيابانى خشك است و فقط يك چاه
آب براى مسافران وجود دارد.112
#ادامه_دارد...
✨🌺 *الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـرَج* 🌺✨
http://eitaa.com/namazi_313
جهت پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبَـلِـغِ_مَـجـٰازے مراجعه نمائید.👆
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❣﷽❣
🌴 *#هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام* 🏴
#قسمت2⃣2⃣
با تاريك شدن هوا همه به خيمه هاى خود مى روند، مگر جوانانى كه مسئول نگهبانى هستند.
آنجا را نگاه كن!
دو اسب سوار به اين طرف مى آيند. به راستى، آنها كيستند كه چنين شتابان مى تازند؟ گويا از مكّه مى آيند.
آنها فرسنگ ها راه را به عشق پيوستن به اين كاروان طى كرده اند.
نام آنها عبدالله و مُنذَر است.
آنها وارد خيمه امام مى شوند. خدمت امام مى رسند و دست آن حضرت را مى بوسند.
ببين! آنها چقدر خوشحال اند كه به آرزوى خود رسيده اند.
خدايا! شكر.
خداى من! اين دو آرام آرام اشك مى ريزند.
من گمان مى كنم كه اينها از شدت خوشحالى گريه مى كنند، امّا نه، اين اشك شوق نيست. اين اشك غم است. به يكى از آنها رو مى كنى و مى گويى: "چه شده است؟ آخر حرفى بزنيد".
همه نگاه ها متوجّه مُنذر و عبد الله است. گويا آنها مى خواهند خصوصى با امام سخن بگويند و منتظرند تا دور امام خلوت شود.
امام نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد:
ــ من هيچ چيز را از ياران خود پنهان نمى كنم. هر خبرى داريد در حضور همه بگوييد.
ــ آيا شما آن اسب سوارى را كه ديروز از كوفه مى آمد ديديد؟
ــ آرى.
ــ آيا از او سؤالى پرسيديد؟
ــ ما مى خواستيم از او در مورد كوفه خبر بگيريم. ولى او مسير خود را تغيير داد و به سرعت از ما دور شد.
ــ وقتى ما با او روبرو شديم از او در مورد كوفه سؤال كرديم. ما آن اسب سوار را مى شناختيم. او از قبيله ما و مردى راستگوست. او به ما خبر داد كه مسلم بن عقيل...
بغض در گلو، اشك در چشم...
همه نفس ها در سينه حبس شده است!
آنها چنين ادامه مى دهند:
"مسلم بن عقيل در كوفه غريبانه كشته شده است.
آن اسب سوار ديده است كه پيكر بى جان او را در كوچه هاى كوفه به زمين مى كشيدند".
نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت مى شوند. آيا اين خبر راست است؟ امام سر خود را پايين مى اندازد و سه بار مى گويد:
" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون"
خدا مسلم و هانى را رحمت كند".113
قطرات اشك به آرامى بر گونه هاى امام سرازير مى شود. صداى گريه امام به گوش همه مى رسد. بغض همه مى تركد و صداى گريه همه بلند مى شود.
امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبيده و به آنان مى فرمايد:
ــ اكنون كه مسلم شهيد شده است، نظر شما چيست؟
ــ به خدا قسم ما از اين راه باز نمى گرديم. ما به سوى كوفه مى رويم تا انتقام خون برادرمان را بگيريم و يا اينكه به فيض شهادت برسيم.114
آری ! شهادت مظلومانه و غریبانه مسلم دل همه را به درد آورده است .
یاران امام، مصمَم تر از قبل به ادامه راه می اندیشیند. مگر مسلم چه گناهی کرده بود که باید او را چنین غریبانه و مظلومانه به شهادت برسانند.
جانم به فدایت ، ای مسلم ! بعد از تو زندگی دنیا را چه سود. ما می آییم تا راه تو بى رهرو نماند.
* * *
عصر روز چهارشنبه، بيست و سوم ذى الحجّه است. ما به منزلگاه "زُباله" رسيده ايم.
تقريباً بيش از نيمى از راه را آمده ايم. امام دستور توقّف در اين منزل را مى دهد و خيمه ها بر پا مى شود.
همسفرم! آنجا را نگاه كن! اسب سوارى از سوى كوفه مى آيد و با خود نامه اى دارد. او خدمت امام مى رسد و مى گويد:
"نام من اياس است. چهار روز قبل، ابن اشعث فرمانده نيروهاى ابن زياد اين نامه را به من داد تا براى شما بياورم".
من با تعجّب از او مى پرسم چطور شده است كه فرمانده نيروهاى ابن زياد، براى امام حسين(ع) نامه نوشته است؟
نزديك او مى روم و در اين مورد از او سؤال مى كنم. او مى گويد:
"وقتى كه مسلم به مرگ خود يقين پيدا كرد از ابن اشعث (فرمانده نيروهاى ابن زياد) خواست تا نامه اى را براى حسين بنويسد و او را از حوادث كوفه با خبر كند. ابن اشعث چون به مسلم قول داده بود به قول خود وفا كرد و مرا مأمور كرد تا اين نامه را براى حسين بياورم".
امام نامه را باز مى كند و آن را مى خواند. ابن اشعث نوشته است كه مسلم در آخرين لحظه هاى زندگى خود، اين پيام را براى امام حسين(ع) داشته است:
"من در دست دشمنان اسير شده ام و مى دانم كه ديگر شما را نمى بينم. اى مولاى من! اهل كوفه به من دروغ گفتند".
اشك امام جارى مى شود. آرى! حقيقت دارد، مسلم يار با وفاى امام، مظلومانه شهيد شده است.
امام در حالى كه اشك از ديدگانش جارى است، رو به آسمان مى كند و مى گويد: "خدايا! شيعيان مرا در جايگاهى رفيع مهمان نما و همه ما را در سايه رحمت خود قرار بده".115
#ادامه_دارد...
✨🌺 *الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـرَج*🌺✨
جهت پیگیری داستان #عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبَـلِـغِ_مَـجـٰازے در پیام رسان ایتا مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀