eitaa logo
نَمی از باران
293 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
480 ویدیو
9 فایل
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است ... قدم به قدم با آیات قرآن همراه هستیم . عکسنوشته قرآنی کلیپ آیه گرافی تفسیرکوتاه درخدمتیم @s_zam65 @namiazbaran
مشاهده در ایتا
دانلود
نَمی از باران
داستان زیبای #نسل_سوخته #قسمت_نـوزدهـم: ✍اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بود
داستان زیبای : ✍دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی... مادرم رو کشید کنار بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در نمی دونستن کسی توی اتاقه همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن تصمیم گیری کنن برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و ... نیست اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد تیرماه تموم شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف زودتر از همه دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون بچه می داد مادرم رو کشیدم کنار - مامان ... من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد مهران ... می فهمی چی میگی؟ تو 14 سالته یکی هنوز باید مراقب خودت باشه بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه یه چی بگو عاقلانه باشه خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم اما حرف من کاملا جدی بود و دلم قرص و محکم مطمئن بودم تصمیمم درسته پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود این جزء خصلت های خوبش بود توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم برمی داشت بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید هر کدوم یه نظر دادن اما توی خیابون اون حس الهام ... یا خدا با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت آشپزی و خونه داری هم بلد بودن تو که دیگه پسر هم هستی تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک خونه ام حتی توی آشپزی - کمک ... نه آشپز فرقش از زمین تا آسمونه ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت اما رفت دنبال مادرم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ادامــه دارد... @namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_نوزدهم •°•°•°• توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخ
📚رمان مذهبی •°•°•°• بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش. جمع توی سکوت فرا رفت... مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن... . بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت: _بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی! این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست... بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم: + سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم! بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش: _چکار میکنی بهروز؟ برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم... و دست منو کشید و برد تو اتاق. _ببین نیلوفر کیوان پسره خیلی خوبیه هم پولداره هم مهندسه هم خونواده داره از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه دلیل نه گفتنت چیه؟ به چشماش نگاه کردم و گفتم: +دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم! مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید! مامان عصبی شد: _فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن. تو باید با کیوان ازدواج کنی! باید! وسلام! و در اتاق رو بهم کوبید... . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری @namiazbaran