『🌱✨
+گفــت:اصــلبـده!!
-گفتـم:مـادرم کنیز ربـاب...
بـابـام هم غلام عبــاس...
برادرم غلامــ علے اکبر...
خودمم کنیــز زینـــب... (★_★)
مــا اصل و نصبمــون غلامــ در خــونه حسـینهــ...
جــد در جــدموننــوکرشبــودن.
غلامـ خانـه زادشیــم...☺️
+گفــت: تُ دنیــا چے دارے؟😃
-گفتــم:یــه چادر که رنگــش مشکیــه
چــون تا ابد عــزادار حسیـنِ
و یه سَر که اگــه لایق بــاشــه افتاده زیــر پــاشون...🙂
+خندید و گفتــ:روانے خدا شفات بده😂
-گفتــم:بیمارِ حسیــنم شــفا نمیخــوام
و جــــزحسیـ♥️ـــــن و کربـ✨ــــلا از خــ😍ـدا چیــزے نمیخوام...
#هفت_روز_تا_محرم
@namiazbaran
نَمی از باران
🍃🥀🍃🥀🍃 رمان مذهبی #بادبرمیخیزد پارت2 در هر حال علاوه بر دغدغه های دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
رمان مذهبی #باد_برمیخیزد
#قسمت3
پسری که راننده بود داشت با راننده ماشینی که به ماشینش زده بودند صحبت میکرد. پسر دوم که گویا معصومه را شناخته بود اشاره ای به دوستش (یا همان مگس کارتنی ما)کرد و با سر معصومه را نشان داد. پسر که به نظر می آمد حضور ذهن خوبی دارد سعی کرد دست پیش را بگیرد که عقب نیفتد. نیشش تا بناگوش باز شد تا با صمیمیتی که ایجاد میکرد بتواند از پس جوابی که احتمال می رفت معصومه در پاسخ متلک ش بدهد بربیاید. معصومه جلوی خنده اش را گرفت و قیافه اش جدی شد. احساس کرد الان بهترین موقعیت برای تلافی حرف پسر جوان است. خواست چیزی بگوید اما یکدفعه فکری ب ذهنش خطور کرد. احساس کرد در شان او نیست که هم کلام پسرکی متلک گو شود و مثل او دهان به حرف لغوی باز کند که هیچ ثمره ای نداشت. برای همین بلافاصله روی برگرداند و در حالی که وانمود میکرد انگار اصلا آنها را نشناخته از محل تصادف دور شد.
تا رسیدن به خانه فکرش مشغول این بود که آیا بهترین کار را کرده است? چرا جوابش را نداده بود? اگر چیزی می گفت باعث می شد پسرک دفعه بعد کسی را مسخره نکند. اما نه، لبخند وقیحانه پسر نشان میداد از چنین عقل و درایتی بی بهره است که بتواند نکته ظریف این ماجرا را متوجه شود و یا حداقل از بعدی ب جز سرگرمی به قضیه نگاه کند. خب لااقل دلش که خنک می شد،نمیشد?اه!حیف شد!کاش جوابش را داده بود!!!
ادامه دارد...
میم.مشکات
#رمان
@namiazbaran
دعای روز مباهله.pdf
52.9K
🍃دعای جلیل القدر مباهله🍃
✨سیّد ابن طاوس از حضرت امام باقر علیه السلام نقل می کند که فرمودند: اگر بگویم که در این دعاء اسم اکبر است، راست گفته ام.
✨و اگر مردم می دانستند که این در این دعا چه استجابتی هست، برای آموختن آن سر از پا نمی شناختند. و من آن دعا را پیش از درخواست حوائج خود می خوانم؛ و آن دعای مباهله است.
📚 «الاقبال بالأعمال الحسنة» ج ۲ ص ۳۵۶
🆔 @nooremojarrad_com
مامون از حضرت رضا علیه السلام پرسید: بزرگترین فضیلت علی بن ابیطالب علیه السلام که در قرآن آمده چیست؟
فرمودند: آیه مباهله ...
#روز_مباهله_مبارک
@namiazbaran
اگر سطح محبت درونی تو
دائماً در حال افزایشه؛
و اشتباهات دیگران، قلبت رو از محبت شون خالی نمیکنه؛
بهت تبریک میگم😊
قلبت قیمتیـــه ...
🔖استادشجاعی
@namiazbaran
هرکه با دانش خلوت کند، از هیچ خلوتی احساس تنهایی نکند.
امیرالمؤمنین علیه السلام
#حدیث
@namiazbaran
شہید ابراهــیم هادے•°🧡°•
پُست نگہبانےرو
زودتر ترڪ میڪنه•
بعد فرمانده میگهـ
۳۰۰صلوات جریمتہ
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°
#شهید_ابراهیم_هادی💚☘
#اللهم_الرزقـݩا_الشهـادة...
@namiazbaran
💎💎💎💎
رمان مذهبی #بادبرمیخیزد
#قسمت۴
✍ #میم_مشکات
#فصل_دوم
خیال بافی معصومه
معصومه پشت میز نشسته بود و درس می خواند که در اتاق به ضرب باز شد و "راحله" وارد اتاق شد.
- پسره پر رو!فک کرده کیه! خوبه سال اولشه استاد شده و هنوز خودش دانشجوئه
معصومه که اولین باری بود که خواهرش را اینطور عصبانی میدید در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بود پرسید:
-چی شده?پسره کیه?
راحله بی توجه به حرف معصومه، همان طور که چادرش را به چوب لباسی آویزان کرد، با عصبانیت مانتویش را در اورد و ادامه داد:
- نشونت میدم جناب اقای پارسا! من از تو کله شق ترم! مونده باشه مدرکم رو نگیرم به تو یکی التماس نمیکنم
معصومه فهمید که فعلا حرف زدن بی فایده ست. همه می دانستند وقتی که راحله عصبانی باشد باید بگذارند تا عصبانیت ش فروکش کند. هرچند راحله به ندرت خشمگین میشد اما وقتی عصبانی میشد عصبانیت ش عمیق بود. راحله جوراب هایش را چنان پرت کرد طرف پایه چوب لباسی که گویا داشت "جناب اقای پارسا" را پرتاب میکرد و بعد از اتاق زد بیرون...
معصومه که خیلی کنجکاو بود بداند چه چیزی راحله را تا این حد عصبانی کرده است مترصد فرصتی بود که بتواند ماجرا را کشف کند. مخصوصا آنکه پای یک پسر هم در میان بود. چراکه با شناختی که از راحله داشت می دانست راحله با پسر های کلاس شان هم تا در محذور قرار نگیرد حتی سلام علیک هم نمی کند. پس اینکه با پسری سر به سر گذاشته باشد و دعوایشان شده باشد و برایش کری بخواند موقعیت بسیار نادر و در عین حال جذابی برای معصومه به شمار می آمد...
ادامه دارد...
#رمان
@namiazbaran