eitaa logo
نردبان صعود
223 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
49 فایل
😎🌦طلبه مشهدی و خادم القرآن با جمعی از رفقای دانشگاهی ایم که طلبه شدیم... ✔️خاطراتم از تبلیغ ✔️روایات ناب و خواندنی ✔️نکات زیبا و کاربردی از قرآن و ... ♨️در قالب های متنوع ⭕️ انتقاد، پیشنهاد، سوال در خدمتیم. 👇 @velayat_1
مشاهده در ایتا
دانلود
پیاز 🔹حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان می‌آید پیاز 🌰قرار دهید.»😳 🔸روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که می‌روید این کیسه را با خود حمل کنید.» 😩شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می‌کند.» 👌👌حکیم پاسخ داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این ، قلب و دل شما را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.» 📡 ما را دنبال کنید در👈👇: 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
⭕️ برو بالاتر ♨️ بسیار تکان دهنده و عبرت آموز (در توضیح آیه 16 از سوره لقمان): 🌻 يٰا بُنَيَّ إِنَّهٰا إِنْ تَكُ مِثْقٰالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ أَوْ فِي اَلْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اَللّٰهُ إِنَّ اَللّٰهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ . 🎋 اى پسرک من، اگر[عمل تو] هم وزن دانه ی خردلى و در تخته سنگى یا در آسمان ها یا در زمین باشد، خدا آن را مى آورد، که خدا بس دقیق و آگاه است. 🔹توی بیمارستان فیروز آبادی، دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.  🔸دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید. 🔹به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!  بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!  بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!  تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته. 😔لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد... خیلی تلخ.  🔹دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند.  که داستانش را همه می دانند...  🔸عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. 🔹شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.  🔸پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... 🔹بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.  چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم. گندم و جو می فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.. 😱دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. 👌👌خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو. اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. ✍ دکترمرتضی عبدالوهابی، استاد آناتومی دانشگاه تهران 📡 ما را دنبال کنید در👈👇: 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
😱خلاصی از نا امنی ✍️مرحوم سید ابوالقاسم هندی، نقل کرد که: « در خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی به کوه « معجونی» از کوهپایه های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام « محمد قوش آبادی» که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد.😨 🌸مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری. دست مرا گرفتند و گفتند: که چشم خود را ببند. 🔹پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم، فرمودند: باز کن، چون چشم گشودم، دیدم، که نزدیک دروازه شهریم.😳 🔸بعد از ظهر آن روز، به خدمتش رفتم، کاسه بزرگی پر از گیاه، در کنار اطاق بود. از من پرسیدند: در این کاسه چیست؟ 🔹عرض کردم: نمیدانم و در جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم. آنگاه فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟ 🔸 گفتم: خیر، فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختیار داری بدان که تا من زنده ام، از آن ماجرا سخنی مگو و گرنه موجب مرگ خود خواهی شد. » 📡 ما را دنبال کنید در👈👇: 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
😱دیدن صور برزخیه ✍️آن عارف بزرگ و متقی(آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی رحمة الله عليه) می فرمود: 🔹« من وقتی از اصفهان به نجف اشرف مشرف شدم تا مدتی مردم را بصورتهای برزخی خودشان می دیدم بصورتهای وحوش و حیوانات و شیاطین، تا آنکه از کثرت مشاهده ملول شدم.😲 🔸 یک روز که به حرم مطهر مشرف شدم، از امیر المؤمنین علیه السلام خواستم که این حال را از من بگیرد، من طاقت ندارم، آن حضرت علیه السلام هم این حال را از من گرفت و از آن پس مردم را بصورتهای عادی می دیدم.» ⚜بر لبش قفلست و در دل رازها ⚜لب خموش و دل پر از آوازها ⚜عارفان که جام حق نوشیده‌اند ⚜رازها دانسته و پوشیده‌اند ⚜هر کرا اسرار کار آموختند ⚜مهر کردند و دهانش دوختند 📡 ما را دنبال کنید در👈👇: 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
✍️وفات ابراهیم فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله 😭روزی که ابراهیم درگذشت، کسوف رخ داد. 🌗برخی گفتند: خورشید بخاطر مرگ ابراهیم گرفته است. پیامبر وقتی این سخن را شنید، بیرون آمد و پس از حمد الهی فرمود: 🔹«خورشید و ماه 🌙🌕دو نشانه از نشانه‌های الهی هستند و بخاطر مرگ یا زندگی هیچ کس نمی‌گیرند.» ولی ایشان در سوک فرزند سخت اندوهگین شد و گریست 😭و در پاسخ به اعتراض برخی فرمود: 🔹«من نیز انسانم؛ چشم می‌گرید و قلب اندوهگین می‌شود ولی سخنی که خداوند را به خشم آورد نمی‌گوییم.‌ ای ابراهیم! به خدا سوگند ما بخاطر (مرگ) تو ناراحتیم.»✋ نیز نقل شده که پیامبر رو به کوه ایستاد و فرمود: 🔹«ای کوه! اگر آنچه بر من وارد شده بر تو وارد می‌شد، تو را درهم می‌کوبید، ولی ما همان‌گونه که خدا فرمان داده، می‌گوییم: إنّا لِلهِ وَ إنّا اِلَیْهِ راجِعونَ وَ الْحَمدُ لِلهِ رَبِّ الْعالَمینَ.🤲 ❌ پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله به نقلی فرمود: من هرگز نگفته ام كه در مرگ عزيزان خود گريه نكنيد، زيرا اين احساسات نشانه دلسوزي و مهرباني و ترحم است و شخصي كه دلش بر حال ديگران نسوزد، مورد رحمت الهي قرار نمي گيرد. من گفته ام كه در مرگ عزيزان، شيون نكنيد و سخنان كفرآميز و يا سخناني كه بوي اعتراض مي دهد نگوييد و از شدت اندوه، لباس هاي خود را پاره ننماييد. اميرمؤمنان علي بن ابي طالب علیه السلام به دستور رسول اكرم صلی الله علیه و آله، بدن ابراهيم را غسل دادو کفن نمود. آن گاه گروهي از اصحاب پيامبر صلی الله علیه و آله، جنازه ابراهيم را تشييع كرده و در قبرستان بقیع به خاك سپردند.😔😔 🥀به مناسبت 18 رجب سالروز وفات ابراهیم فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله 📚 ابن شهرآشوب، المناقب، ۱۳۷۹ق، ج۴، ص۸۱. ما را دنبال کنید در 👈👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
🔹آورده‌اند که شخصی به مهمانی دوست رفت. به محض این که مهمان وارد شد. 🔸میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. 🔹پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! 🔸پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد. 🔹با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. 🔸او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده. 🔹او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم. این گونه بود که دست خالی برگشتم. 😘پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. 😄پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!! ما را دنبال کنید در 👈👇: 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
♨️ حمام منجاب 🔸مردي در کنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف «منجاب» مى رفت، ولى راه حمام را گم کرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى کرد، تا شايد شخصى را بيابد و از او بپرسد. 🔹چشمش به یک مردی افتاد، نزد او رفت و از او پرسيد: حمام منجاب کجاست ؟ 🔸آن مرد به خانه خود اشاره کرد و گفت : حمام منجاب همين جاست. 😱 🔹آن بانو به خيال اينکه حمام همانجاست، به آن خانه وارد شد، 😔 🔸آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى ارتباط نامشروع کرد.😱 🔹زن دريافت که گرفتار شده است، 😔حيله اي به ذهنش رسيد و گفت : من هم کمال اشتياق با تو بودن را دارم، ولى چون کثيف هستم و گرسنه، مقدارى عطر و غذا تهيه کن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم . 🔸مرد قبول کرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه کرد و برگشت، زن را در خانه نديد! بسيار ناراحت شد و آرزوى ارتباط با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مى خواند: اين الطريق الى حمام منجاب؟ «چه شد آن زنى که خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب کجاست؟» 🔹مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينکه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به کلمه «لا اله الا الله محمد رسول الله» تلقين مى کردند او به جاى اين ذکر، همان جمله مذکور را در حسرت آن زن مى خواند، و با اين حال از دنيا رفت! 😔 📚کشکول شيخ بهایی ما را دنبال کنید در 👈👇: 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
👆♨️ دستورالعملی ویژه که باید خیلی قدرش را دانست و به آن عمل کرد 🌸 دستور آیات اسم اعظم 👈 هر که این پنج آیه مبارکه را روزانه یازده مرتبه بخواند، ان شاءالله هر کار مهم کلّی و جزئی بر او به زودی آسان گردد... 💠 نقل از مفاتیح الجنان و مطابق تأکید بزرگانی مثل مرحوم سید علیخان مدنی رضوان الله تعالی علیه ⬅️ ما را دنبال کنید در : نردبان صعود
🔹🔸 در محلّه‌ی ما یک گاریچی بود که نفت می‌فروخت و به او عمو نفتی می‌گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه‌تان را گازکشی کرده‌اید!؟ گفتم: بله! گفت: پس درست فهمیدم. چون سلام‌هایت تغییر کرده است!😔 من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می‌گرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین‌طور بودند. هرکس خانه‌اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام علیک او تغییر می‌کند. 🔹🔸 از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می‌داده. عوض این‌که بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. 🔹🔸سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال می‌کردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. 👌👌 یادمان باشد، سلاممان نفتی نباشد و بوی نیاز ندهد! و البته به کسی سوءظن نداشته باشیم و نگوییم چرا سلام کردنت نفتی است بلکه استقبال گرمی از توجّه او کنیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ما را دنبال کنید در 👈👇: 🆔 @nardeban_sooud
✍️ 🔰ریاکاری 🔹کار دو مرد هندو لباس شویی بود . آن ها در رود سند لباس‌های مردم را می‌شستند و هنگام غروب بعد از خشک شدن تحویل‌شان می‌دادند. 🔸 پادرا مرد خداترسی بود و هر از گاهی از جیب لباس‌ها سکه یا اسکناسی می‌یافت آن را کنار می‌گذاشت تا شب به صاحبش تحویل دهد.👌. 🔹 اما سونیل مردی بود که اگر سکه‌ای می‌یافت آن را برگشت نمی‌داد. 🔸 روزی پادرا در جیب شلواری سکه‌ای یافت که لباس متعلق به مرد ثروتمندی بود. شب سکه را همراه لباس برگشت داد. صاحب لباس به پادرا انعام بزرگی بخشید.💰💰 که پادرا با آن در بمبئی خانه‌ای بیست متری خرید و از خیابان رها شد. 🔹سونیل از این اتفاق که برای پادرا افتاد تصمیم گرفت کاری کند. روزی ثروتمندی در بمبئی لباسی به او داد و سونیل موقع برگشت از جیب خودش سکه‌ای در جیب شلوار گذاشت😳 و به صاحب شلوار گفت: «این سکه در جیب لباس تو جا مانده بود ..» تا او نیز بتواند انعامی بگیرد. ولی داستان برعکس شد.😳 🔸 وقتی سکه را تحویل داد مرد ثروتمند مچ دست او را گرفت و گفت: «من ده سکه گم کرده‌ام که تو یکی را دادی و مطمئن ام بقیه هم در شلوارم مانده بود باید بقیه را هم بدهی....» و از سونیل شکایت کرد و به جای دادن انعام، به جرم سرقت او را روانۀ زندان کرد.هنگام اعزام سونیل به زندان پادار به او گفت: ❌«هرگز ریاکارانه و متظاهر حتی به دنبال کار نیک مباش، بدان اگر کار نیکی را که برای خدا نکنی، کار شری برای تو شده و دامان تو را خواهد گرفت.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @nardeban_sooud
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 بعضی می‌گویند استاد[اخلاق] نداریم؛ راه برایمان روشن نیست... ‼️راه کار چیست؟! 🎙 بیانات حضرت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @nardeban_sooud
14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تذکر مهم درباره آثار موبایل(فارغ از محتوای مطالب آن) بر خواطر انسان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @nardeban_sooud