eitaa logo
لــبـیک‌یانـاصـح
434 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
78 فایل
🌷بسم ربِّ المهدی🌷 👈خوش اومدین رفقا👉 ادمین: @NASEH_313 🌷بهمون پیام و نظر بدید منتظریم 🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ✴️ کانال فرهنگی مذهبی (دست خط روی میز) http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd480693
💢گذشته تاریخ💢 💠خواستگاری💠 سلام دوست من😍🌹 💠خب میبینم از خستگی خواب رفتی😴 و تازه بیدار شدی‼️میدونی الان کجا هستیم و از کجا به کجا رسیدیم؟🧐 ما از زمان آینده سال 1441قمری به سال 2 هجری اومدیم، امروز 1 ذی الحجه 2 هجری هستش بیا بریم در خونه پیغمبر اکرم ببینیم چخبره؟ 🚶‍♂🚶‍♂ نگاه کن انگار اون جوون رعنا و رشید به نظر میاد امیرالمؤمنین باشه که داره در خونه پیغمبر میزنه یعنی به نظر تو واسه چی اومده‼️؟ در خونه پیغمبر باز شد بیا با هم پشت سر حضرت بریم داخل خونه ببینیم چخبره چه اتفاقی افتاده یا قراره بیوفته که حضرت اومدن خونه پیغمبر‼️؟؟🚶‍♂.به به میبینی خونه پیغمبر رو ؟چقدر ساده زیست هستند حضرت؟.مثل اینکه در باز شد و حضرت بدون معرفی خودشون وارد خونه شدن بیا بریم داخل تا عقب نمونیم از حضرت، امیرالمؤمنین رفت داخل پیش پیغمبر بیا ما هم بریم، من رفتم تو هم بیا🚶‍♂🚶‍♂حضرت به پیغمبر سلام کرد و پیغمبر جواب ایشون را دادند و نشستند بیا ما هم سلام بدیم و بشینیم. خب سلام دادی؟حالا بیا بریم اون گوشه بشینیم ببینیم چی میشه!؟ انگار حضرت علی از شرم نشستن و سر به پایین هستن و خجالت میکشن که حرفشون بزنن❗️ مثل اینکه پیغمبر حالات حضرت علی را با خبر هستن و میخوان سر صحبت رو باز کنند. پیغمبر فرمود:((میبینم برای حاجتی که در دلت داری اومدی حاجتت رو بگو که پیش من پذیرفته است.)) 💠حضرت علی که برای خواستگاری حضرت فاطمه زهرا اومده بود جواب داد: پدر و مادرم فداتون یا رسول الله من از کودکی پیش شما بزرگ شدم و شما من رو در کودکی از عموتون ابوطالب و فاطمه بنت اسد گرفتید و بزرگ کردید و از غذای شما خوردم و منش ها و رفتارها و آموزه های شما را یاد گرفتم و شما به من خوبی و دلسوزی بیشتر و بهتر از پدر و مادرم کردید،حالا که بزرگ شدم، دوست دارم خونه و همسری داشته باشم تا در سایه انس با او آرامش بگیرم. اومدم تا دخترتون فاطمه را از شما خواستگاری کنم.آیا من رو می پذیرید؟!)) 💠نگاه کن چهره پیغمبر خوشحال به نظر میرسه و مثل اینکه پیغمبر زمان زیادی بوده که منتظر این حرف بوده. پیغمبر خوشحال شد و با خوشحالی فرمود: جواب قطعی را بر عهده فاطمه میزارم.)) ✍🏻: ♻️کانال فرهنگی مذهبی و مهدوی لبیک یا مهدی ‼️کپی بدون ذکر منبع و یا تغییر در متن بدون اجازه نویسنده شرعا جایز نیست‼️ 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 _______________________ ✅کانال فرهنگی مذهبی و مهدوی لبیک یا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشريف را در ایتا دنبال کنید: 🆔http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
لــبـیک‌یانـاصـح
🌹به نام خدا🌹 #گنجینه_مخفی_در_اطلس #قسمت_اول 💠 کلاس نشسته بودم و فکر میکردم🤔یه دفعه حواسم به در کلاس
💠خدایا ممنونم🤲☺️ ازت آخیش رفت دیگه نزدیک بود خونشو بریزم💦از بس روی اعصابم🤬بود بهتره پاشم تا قبل اینکه زنگ🔔رو نزدن برم تو حیاط پیش مهسا و فاطی ببینم اونا دارن چیکار میکنن🤔 و بشینم پیششون 🚶‍♀ +: سلام به به مهسا گلی🌹و فاطی گلی🌹 مهسا:علیک سلام نرجس گلی🌹 از این طرفا؟ فاطمه:علیک سلام ما گل🌹باشیم تو بلبلی🕊 +:والا حوصلم سر رفته بود😒 توی کلاس گفتم بیام بیرون --: حوصله ات سر رفته بود😒یا چون عاطفه اومد توی کلاس اومدی بیرون🤔❗️؟ ×: دقیقا 👌این رو بگو راستی چرا عاطفه اومده بود توی کلاس❗️اون که هیچ وقت نمیومد تو کلاس چیزی بهت نگفت🤔؟ +:والا وقتی اومد داخل و از کنارم رد میشد🚶‍♀بهش گفتم:از این طرفا کلاس اومدی چرا❗️؟گفت:که دفتر📒و خودکار🖊 میخوام بردارم کار دارم گفتم:چه کاری❗️؟ گفت: میخواد واسه کارهای آخر هفته اش📃 برنامه ریزی کنه مهسا و فاطمه‼️: برنامه ریزی؟مگه چه کاری داره که میخواد برنامه ریزی کنه🤔؟نکنه میخواد فیل هوا کنه؟ +:منم بهش اینو گفتم گفت: میخوام کارهام منظم انجام بدم تا وقت آزاد هم داشته باشم --:وقت آزاد داشته باشه❗️؟... ✍: ✅هرشب یک قسمت با ما همراه باشید در ایتا و لبیک یا مهدی را در ایتا دنبال کنید: 🆔http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938