eitaa logo
لــبـیک‌یانـاصـح
435 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
78 فایل
🌷بسم ربِّ المهدی🌷 👈خوش اومدین رفقا👉 ادمین: @NASEH_313 🌷بهمون پیام و نظر بدید منتظریم 🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
لــبـیک‌یانـاصـح
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: ✴️ کانال فرهنگی مذهبی (دست خط روی میز) http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
نرجس: خیلی خب اومدم اینم بستنی ها بریم --: اوکی بزن بریم ولی اول پولش حساب کن بعد بریم +: باشه نرجس:آقا بفرمایید این هم پول بستنی ها فروشنده: قابلی نداره باشه خدمتتون +:نه ممنون نیازی نیست --: چرا پول بستنی رو کم دادید؟ +: چی میگی من همیشه از این مغازه خرید میکنم با همین قیمت کجاش کمه --:قیمتی نه صاحب مغازه بهم گفته منم بهتون گفتم و الا چیزی نگفتم +:اصلا زنگ بزن خود آقای احدی بیاد اینجا --:چیکار به احدی داری طرف حسابت منم اینجا نه اون فاطمه: نرجس ولش کن بچه پررو رو ارزشش نداره --: چی ولش کنم مطمئنم فردا پس فردا دوباره بیام مغازه قیمت یه مغازه رو ازم میخواد تا تکلیفم یه سر نکنم ول نمیکنم نرجس: زنگ میزنی به آقای احدی یا نه ؟ --: مثلا اگه زنگ نزنم چه غلطی میخوای کنی؟ +:بچه پررو حواست باشه چجوری با مشتری همیشگی این مغازه حرف میزنی؟ --:اصلا نمیخوام حواسم باشه میخوام ببینم چیکار میکنی +:مهسا اون....... ✍: ✅همراه با رمان گنجینه مخفی در اطلس در کانال لبیک یا مهدی باشید: http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
لــبـیک‌یانـاصـح
#گنجینه_مخفی_در_اطلس #قسمت_چهاردهم فاطمه:خخخخخ😂 چی شد ترسیدی😱 کوچولو لولو😈بیاد سراغت؟ --: نه بابا ل
نرجس: خیلی خب اومدم اینم بستنی ها بریم --: اوکی بزن بریم ولی اول پولش حساب کن بعد بریم +: باشه نرجس:آقا بفرمایید این هم پول بستنی ها فروشنده: قابلی نداره باشه خدمتتون +:نه ممنون نیازی نیست --: چرا پول بستنی رو کم دادید؟ +: چی میگی من همیشه از این مغازه خرید میکنم با همین قیمت کجاش کمه --:قیمتی نه صاحب مغازه بهم گفته منم بهتون گفتم و الا چیزی نگفتم +:اصلا زنگ بزن خود آقای احدی بیاد اینجا --:چیکار به احدی داری طرف حسابت منم اینجا نه اون فاطمه: نرجس ولش کن بچه پررو رو ارزشش نداره --: چی ولش کنم مطمئنم فردا پس فردا دوباره بیام مغازه قیمت یه مغازه رو ازم میخواد تا تکلیفم یه سر نکنم ول نمیکنم نرجس: زنگ میزنی به آقای احدی یا نه ؟ --: مثلا اگه زنگ نزنم چه غلطی میخوای کنی؟ +:بچه پررو حواست باشه چجوری با مشتری همیشگی این مغازه حرف میزنی؟ --:اصلا نمیخوام حواسم باشه میخوام ببینم چیکار میکنی +:مهسا اون....... ✍: ✅همراه با رمان گنجینه مخفی در اطلس در کانال لبیک یا مهدی باشید: http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938