💚امام حسین (ع) از کودکی به #قرآن عشق فراوانی داشت؛
زیر آیات فراوانی از قرآن در خانه شان بر رسول خدا (ص) نازل گشت و بدون تردید، امام(ع) متأثّر از فضای قرآن حاکم بر خانواده بود.
ایشان از سنین کودکی به قرائت، حفظ، تفسیر و تأویل قرآن اهمیت زیادی می داد.امام (ع) از جمله انسان های بی نظیر جهان هستی است که زندگی او با قرآن عجین شده بود. او از کودکی با قرآن همراه بود؛ عاشق و دلداده قرآن بود.
چون لب به سخن می گشود، #کلامش آیات قرآن بود و از قرآن #دفاع می کرد؛ اگر #نامه ای می نگاشت، دفاع از قرآن بود و سکوتش برای #اندیشیدن در آیات آن.
در مواقع گوناگونی امام (ع) با استناد به آیات قرآن کریم به #اتهامات واهی دشمنان پاسخ گفته و آنها را #سرکوب می کرد و در نتیجه، دشمن جز تسلیم در برابر امام چاره دیگری نداشت.( سایت پرسمان دانشگاهیان)
قرائت قرآن در بیابان
«ابن عساکر»از شخصی که با امام حسین (ع) گفتگو داشته، نقل کرده است:
(در منزل ثعلبیه) چشمم به چادرهایی افتاد که در #بیابان برپا شده بود. پرسیدم: این چادرها از آنِ کیست؟ گفتند: امام حسین (ع) .
پس به نزد او آمدم و او را پیرمردی یافتم که مشغول «تلاوت قرآن» بود و اشک از چشمانش برگونه ها و محاسنش سرازیر بود.
عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت ای فرزند رسول خدا! برای چه به این جا آمدی، و در این بیابان که هیچ کس در آن یافت نمی شود، چه می کنی؟
فرمود: این نامه های اهل کوفه است که به من نوشته اند و نمی بینم مگر آن که همان ها #قاتل من هستند....7
🔺 عصر عاشورا
تمام #مورّخان اسلامی ذکر کرده اند که در عصر عاشورا،
عمر بن سعد با دریافت پیام و دستور جدید از عبیداللّه بن زیاد، به محلّ استقرار امام و یاران باوفایش نزدیک شد.
چون امام از هدف او آگاه شد، به برادر بزرگوار خود، قمربنی هاشم فرمود:
اگر می توانی آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خدای خود «راز و نیاز کنیم» و به درگاهش #نماز بگزاریم. خدای متعال می داند که من به خاطر او نماز و «تلاوت کتاب» او را دوست دارم...8
و با این بیان، حضرت یک شب را مهلت گرفت و بار دیگر اوج عشق و علاقه خود را به #قرآن نشان داد.
پس از شهادت امام (ع) سرِ مطهّر حضرت را به كوفه و شام بردند در هر دو شهر، افراد متعدد، #آياتی را از رأس مطهّر شنيده و روايت كرده اند.
در روایتی از زید بن ارقم آمده است: سر مبارك حضرت امام حسین را بر نیزه در كوفه در حال خواندن آیات قرآن دیدم: «اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحـَابَ الكَهفِ والرَّقیمِ كانوا مِن ءایـَتِنا عَجَبـا؛ (1)
در نقل دیگری آمده: وقتی راس و سر مبارك را در جایگاهی كه در «صیارفه» برایش معین كرده بودند، نهادند، چون آنجا در اثر ازدحام جمعیت وعبور و مرور شلوغ بود، سر مبارك برای متوجه ساختن مردم ابتدا به صدای بلند «گلو صاف كرد» به گونه ای كه همه به تعجب به نظاره سر نشستند و سر مبارك به #تلاوت آیات سوره كهف پرداخت و تا : «انهم فتیه آمنوا بربهم فزدناهم هدی و لا نزد الظالمین الا ضلالا» تلاوت كرد. (3)
سر مبارك را بر چوبی نصب كرده و مردم به نوری كه از سر به آسمان ساطع بود، نگاه می كردند كه این آیه را تلاوت فرمود: «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» (4) (5)
وقتی یزید در پی اعتراض «سفیر روم» به ظلم رفته بر اباعبدالله ،
دستور به #كشتن او داد ، سر مبارك با صدای بلند فرمود:
«لا حول و لا قوه الا بالله». (11)
مورخان :چون یزید بن معاویه نواده پیامبر (ص)، حسین بن علی (ع) را كشت، سر او را بر بالای نیزه گذاشت و فرمان داد تا برای عبرت مردم آن را در شهرها بگردانند، و آن سر در این مسیر پیوسته #آیه مباركه را قراءت می كرد.
🔰روضة الشهداء «ملا حسین كاشفی» :
وقتی كاروان اسراء به همراه سرها در حالیكه بر روی نیزهها حمل میشدند و به طرف #شام برده میشدند، در بین راه یك مردی #یهودی بنام «یحیی حرّانی» به استقبال این كاروان آمد، ناگاه چشمش به سری افتاد كه #لبهای وی به هم میخورد.
میگوید راوی كه این یهودی گفت: من نزدیكتر رفتم و گوش فرا داشتم كه این كلمات را شنیدم: «وَ سَیعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَی مُنْقَلَبٍ ینْقَلِبُونَ»[14]
یحیی از مشاهدة این جریان متعجّب شد و پرسید این سر كیست؟
گفتند: آن سر حسین بن علی كه مادرش فاطمه دختر پیامبر است و در این زمان كه یحیی این جریان را دید #مسلمان شد.[15]
📚پی نوشت ها:
1. کهف (18) ، آیه 9.
2. الارشاد، شیخ مفید، ج 2، ص 116، کنگره شیخ مفید.
3. مقتل الحسین ، مقرم، ص 332.
4. شعراء (26) ، آیه 227.
5. مناقب، ابن شهراشوب ، ج 2 ، ص 188.
6. بقره(2) ، آیه 137.
7. اسرار الشهادة ، ص 488.
8. غافر (40) ، آیه 71.
9. شرح قصیدة ابیفراس ،ص 148.
10. خصائص سیوطی ، ج 2 ، ص 127.
11. مقتل العوالم ، ص 151.
[12] . مجلسی، بحار الانوار، نشر بیروت، چاپ
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈┈••✾❀🌺❀✾
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
&ادامه دارد....
❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈•
🔅نسیـــم بهشـــت
🔅 @nasemebehesht