eitaa logo
انتشارات شهید کاظمی
12.6هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
84 فایل
«شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب» آدرس:👇 قم، بلوار معلم، مجتمع ناشران، طبقه همکف واحد36 02533551818 خرید سریع و آسان کتاب ها👇 Manvaketab.com مشاوره،پشتیبانی و نظرات👇 @manvaketab_admin سامانه پیامکی ۴۰۰۰۱۴۱۴۴۱
مشاهده در ایتا
دانلود
انتشارات شهید کاظمی
#فرشته_ها_هم_عاشق_می_شوند 02537840844 manvaketab.ir https://eitaa.com/nashreshahidkazemi
يا ضامن آهو... مامان اين رو با فرياد گفت و گوشي از دستش افتاد. خانم جون و فرزانه به سمت مامان رفتند و گفتند: - چي شده؟ مامان جوابي نداد. فرزانه بچه را داد بغل خانم جون و گوشي را برداشت و گفت: - الو الو ... سلام... شما؟...چي؟... مطمئنيد؟... مي شه با خودش صحبت كنم؟... شما از طرف كي زنگ ميزنيد؟... الو... الو... فرزانه رو به ما كرد و با ناراحتي گفت: - قطع شد. بلند گفتم: - يكي به من بگه چي شده؟ مامان داشت آرام با خانم جون حرف ميزد. گوشهايم را تيز كردم. درست نمي‌فهميدم چه مي‌گويد. فقط جمله‌ي "انفجار ماشين" و "خيابان انقلاب" را شنيدم و همين كافي بود كه فرياد بلندي بزنم و بنشينم هاي هاي گريه كنم. خانم جون و مامان كه انگار تا آن موقع از حال من غافل بودند، آمدند پيشم. خانم جون دست‌هايم را گرفت توي دستش فشارداد. مامان فقط نگاهم مي‌كرد و اشك مي‌ريخت. من گريه مي‌كردم. انگار در خلاء بودم ديگر هيچ صدايي را نميشنيدم. زير لب گفتم: اي خدا چرا با من اين كارو كردي؟ من كه نمي‌خواستم عاشق بشم. نمي‌خواستم تا آخر عمر، دستم تو دستِ هیچ مردي باشه. تو خودت منو عاشق كردي. خدايا تو چه صبورانه مهرش را به دلم انداختي... امير هديه‌ي خدا بود. يعني خدا هديه‌اش را پس گرفته بود؟! 02537840844 manvaketab.ir