هدایت شده از شهید کمالی
داستان «سقیفه»
#قسمت: نوزدهم
چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه ی خلیفه ی غاصب می گذشت ، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانه ی علی(ع) بسنده کردند.
آنها می خواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی چه کرد ، آنها می خواستند با گذشت زمان و جا افتادن بیعت تازه ی مردم ، بیعت گذشته را که پیامبر(ص) برای علی(ع) گرفته بود از خاطره ها محو کنند ....
اما علی(ع) باید ،یک بار دیگر حقی را که از آنِ او بود و حکم پروردگار در آن بود را دوباره برملا کند، او می خواست برای آخرین بار حجت را بر اهل مدینه تمام کند و در تاریخ ثبت نماید که علی(ع) حقش را جار زد اما یاری نیافت تا به کمکشان خلافتی را که غصب شده بود به صاحب اصلی اش برگرداند...
بعد از چند روز که قضیه ساکت مانده بود ، علی (ع) از خانه اش بیرون آمد ، درحالیکه قرآن را در یک پارچه جمع آوری و مُهر کرده بود ،داخل مسجد شد .
ابوبکر و جمع زیادی از مردم در مسجد پیامبر(ص) نشسته بودند.
علی(ع) نزدیک محراب مسجد شد و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد چنین ندا برآورد:
«ای مردم، من از زمانی که پیامبر(ص) رحلت نموده مشغول غسل او و سپس جمع آوری قرآن بودم تا این که همه ی آن را در یک پارچه جمع آوری کردم، بدانید که خداوند هر آیه ای بر پیامبر(ص) نازل کرده در این مجموعه است، تمام آیات را پیامبر برای من خوانده و تأویل آن را به من آموخته است».
علی(ع) با این سخنش فهماند که اگر اسلام محمدی را خواهانید ،اگر دین خدا را برمی تابید، پس بدانید کتاب خدا با تمام تفاسیرش که هر حرف آن حکمت و رازی دارد ، پیش من است، اگر می خواهید؛ این گوی و این میدان...ولیّ خدا را دریابید و غاصبان خلافت را رها کنید.
علی گفت، اما صدا از جمع بلند نشد...
مولایمان نگاهی به جمع غافل و پیمان شکن روبرویش کرد و ادامه داد «این کار را کردم تا فردا نگویید، ما از قرآن بی خبر بودیم»و بعد نگاهی معنا دار به جمع کرد و فرمود:« روز قیامت نگویید که من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما بیان نکردم و شما را به اول تا آخر قران دعوت نکردم»
علی گفت و گفت و گفت ،اما هیچ یک از دنیا پرستان پیش رویش نفهمید که علی همان قرآن است و قرآن همان علی ست و بارها و بارها این سخن در کلام پیامبر آمده بود که علی با قرآن و قرآن با علی ست ، این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر در بهشت به من برسند و چه بی سعادت بودند این دنیا پرستان بی دین، چه بی لیاقت بودند این مسلمان نماهای مدعی و قرآن را در غربت خود تنها گذاشتند.
در این هنگام که علی(ع) این سخنان را فرمودند، عمر که در جمع حضور داشت پاسخ داد : ای ابوتراب، آنچه که از قرآن پیش روی ماست ،ما را کفایت می کند و احتیاجی به آنچه ما را دعوت می کنی نداریم!
و علیِ مظلوم ، با شنیدن این سخن ، تنها تر از همیشه وارد خانه شد....
علی(ع) تلنگری به جمع زد تا اگر فطرت پاکجویی در آنجا باشد به خود آید....
اما به خود که نیامدند هیچ، کینه های درون سینه شان از حقد و حسد که سالیانی دور در آن انبار کرده بودند، به جوش آمد و واقعه ای را رقم زدند که تا قیام قیامت لکه ی ننگش بر دامان بشریت مانده است و غربت و مظلومیت این واقعه، مُهری شد که بر جبین شیعه خورد تا واقعه ها پس از این واقعه پیش آید...تا خوردن سیلی زهراپویان تکرار و تکرار شود.......و گذشتگان چه ظلم عظیمی کردند و چه ظلم عظیمی می کنیم ما، اگر واقعیت این مطلب را به همگان نرسانیم و نگویم که حق با مادرمان زهراس و حقیقت در ولایت مولایمان علی ع بود و بس...
ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان«سقیفه»
#قسمت :بیستم
علی(ع)، این قرآن ناطق ، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت ، سخنان علی(ع) به ثمر می رسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور می کردند.
علی(ع) که وارد خانه شد و درب خانه را بست.
عمر از ترس اینکه ،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(ع) گُر گیرد ، رو به ابوبکر نمود و گفت : هم اینک به سراغ علی(ع) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایه ای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند.
ابوبکر با این اشاره ی عمر ، قاصدی نزد علی(ع) فرستاد و گفت :«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو»
قاصد ابوبکر پیام را به امیرالمؤمنین رسانید و علی(ع) فرمودند:«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ می بندید ،او و یارانش می دانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند»
قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند.
هدایت شده از شهید کمالی
داستان «سقیفه»
#قسمت :بیست و یکم
چند روزی از ارتحال آخرین پیامبر خدا می گذشت ، چند روزی که به اندازه ی قرن ها دین خدا را به بیراهه کشانید ،چند روزی که علی خانه نشین شده بود که گریه ی دختر پیامبر(ص) هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
چند روزی که دنیا به کام دنیا پرستان شده بود و مؤمنان این دیار در غربت و مظلومیت خود بودند .
دوباره وسوسه های اطرافیان ابوبکر شروع شد که : چرا ساکت نشسته ای و کسی را به سراغ علی(ع) نمی فرستی؟ مگر نمی دانی تا علی (ع) بیعت نکند پایه های خلافت تو همچنان میلرزد...
وقتی عمر این سخنان را درگوش ابوبکر زمزمه کرد ، ابوبکر که به نسبت مردی نرم تر و عاقل تر و دور اندیش تر از عمر بود و برعکس عمر خشن تر و سخت تر از او بود ،رو به عمر گفت : چه کسی را بفرستیم؟
عمر گفت : هر کس را که بفرستی کاری از پیش نخواهد برد مگر قنفذ،آخر او فردی خشن و سخت و سنگدل است ، او از آزاد شدگان و یکی از افراد قبیله ی«بنی عدی بن کعب» است.
ابوبکر ، نظر رفیقش را پسندید و قنفذ را به همراهی عده ای به سوی خانه ی امیرالمؤمنین روان کرد.
پشت درب رسیدند و اجازه خواستند تا وارد شوند ولی علی (ع) اجازه نداد!
قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.
در این هنگام عمر و ابوبکر در مسجد نشسته بودند و مردم هم اطرافشان را گرفته بودند.
عمر رو به قنفذ گفت : برگردید! اگر اجازه داد داخل شوید وگرنه بدون اجازه داخل شوید!
و قنفذ ملعون براه افتاد تا واقعه ای را رقم بزند که سرآغاز وقایع بسیار دیگری بود....
قنفذ رفت تا به آیندگان اجازه ی هتک حرمت آل طه را صادر کند....
این ملعون رفت تا مقدمه ی سیلی خوردن سه ساله های کربلا، صورت گیرد
او رفت تا آتشی به پا کند و شعله های این آتش در نینوا بر خیمه ی پسرفاطمه (س) افتد و کمر زینب(س) را خم نماید..
و کاش آن لحظه آسمان به زمین می آمد و این واقعه ی ننگین که آتش به دل عرشیان زد ، به وقوع نمی پیوست...
کاش صاعقه ای بر سرشان فرود می آمد تا این لکه های ننگ، از دامان بشریت پاک می شدند...
قنفذ رفت تا رسمی دیگر در بین عرب بنا کند....همه می دانستند که فاطمه (س) عزادار است، همه می دانستند که حال فاطمه بعد از پدر بزرگوارش آنچنان است که افلاکیان بر او اشک میریزند...
قنفذ رفت تا برای عرض تسلیت ،ارادت عرب را به خانواده ی پیامبرشان به رُخ تاریخ و آیندگان بکشد...
وکاش نمی رفت، کاش این واقعه ی جگر سوز شکل نمی گرفت و من و مایی که فقط از آن واقعه اندکی شنیدیم قلبمان مالامال غم است، خدا به داد دل علی (ع) برسد....خدا به فریاد زینب و حسنین کوچک برسد...خدا به فریاد دل منتقم آل محمد(ص) برسد که سالها در پرده ی غیبت بسر میبرد و هنوز به خاطر اعمال چون منی اجازه ی خروج و انتقام این زخم سربسته را ندارد....
قنفذ ملعون میرفت تا آن واقعه به تصویر کشیده شود...
ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
هدایت شده از شهید کمالی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
داستان«سقیفه»
#قسمت بیست و دوم :
قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه ی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست.
در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سرمبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحش غصه دار وهم جسمش لاغر شده بود به پشت درب آمد و فرمود: نمی گذارم بدون اجازه وارد خانه ی من شوید....
وشاید فاطمه(سلام الله علیه) با این حرکتش می خواست بگوید ،اگر حرمت علیِ مظلوم را نگه نمی دارید ، حرمت دختر پیامبرتان را حفظ کنید، حرمت پاره ی تن رسولتان را نگه دارید ،مگر شما نشنیده اید که بارها و بارها ،پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمودند: فاطمه(سلام الله علیه) پاره تن من است ، هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزرده....
و وای بر این قوم پیمان شکن و فراموش کار ، هنوز اندکی از عروج پیامبرشان نگذشته که امانت های او را با دستان کریه شان پرپر کردند....
قنفذ ملعون چون این کلام دختر پیامبر را شنید ، خود پشت درب خانه ماند و قاصدی روان کرد تا سخن مادرمان زهراس را به عمر و ابوبکر برسانند.
عمر زمانی که جواب فاطمه(سلام الله علیه) را شنید با خشم از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می فشرد گفت : ما را با زنان کاری نیست و سپس خالدبن ولید را صدا زد و به سمت خانه ی امیرالمؤمنین حرکت کردند.
پشت درب خانه که رسید دستور داد تا هیزم و آتشی فراهم کنند.
بی شک هیزمی که در پشت این درب جمع شد ، آتشی از آن فراهم شد که در صحرای نینوا خیمه های حسین زهرا(سلام الله علیه) را در خود بلعید ، آری یزیدیان بی شک نواده های همین اهل سقیفه بودند و حسین(علیه السلام) هم باید رنگ و بویی از مادر داشته باشد....
و وای از دل زینب(سلام الله علیه)،کودکیِ زینب(سلام الله علیه)با دیدن این آتش ،غصه دار شد ، اومی بایست آتش ها ببیند تا در جایی دیگر این واقعه تکرار شود و آنجا کودکانی دور زینب از ترس آتش به او پناه آورند....
ای آسمان اُف بر تو که دیدی ،درب خانه ی خلیفه الله را بر روی زمین ، آتش زدند و آتش نگرفتی....چرا نباریدی که این شعله آتش نکشد؟
مگر از آن بالا ندیدی که مادرِعالم خلقت به پشت در است؟
مگر ندیدی که درب شعله ور ،میخی سخت و آهنین دارد و نمی دانستی که این میخ گداخته چه بر سر سینه ی مادرِ ما می آورد ؟
چرا چون لشکر ابابیل ،سنگ بر سر این ظالمان، نباریدی؟
چرا نشستی به تماشا تا این واقعه صورت گیرد و تا دوباره واقعه ها شکل بگیرد و سوزِ واقعه ها جگرمان را آتش زند....
دردِ این درد سخت است ، مرا فی الحال طاقت بیان آن نیست....ان شاالله ادامه در قسمت بعد...😭
ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان«سقیفه»
#قسمت : بیست و سوم
هیزم ها را پشت درب انباشتند و عمر با صدای بلند طوری که علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها بشنوند ،فریاد زد : ای پسر ابی طالب به خدا قسم ،یا باید از خانه خارج شوی و با خلیفهٔ رسول الله صل الله علیه واله وسلم بیعت کنی یا اینکه این خانه را به همراه اهلش آتش می زنم.
در این هنگام فاطمه سلام الله علیها با بدنی تکیده به پشت درب آمد و فرمود: ای عمر ، تو را با ما چکار است، چرا ما را با مصیبت خودمان وا نمی گذاری؟!
عمر با خشمی در صدایش فریاد زد : در را باز کن وگرنه آن را بر سر شما آتش میزنم
فاطمه سلام الله علیها با بغضی درگلو فرمودند: ای عمر آیا از خداوند عزوجل نمی ترسی و برخانه ی من ، خانه ی دختر پیامبرتان هجوم می آوری؟!
عمر که فقط در پی به سرانجام رسیدن هدف و مقصدش بود با شنیدن سخنان مادرمان زهرا سلام الله علیها ، حتی اندکی هم از کارش منصرف نشد و می خواست نشان دهد که مثلاً مرررد است ، فوری آتش خواست و آن واقعه به وقوع پیوست....
هیزم ها که آتش گرفت ، حِقد و حسد به جوشش آمد، کینه های بدر و حنین سرباز کرد و شد آنچه که نباید می شد.
فاطمه که هرم و دود آتش را دید و فهمید این جماعت نه حرمت سرشان می شود و نه دل داغدیده می فهمند و حتی نمی دانند که پشت درب زنی آبستن است و برای این زنان ،حتی شنیدن فریاد خطرآفرین است ، چه برسد به آتش و تازیانه... فاطمه سلام الله علیها خود را به گوشه ی درب و دیوار کشانید تا از گزند آتش در امان باشد و در همین حین ،اتش زبانه کشید و عمر با فشار دادن درب نیم سوخته ،درب را شکست و داخل شد و غنچه ی نشکفته ی حیدر، در پشت درب پرپر شد...
زینب سلام الله علیها با دو چشم اشک بار تمام حواسش پی مادر داغدیده اش بود و وقتی متوجه شد میخ گداخته ی درب به سینه ی مادر فرو رفته ،بر سر زنان به سمت درب خانه روان شد و اما تمام حواس فاطمه سلام الله علیها، پی ولیِّ مظلوم زمانش بود...
فاطمه سلام الله علیها سراسیمه ،بدون توجه به پهلویی که شکسته بود و میخی که در بدنش فرو رفته بود ،در حالیکه فریاد میزد :یا ابتاه ،یا رسول الله.....به سمت عمر رفت تا خود را بین او و مردش حائل کند .
در این هنگام عمر ، شمشیری را که در غلاف بود بلند کرد به پهلوی مبارک مادرمان زهرای مظلومه فرود آورد با ضربه ی غلاف شمشیر ،دردی در وجود مبارک دختر پیامبر پیچید و ناله اش را بلند نمود...
عمر ترس از این داشت با بلند شدن این ناله ،دلهایی به راه آید و می خواست به هر طریقی صدای فاطمه سلام الله علیها را ببرد، شلاق را بلند کرد و بر بازوی نازنین سرور زنان عالم کوبید و خاک بر سرت ای دنیا که دیدی چه شد و از این داغ آتش نگرفتی....
ناله ی زهرا سلام الله علیها به آسمان بلند شد و بار دیگر این دختر داغدیده صدا زد: یا ابتاه یا رسول الله بیا و ببین امتت بعد از تو با تو چه کردند.
با بلند شدن صدای زهرا و شلاقی که هوا را میشکافت تا بر بدن نازنین او فرو افتد ، غیرت حیدری شیر خدا به جوش آمد و....
ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
داستان«سقیفه»
#قسمت :بیست و چهارم
تا علی علیه السلام ،این شیر مرد عرب که اسدالله بود آن هیبت الهی اش ، احوال همسرش ، جان و نفسش را چنین دید ، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد.
حیدر کرار ، این از پا درآورنده ی درب خیبر ،چون شیرمردی خشمگین از جا برخاست و در چشم بهم زدنی خود را به عمر رسانید و یقه ی عمر را گرفت و او را محکم به سمت خود کشید و در یک لحظه، مانند پهلوانی بی همتا ،عمر را بر خاک کوبید و بر زمین انداخت ، روی سینه اش نشست و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد ....
که ناگهان تعللی نمود ، آخر علی علیه السلام امام مسلمین است؛ او مانند یاران پیامبر صل الله و علیه واله وسلم ،پیمان شکن نبود و عهد خود را فراموش نکرده بود ، گویا وصیت پیامبر را به خاطر آورد و در همان حال که عمر مغلوب او بود ، فرمودند: قسم به خدایی که محمدصل الله علیه واله، را به پیامبری ارج نهاده است، ای عمر اگر نبود تصمیمی از طرف خدا و نیز عهدی که با رسول الله صل الله علیه واله وسلم، می فهمیدی که نمی توانی داخل خانهٔ من شوی!
در این هنگام عمر از ترس فریاد زد و مردم را به کمک خواست و علی علیه السلام ، او را رها کرد و مردم رو به خانهٔ علی علیه السلام ،آوردند و داخل خانه شدند.
امیرالمؤمنین دست به شمشیر برد و قنفذ که در پیشاپیش مردم مهاجم قرار گرفته بود با دیدن این صحنه لرزه بر اندامش افتاد ، او خوب می دانست که حیدر کرار این شیر بیشه ی حق ، اگر دست به شمشیر شد دیگر کسی جلودارش نیست...
قنفذ از دیدن این صحنه ،ترسید و فی الفور از معرکه ای که میرفت مهلکه اش باشد، گریخت و از زیر دست مولایمان فرار کرد و به مسجد نزد ابوبکر رفت و ماجرا را گزارش داد...
هدایت شده از شهید کمالی
داستان«سقیفه»
#قسمت : بیست و ششم
علی علیه السلام را کشان کشان به سمت مسجد می بردند و فاطمه سلام الله علیها ، در حالیکه بر زمین افتاده بود ، این صحنه را نگاه می کرد ، ناگهان به خود آمد و بدون توجه به دردی که در جانش پیچیده و خونی که از بدن مطهرش بر زمین می ریخت به دنبال آنها روان شد .
او می خواست تا آخرین لحظه ایستادگی کند ، می خواست تا آخرین دقیقه ،دست از حمایت ولیّ زمانش برندارد و انگار می خواست به آیندگان درس دهد.
آخر او سبط نبی بود و از آینده خبر داشت ، او می دانست که فرزندش ،مهدی هم آمدنی ست ، می دانست که این سلاله ی پاکش ، باید مدتها در غربت زندگی کند و بیابان گردی نماید، فاطمه سلام الله علیها ، می خواست به من و تویی که داعیه ی ولایت پذیری داریم بگوید که ولایت یاوری ، اینچنین است ،باید تا پای جان ،حامی اعتقاد و هدف و ولایت زمانت باشی...حتی اگر تنها باشی....حتی اگر پهلو شکسته باشی...حتی اگر داغدار باشی..
فاطمه سلام الله علیها ، دست به دیوار گرفت و همانطور که اشک از چشمان مبارکش روان بود ، لنگ لنگان به دنبال جمعیت راه افتاد ،تا شاید بتواند کمکی به ولایت زمانش ، جانشین پدر بزرگوارش، علیِ مظلوم غریب، نماید.
در اثر هرم آتش و تازیانه و مشت و لگدی که از قنفذ ملعون خورده بود ،نیرویش تحلیل رفته بود و آرام آرام حرکت می کرد...
فاطمه سلام الله علیها، با چشم خویش دید که مردش را ، ولیّ بلا فصل محمد صل الله علیه واله را به زور و کشان کشان وارد مسجد نمودند ، دیگر کار از دست مادرمان بیرون شده بود و به حرمت مسجد، وارد آن جا نشد و همان بغل دیوار بر زمین نشست.
زنان مدینه با دیده ی ترحم به زنی نگاه می کردند که پیامبرصل الله علیه واله وسلم فرموده بود :او سرور زنان عالم است....
فاطمه بر زمین نشست ،می خواست اشک از چشمان مبارکش پاک کند ، تازه متوجه زینبین شد که با بغضی در گلو کنار او کِز کرده بودند و هر کدام گوشه ای از چادر خاکی مادرشان را در دست گرفته بودند.
فاطمه سلام الله علیها ، بیش از این تاب و تحمل دیدنِ رنج آنها را نداشت ، پس دست به دیوار گرفت و زینبین را کنار خود کشید و همانطور که درب نیم سوخته را نشان می داد ،اشاره کرد تا به خانه بروند....
و علیِ مظلوم در حالیکه ریسمان به گردن مبارکش بود و حسن و حسین مانند گنجشکانی بی پناه دو طرف او را چسپیده بودند؛ وارد مسجد شد و ابوبکر را دید که بر منبر خانه ی خدا تکیه زده و او را نگاه می کند...
علی علیه السلام رو به ابوبکر گفت :...
ادامه دارد....
🖊به قلم :ط-حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
هدایت شده از شهید کمالی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
داستان «سقیفه»
قسمت: بیست و هفتم
اسدالله مانند شیری در بند رو به سوی ابوبکر کرد و فرمودند: به خدا قسم ، اگر شمشیرم به دستم بود ، می فهمیدید که شما هیچگاه به چنین کاری دست نمی یافتید.
قسم به خداوند، از جهاد خود را منع نمی کنم، اگر چهل نفر مرا یاری می کردند ، جمعیت شما را پراکنده می کردم .«لعنت خدا بر کسانی که با من بیعت کردند و سپس مرا خوار کردند و تنها گذاشتند»
وبه راستی که کلام مولایمان حق بود و حقیقت ، آخر کدام جنگاور را یاری مقابله با حیدر کرار همان که شیر خدا مینامیدندش ،بود؟ مگر تنها کسی که با یک ضربت شمشیر از پس عمروبن عبدود که قهرمان عرب جاهلیت بود ،برآمد و با یک ضربه ی ذوالفقار او را به دونیم نمود غیر از علی علیه السلام بود؟
تمام این جمع ،دلاورمردی های حیدر کرار را در رکاب پیامبر صل الله وعلیه واله وسلم فراموش نکرده بودند و وقتی این کلام امیرالمؤمنین را شنیدند ، همگان آن را تأیید کردند.
وقتی ابوبکر سخن مولایمان را شنید و چشم در چشم او شد ، دستور داد :رهایش کنید!
علی علیه السلام نگاهی به او کرد و فرمود: «ای ابابکر، چه قدر زود به رسول الله طغیان کردی! »
«تو به کدام حق و با چه مقامی مردم را به بیعت خود دعوت کردی؟»
«آیا تو دیروز به امر خدا ورسولش با من دست بیعت ندادی ؟!»
در این هنگام عمر که بیم آن داشت سخنان حق علی علیه السلام در مردم پیش رویش ،اثر داشته باشد و بلوایی به پا شود ، قبل از این که ابوبکر جوابی به مولایمان دهد، با فریاد اهانت آمیزی گفت: بیعت کن و از این سخنان باطل درگذر!
علی....این اولین مظلوم عالم...همو که از زبان پیامبر لقب صدیق اکبر را گرفت ، همو که فاروق اعظم کل دنیا بود...همو که جهان خلقت خلق نشد مگر به بهانه ی وجودش....همو که دین اسلام تکمیل نشد مگر با پذیرش ولایتش...همو که محشر به پا نمی شود مگر با میزان و عدالتش....نگاهی به جمع بیعت شکن و خیره ی روبه رویش کرد و رو به عمر ،فرمودند: اگر بیعت نکنم چه خواهید کرد؟
عمر فریاد برآورد: تو را با ذلت و خواری می کشیم!!!
و وای به آنانی که بودند ، دیدند و شنیدند و مهر سکوت بر لب زدند و برای حمایت از ولیّ زمانشان کر شدند و کور شدند و خود به بیراهه رفتند و امتی را پس از خود از راه خدا دور کردند...
وای برآنان که علی ، خلیفه الله در روی زمین را تنها گذاشتند....
علی علیه السلام با شنیدن این حرف ،رو به ابوبکر فرمودند:....
ادامه دارد....
🖊 به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان«سقیفه»
#قسمت بیست و هشتم:
علی علیه السلام رو به ابوبکر فرمودند: همانا با کشتن من ، بندهٔ خدا و برادر رسول خدا را کشته اید.
ابوبکر در جواب گفت : بنده ی خدا بودن را قبول داریم اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی قبول نداریم!!
علی علیه السلام ،فرمودند: آیا انکار می کنید که پیامبر صل الله علیه واله ،مرا به برادری خود برگزید و عقد اخوت بین ما برقرار کرد؟!
ابوبکر کرد گفت :صحیح است و این سخن را سه بار تکرار کرد.
سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمودند: ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم می دهم آیا شنیدید در روز عید غدیر خم پیامبر صل الله علیه واله این چنین فرمود:«من کنت مولاه فهدگذا علی مولاه ،اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و..» علی گفت و گفت و گفت و تمام سخنان پیامبر را که راجع به امامت و خلافت بلافصل او بعد از خود بود ،بیان فرمود تا بار دیگر حجت تمام کند بر این بیعت شکنان دنیا طلب....
وقتی که علی علیه السلام واقعه ی غدیر را که کمتر ازسه ماه از آن می گذشت یاد آوری نمودند ، تمام جمعیت از مهاجرین و انصار ،همه حرف های مولای ما را تأیید کردند ، همانا سخن حق بر زبان مولای ما جاری می شود و او لقب صدیق اکبر از زبان پیامبر گرفته...
در این هنگام که ولوله ای در جمعیت افتاد و همگان بر حقانیت مولایمان شهادت دادند ، ابوبکر از ترس اینکه جمعیت از اطراف او پراکنده شوند و دور حیدر کرار را بگیرند ، دوباره متوسل به جعل حدیث و دروغ های کذب شد و گفت :....
ادامه دارد...
🖊 به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
هدایت شده از شهید کمالی
#به نام خدا....
به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه ام یجیب .
#به نام پروردگاری که عاشق است و عاشق آفرین...خدایی که از جوهره ی وجود خود در جوهر ما نهاد تا کمال انسان ، لقاء خودش باشد.
روایت دلدادگی ما از آن زمان شروع شد که آتش عشقی افروختند و ندای «الست بربکم» سر دادند و ما سر از پانشناخته «قالو بلی» گویان خود را به هرم آتش عشق علی (ع) و اولاد او سپردیم و دلدادیم به دلدادگان الهی...
روایت دلدادگی............
.#قسمت اول 🎬
سهراب که جوانی نوپا و با هیکلی پهلوانی بود، آخرین بسته ای را که به تاراج گرفته بودند ، بین یارانش تقسیم کرد و مثل همیشه عادلانه و با انصاف....
جمع راهزنان از غنیمت های رنگارنگی که به چنگ آورده بودند ،چشمانشان میدرخشید و بی صدا به سهمشان خیره شده بودند.
سهراب نگاهش را در حلقه ی یارانش چرخاند و همانطور که سهم خودش را به دست گرفته بود ، می خواست برای خارج شدن، به طرف دهانه ی غار که سالها مخفیگاه کریم راهزن بود ،برود.
در حین رفتن ، باز سرش را به طرف جمع چرخانید وگفت : چرا ماتتان برده؟ خوب بردارید سهمتان را و تا غارتی دیگر، بروید و خوش بگذرانید ، حقا که اینبار لقمه ی چربی گیرتان آمد.
هنوز پای سهراب به دهانه ی غار نرسیده بود که مردی از آن میان به حرف درآمد : آهای سرکرده ی روی پوشیده...چرا نگذاشتی آخرین شتر را که بارش برابری با تمام این غنیمتها می کرد را مصادره کنیم هااا؟ صاحب مال هم هیچ مقاومتی نداشت ، اگر تو لحظه ی آخر نرسیده بودی و مانع کار ما نشده بودی ،الان سهم هر راهزان دوبرابر این مقداری بود که جلویشان است.
سهراب با شتاب ،قدم های رفته را برگشت ، جلوی آن مرد که در سن و سال جای پدر او را داشت ایستاد ،دستی به شانه اش زد و گفت : مرادسیاه مثل اینکه یادت رفته ، آنزمانی که کریم راهزن از اسب افتاد و یک پایش افلیج شد و شما همگی به خاطر مهارت جنگاوری من، دست به دامنم شدید که گروهتان را رهبری کنم تا از هم نپاشد ، من فقط یک شرط برای پذیرفتن پیشنهادتان گذاشتم .
سهراب نگاهی به دیگر راهزنان انداخت و با لحنی بلندتر ادامه داد: فکر نمی کنم فراموش کرده باشید...من گفتم، رهبریتان را به عهده می گیرم ،نقشه های زیرکانه می کشم و موفقیتتان را تضمین میکنم و کاری میکنم که سفره هایتان همیشه رنگین و شادیتان همیشه برقرار باشد...اما به یک شرط ...آنهم اینکه در هر کاروانی که کودکی وجود داشت ، به جان و اموال آن کودک و والدینش سر سوزنی تجاوز نشود...درست است؟
تمام جمع بی صدا ،سرشان را به نشانه ی تأیید تکان دادند.
سهراب دستی به نقاب جلوی صورتش که از زمانی که به خاطر داشت بر چهره اش می پوشید ،کشید و ادامه داد: آن سوار کودکی همراه داشت..پس حرف اضافه موقوف...هرکس اعتراض دارد...مشرررف...بفرمایید دنبال زندگی خودتان بروید ،من از یاران عهد شکن بیزارم...
سهراب با زدن این حرف تکلیف معترض یا معترضین را مشخص کرد و بدون اینکه توجهی به دیگران کند از غار بیرون رفت ، به سمت اسب سیاهش که کریم، نام او را رخش گذاشته بود ، رفت . دستی به یال اسب کشید و رخش هم که انگار منتظر این ناز و نوازش بود ،شیهه کوتاهی سرداد، سهراب بسته ی غنیمتی اش را داخل خورجین اسب گذاشت و با یک جست خود را روی رخش نشاند و به سمت شهر روان شد...شهری که در آنجا غریبه بود و جز کریم راهزن ،کسی در انتظار او نبود. اصلا انگار در این دنیا کسی در انتظار او نبود، انگار اوآفریده شده بود که در سرگردانی خود دست و پا زند.
ادامه دارد....
روایت دلدادگی....
#قسمت🎬 ۲:
رخش عجولانه رو به سمت شهر می تاخت ،راهی که هر سوار تیزرو در دوساعت طی می کرد ، این اسب اصیل ایرانی ،یک ساعته می پیمود تا سوارش را به مقصد برساند.
سواد شهر از دور نمایان شد ، سهراب به رسم همیشه ، افسار رخش را کج کرد و به طرف چشمه ای جوشان که در همان نزدیکی بود ،تاخت.
کنار چشمه از اسب پیاده شد، رخش را رها کرد تا کام خشکش را از آبی گورا سیراب کند و سپس از چمن های کنار چشمه ،یک دل سیر نوش جان کند.
رخش پوزه اش را از آب بیرون کشید و سرش را تکانی داد که با این تکان قطرات آب خنکی که بر پوزه اش نشسته بود. را به اطراف پراند.
سهراب دستی به پهلوی رخش زد و گفت : برو رفیق راه ، برو در این مرغزار سرسبز خوش باش ، تا من هم آماده ی رفتن به شهر شوم. رخش که انگار زبان این سوار دیرینش را خوب می فهمید ، شیهه ای کشید و به طرف درختی در همان نزدیکی رفت.
سهراب دستار سرش را که حکم نقاب صورت او را داشت ، از چهره برداشت.
روی زانو نشست و میخواست صورت به آبی گوارا و خنک بگذارد و گلویی تازه کند که با دیدن چهره ی عرق ریزان داخل آینه ی آب، خیره در چشمان مشکی درشت و ابروهای کشیده سیاه و مردانه اش شد ، صورت گندمگون سهراب ، خسته تر از همیشه به نظرش می آمد.
هدایت شده از شهید کمالی
بسم رب المهدی
به نیت سلامتی فرج ظهور اقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه ام یجیب
روایت دلدادگی
#قسمت۳🎬:
سهراب بی آنکه جوابی به لبخند کریم بدهد ،افسار اسب را از دست راست به دست دیگرش داد و روی پاشنه ی پا به عقب برگشت . درست در یک قدمی اش ، دختری جوان که روبنده اش را بالا داده بود و صورتش از شرم گل انداخته بود ،با لحن خجولانه ای ،ظرف دستش را به طرف سهراب داد و گفت : س..س..سلام، حلوا درست کرده بودیم ، مادرم گفت یک ظرف هم برای شما بیاورم.
سهراب که از شنیدن نام حلوا دهنش آب افتاده بود ، لبخندی زد و گفت : دست شما درد نکند ،راضی به زحمت نبودیم .
دخترک با عجله، ظرف را به سمت سهراب داد و گفت : نوش جان ، بفرمایید ، ظرف را بعدا می آیم و میگیرم و با زدن این حرف ،روبنده اش را پایین انداخت و با شتاب به سمت خانه ای در آن طرف کوچه حرکت کرد.
سهراب منتظر شد که آن دخترک زیبا به خانه اش برسد ،می خواست بفهمد این مرحمتی از جانب کدام همسایه اش است.
پس از بسته شدن درب خانه ی روبه رو ، سهراب به سمت کریم برگشت. کریم خود را داخل دالان تاریک کشید تا سهراب و رخش به راحتی بتوانند عبور کنند.
سهراب همانطور که از دالان میگذشت و وارد حیاط بزرگ و خاکی ،خانه میشد ، ظرف حلوا را به سمت کریم داد و رو به او ، گفت : خوب بگو پیرمرد ،اینبار چه داستانی سرهم کردی که این همسایه ی بیچاره به تو رحم کرده و حلوای مرحمتی برایت آورده؟
کریم ظرف حلوا را گرفت و همانطور که عصایش را زیر بغلش میزد و مقداری حلوا به دور انگشتش پیچید و به دهان برد . طعم شیرین حلوا ،لبخندی به روی لبش آورد و ملچ و ملوچ کنان گفت : نه اینبار اشتباه کردی، بی شک این دخترک نه به خاطر همسایگی و نه به خاطر قصه های من ،بلکه به خاطر پسر کریم است ،محض روی گل سهراب عزیزم ، این حلوا را آورده تا بلکه بتواند دل پسرک مرا شکار کند ،آخر مگر میشود ،دختری این قامت رشید و رعنا و این هیبت مردانه و صورت زیبای سهراب را ببیند و دل از دست ندهد؟
سهراب کنار شاخه ی انگور که بر زمین پخش شده بود ، افسار رخش را رها کرد و همانطور که خورجین را از روی اسب بر میداشت ، رو به کریم نیشخندی زد وگفت : اولا من پسر تو نیستم ،پس اینقدر پسر پسر و پدر پدر ،به ناف من و خودت نبند، ثانیا دل بردن و شکار و عشق و...همه و همه خواب و خیال است ، حرف عبث و چرت و مفت است که سکه ای پول سیاه هم نمی ارزد .
خورجین را روی ایوان خاکی جلوی اتاق گذاشت و دستی به شال کمرش برد و کیسه ی سکه های غنیمتی امروز را بیرون آورد و جلوی چشمان کریم تکان داد و گفت : در این دنیا تنها متاعی که میارزد و همگان عاشقش هستند این است کریم راهزن....می دانم که تو هم اعتقادت همین است...
کریم با دیدن خورجین برآمده که حکایت از غارتی چرب داشت و کیسه ی زردوزی شده ی دست سهراب ، برقی در چشمانش درخشید ، ظرف حلوا را کنار خورجین گذاشت و لنگ لنگان خود را به سهراب رساند و همانطور که دست دراز میکرد تا کیسه را بگیرد گفت : هر چه می خواهی بلغور کنی ،بکن، تو پسر من بودی و هستی و خواهی بود ، اگر برایت ننگ است که پدری لنگ و شل داشته باشی ، چرا خانه ات شده ، خانه ی کریم افلیج؟ چرا به من میرسی و دل از من نمی کنی؟ تمام شواهد نشان میدهد که تو هم مرا پدر خود می پنداری...در ثانی ،چه بخواهی و چه نخواهی ،باید روزی ازدواج کنی و همسری اختیار کنی ،چه کسی بهتر از دختر مش باقر که بزرگترین حجره ی بازار از آن اوست و تنها دختر و عزیز دردانه ی خانه است ،تازه هم زیباست و هم حلوای خوشمزه برایت می آورد ، کریم با زدن این حرف خنده ی بلندی سرداد ، کیسه ی زر را از دست سهراب قاپید و روی ایوان ،تکیه به ستون خشتی آن کرد و همانطور که اشاره به چراغ پیه سوز جلوی اتاق می کرد گفت : چراغ را بیاور تا سکه ها را بشمارم.
سهراب سری به نشانه ی تأسف تکان داد ، کیسه ی سکه ها را از چنگ کریم بیرون آورد و به شال کمرش بست و گفت : لازم نیست بشماری، خودم شمرده ام و سپس پشتش را به کریم کرد و به طرف رخش رفت تا او را به اصطبل ببرد.
کریم که از این حرکت سهراب هاج و واج مانده بود گفت : تو را چه شده؟ چرا مثل همیشه نمی گذاری غنیمت ها را عادلانه قسمت کنم؟ پس سهم من چه می شود؟
سهراب افسار رخش را گرفت و همانطور که یال های او را نوازش می کرد گفت : کریم راهزن...حرفی دارم...یعنی بعد از سالهای سال سر بزیری و حرف گوش کنی ، خواسته ای دارم ، اگر خواسته ام را قبول کنی ، هرچه دارم و ندارم و هرچه در می آورم را به تو خواهم بخشید ، اما اگر خواسته ام را رد کنی ، چه بسا سر از زندان های مخوف این شهر دربیاوری...
سهراب با زدن این حرف به سمت اصطبل روان شد .
کریم از شنیدن سخنان تهدید آمیز سهراب شوکه شده بود و با خود می اندیشید ،به راستی در سر این پسر چه میگذرد؟
روایت دلدادگی
#قسمت ۴🎬:
هدایت شده از شهید کمالی
بسم رب المهدی
به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه ام یجیب
روایت دلدادگی...
#قسمت ۵ 🎬 :
سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت : حالا که می توانی حدس بزنی ، بگو ببینم ،درباره ی چه می خواهم بگویم؟
کریم ظرف حلوا را که جلویش بود ،بین خودش و سهراب گذاشت ، با دستش لقمه ای از حلوا گرفت و با اشاره به ظرف گفت : اول کامت را شیرین کن...
سهراب ظرف حلوا را به عقب زد و گفت : اول بگو بعدش شیرینی...
کریم سری تکان داد و گفت : هر جور راحتی...خوب معلوم است می خواهی چه بگویی، لابد مثل همیشه از اصل و نسب و پدر و مادرت می خواهی بدانی...
سهراب کمی جلوتر آمد ،بطوریکه زانو به زانوی کریم شد و وسط حرفش پرید و گفت : آفرین درست است ، اما اینبار فرق می کند ، دیگر نمی خواهم داستانهای تکراری و دروغین قبلی ات را بشنوم که مرا در کاروانسرا پیدا کردی ، یا پشت دروازه ی خراسان مرا تنها یافتی و...
من جویای حقیقت هستم ،ح..ق..ی..ق..ت می فهمی؟
و سپس آه کوتاهی کشید و ادامه داد ، درست است که بچه بودم و سنم پایین بود ،اما هنوز صدای چکاچک شمشیرها در گوشم طنین می اندازد ، هنوز ذهنم خاطره ای مبهم را به یاد دارد که من از روزنه ای کوچک ،سواران روی پوشیده ای را میدیم که با مردی قوی هیکل و جنگاور در نبرد بودند ...
کریم راهزن؛ خواهشا اینبار مرا بچه نپندار و پرده از حقیقت وجودی من بردار ، مگر این انتظار زیادی ست؟ اگر صادقانه جوابم را دادی ، هر آنچه که قبلا گفتم به تو خواهم داد ، کلا زندگی ات را تا پایان عمر تأمین می کنم ، اما وای به حالت که دوباره دروغهای مزخرف به خوردم دهی ، به خدا قسم که روز نزده ،مأموران دولتی ،تو را کت بسته خواهند برد و برایم اصلا مهم نیست که خودم هم گیر بیافتم ، چون وقتی ندانم که کیستم و چیستم ،همان بهتر که در زندان بپوسم .
کریم آب دهانش را قورت داد و با من و من شروع به حرف زدن کرد : ر..راستش من هم نمی دانم که واقعا پدر و مادر و ایل و طایفه ات کیست ، برای همین ،هر وقت که درباره ی آنها میپرسیدی ،داستانی سر هم می کردم ، اما اینبار به شرط اینکه ،به تمام وعده هایی که دادی عمل کنی و از طرفی هیچکینه ای از من به دل نگیری ، حقیقت ماجرا را ، آنگونه که دیدم ، برایت شرح میدهم.
سهراب آهی کوتاه کشید و گفت : خوب میدانی که من حرفی بزنم ، رویش میایستم ، راحت باش...اگر حقیقت را بگویی ،خطری از جانب من ،تو را تهدید نخواهد کرد.
کریم دستی به پای فلجش کشید و خیره به دیوار کاهگلی روبه رویش ، شروع به حرف زدن کرد ، مرغ خیالش به سالها پیش رفت ، آنزمان که جوان و سالم و چالاک بود : پسرم ، من هم برای خودم و کارم قوانینی داشتم ، زمانی من هم زن و فرزند داشتم ، اما هرگز همسر و پسرم متوجه نشدند که شغل من چیست و درآمدم از کجاست ، به خیال خودشان بازرگان بودم و هر چند وقت یکبار که غیبم میزد و سپس با دست پر به خانه بر می گشتم ، خیال می کردند به سرزمینی دور برای تجارت رفته ام ، تا اینکه بیماری کشنده ای سر از گریبان همسرم درآورد ، هرچه کردیم علاج نداشت ، یکی از خویشان همسرم ،حکیمی را معرفی کرد در ولایتی دیگر ساکن بود ،حکیم حاذقی که انگار شفای همسر من در دستان او بود .
پسرم را سپردم به اقوام زنم و راهی آن دیار شدیم ، تا اینکه به نزدیک مقصد رسیدیم، از بخت بد به کمین راهزنان خوردیم.
آنها آمدند، زدند و کشتند و غارت کردند، حال همسرم اصلا خوب نبود ، اما از حال او بدتر ، حال مسافرینی بود که علاوه بر اینکه مال و دارایی شان را از دست داده بودند ، عزیزی هم از آنها کشته شده بود ، با دیدن حال آنها و مرور زندگی خودم، عهد کردم که در غارتهایم ،هیچ زمان خون کسی را نریزم.
خلاصه در همان منزل ،همسرم را به خاطر شدت بیماری از دست دادم و با روحیه ای خراب ، قصد برگشتن به وطن خودم را نمودم ، تا لااقل پسرم را که بیش از چهار سال نداشت ، زیر بال و پرم بگیرم . اما غافل از این بودم که....
ادامه دارد...
روایت دلدادگی...
#قسمت۶ 🎬:
کریم آهی کشید و ادامه داد : بعد از قریب به یک ماه ،تحمل سختی و مرارت و تنها و بدون همسرم ، به خانه برگشتم .
تازه آنموقع فهمیدم که چه خاکی به سرم شده ، طبق گفته ی اقوام همسرم ، درست یک روز بعد از حرکت کاروان ما ، پسرم سهراب که کارهای شیطنت بارش زبانزد همه بود ، به پشت بام میرود و پایش میلغزد و به حیاط پرت میشود و درجا میمیرد.
بعد از مرگ پسر و همسرم ، من هم آواره ی کوه و بیابان شدم ، تمام فکر و ذکرم غارت و چپاول بود ، می خواستم آنقدر خود را مشغول کنم ،که نتوانم به مصیبت هایم فکر کنم ، تا اینکه.....
هدایت شده از شهید کمالی
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را میخوانیم
روایت دلدادگی
#قسمت ۲۱ 🎬 :
آقا سید ، سعی می کرد طوری عمل کند که سهراب از دگرگونی حالش چیزی متوجه نشود ،بنابراین دستش را به ستون رختکن گرفت و روی سکویی که مشتری ها بعد از استحمام می نشستند و چای و غذا می خوردند و قلیانی می کشیدند، نشست. چون صبح زود بود کسی در گرمابه حضور نداشت ، یعنی اگر هم بود ، داخل رختکن حمام جز سهراب و سید کسی نبود.
سهراب ،بی خبر از آنچه که در دل آقاسید می گذشت ، لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و لنگ را به خود بسته ، حاضر و آماده ، جلوی آقا سید ایستاد و می خواست حرفی بزند که متوجه ،حال ناخوش آقا سید شد.
روی سکو کنارش نشست ، با دستان پهن و مردانه اش دست آقاسید را گرفت وگفت : چی شده آقا؟ انگار حالتان خوب نیست؟
آقا سید غرق در هیکل مردانه و عضلات آهنین سهراب در حالیکه لبخندی کمرنگ می زد گفت : چیزی نیست ،احتمالا مال هوای دمکرده ی اینجاست، در همین حین غلام ، دلاک حمام که تازه لباس کار به تن کرده بود ،جلو آمد ،تا چشمش به آقا سید افتاد ، مانند دیگر کسانی که تا به حال سهراب دیده بود ، دستی روی سینه گذاشت وگفت : سلام جناب...به به ....چه شده گرمابه ی ما را منور کردید ؟ امر می فرمودید که حمام را قرق می کردم ، اما الان هم دیر نشده ،صبر کنید به میرزا حسن حمامی بگم ، تا وقتی شما حضور دارید ، کسی را نپذیرند و رو به سهراب گفت: شما هم تشریف ببرید و عصر به اینجا بیایید.
آقا سید دستش را به علامت نفی تکان داد و گفت : نه لازم به قرق نیست و با اشاره به سهراب گفت: این جوان هم میهمان من است ....
سهراب که از برخورد غلام و دیگران متوجه شده بود که آقاسید چه ارج و قربی در بین مردم دارد و نمی دانست این بزرگی، به خاطر پاکی و صداقت اوست یا احیانا ثروت و مکنت آقاسید هست.
سهراب اشاره ای به غلام کرد و گفت : دستت درد نکنه آقا...میشه یه لیوان آب خنک برای آقاسید بیاورید؟
غلام دستی به روی چشم گذاشت و از آنها دور شد.
آقاسید با نگاه مهربانی ،سهراب را زیر نظر داشت وگفت : من پسری ندارم ، اما اگر هم داشتم ، دوست داشتم مانند تو باشد، گفتی که از سیستان می آیی و برای مسابقه درست است؟
سهراب همانطور که خیره به او بود و حس ناشناخته ای که در جانش افتاده بود او را گیج میکرد ،سری به نشانه ی بله تکان داد.
آقاسید ،دست سهراب را محکم تر گرفت و گفت : پس با این حساب در اینجا آشنایی نداری....منزل من در این شهر بسیار بزرگ و دارای اتاقهای زیادی ست ، خوشحال می شوم که میهمان من باشی و در ضمن ، اگر هدفت از شرکت در مسابقه بدست آوردن پول و شغل خوبی است ، من می توانم شما را در کنار خودم در شغلی که درآمدش خوب و حلال و طیب است جای دهم...
آیا قبول می کنید؟
سهراب که در دل به اینهمه مهربانی آقا سید عشق می ورزید ، حرفی نزد و خیره به او داشت فکر می کرد ...براستی اگر قصدش از سفر به خراسان پول و شغل مناسب بود ،بی شک پیشنهاد سید را قبول می کرد ، اما هدف او از آمدن به خراسان ، پیدا کردن آن قرآن در قصر حاکم و سر در آوردن از اصل و نسبش بود، پس نمی توانست که ....
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
روایت دلدادگی
#قسمت ۲۲ 🎬 :
آقا سید سؤالی سهراب را نگاه می کرد ، سهراب بدون آنکه از چیزهایی که در ذهنش میگذشت ، حرفی بزند ، لبخندی بر لب نشاند و گفت : از شما ممنونم ، در خراسان، هم جا و مکان دارم و هم هدفم شرکت در مسابقه و آزمودن خودم است و اگر موفق شدم که مسابقه را ببرم ،اهداف بزرگتری در سر دارم و اگر هم موفق نشدم ، باید برگردم شهر خودم و نزد پدرم...
سهراب لفظ پدرم را آهسته گفت و آقاسید با شنیدن این حرف ، انگار نقشه های ذهنش نقش بر آب شده بود ،سری تکان داد و در همین حین ،غلام با پارچ آبی خنک جلو آمد و مقداری آب در لیوان مسی ریخت و با احترام به طرف آقا سید داد.
سید آب را با سه جرعه ،سر کشید و تشکری کرد و مشغول بیرون آوردن لباسش شد، هر دو مرد لباس هایشان را در بقچه ی خود پیچیدند و گوشه ای گذاشتند ،می خواستند به سمت سالن اصلی گرمابه بروند که آقاسید با نگاه خیره اش به سهراب نزدیک شد ،گردنبند چرمی او را لمس کرد و گفت : این چیست؟ چرا آن از گردنت بیرون نمی آوری؟
سهراب آن را از گردن بیرون آورد ،می خواست داخل بقچه اش بگذارد، آقاسید بار دیگر قاب چرمی را لمس کرد وگفت : نگفتی چیست؟ اما انگار برایت خیلی عزیز است.
سهراب گردنبند را به دست سید داد و گفت : این حرزی ست که از کودکی با من است...مایه ی آرامشم است و برایم بسیار ارزشمند است.
هدایت شده از شهید کمالی
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را میخوانیم
روایت دلدادگی
#قسمت ۲۱ 🎬 :
آقا سید ، سعی می کرد طوری عمل کند که سهراب از دگرگونی حالش چیزی متوجه نشود ،بنابراین دستش را به ستون رختکن گرفت و روی سکویی که مشتری ها بعد از استحمام می نشستند و چای و غذا می خوردند و قلیانی می کشیدند، نشست. چون صبح زود بود کسی در گرمابه حضور نداشت ، یعنی اگر هم بود ، داخل رختکن حمام جز سهراب و سید کسی نبود.
سهراب ،بی خبر از آنچه که در دل آقاسید می گذشت ، لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و لنگ را به خود بسته ، حاضر و آماده ، جلوی آقا سید ایستاد و می خواست حرفی بزند که متوجه ،حال ناخوش آقا سید شد.
روی سکو کنارش نشست ، با دستان پهن و مردانه اش دست آقاسید را گرفت وگفت : چی شده آقا؟ انگار حالتان خوب نیست؟
آقا سید غرق در هیکل مردانه و عضلات آهنین سهراب در حالیکه لبخندی کمرنگ می زد گفت : چیزی نیست ،احتمالا مال هوای دمکرده ی اینجاست، در همین حین غلام ، دلاک حمام که تازه لباس کار به تن کرده بود ،جلو آمد ،تا چشمش به آقا سید افتاد ، مانند دیگر کسانی که تا به حال سهراب دیده بود ، دستی روی سینه گذاشت وگفت : سلام جناب...به به ....چه شده گرمابه ی ما را منور کردید ؟ امر می فرمودید که حمام را قرق می کردم ، اما الان هم دیر نشده ،صبر کنید به میرزا حسن حمامی بگم ، تا وقتی شما حضور دارید ، کسی را نپذیرند و رو به سهراب گفت: شما هم تشریف ببرید و عصر به اینجا بیایید.
آقا سید دستش را به علامت نفی تکان داد و گفت : نه لازم به قرق نیست و با اشاره به سهراب گفت: این جوان هم میهمان من است ....
سهراب که از برخورد غلام و دیگران متوجه شده بود که آقاسید چه ارج و قربی در بین مردم دارد و نمی دانست این بزرگی، به خاطر پاکی و صداقت اوست یا احیانا ثروت و مکنت آقاسید هست.
سهراب اشاره ای به غلام کرد و گفت : دستت درد نکنه آقا...میشه یه لیوان آب خنک برای آقاسید بیاورید؟
غلام دستی به روی چشم گذاشت و از آنها دور شد.
آقاسید با نگاه مهربانی ،سهراب را زیر نظر داشت وگفت : من پسری ندارم ، اما اگر هم داشتم ، دوست داشتم مانند تو باشد، گفتی که از سیستان می آیی و برای مسابقه درست است؟
سهراب همانطور که خیره به او بود و حس ناشناخته ای که در جانش افتاده بود او را گیج میکرد ،سری به نشانه ی بله تکان داد.
آقاسید ،دست سهراب را محکم تر گرفت و گفت : پس با این حساب در اینجا آشنایی نداری....منزل من در این شهر بسیار بزرگ و دارای اتاقهای زیادی ست ، خوشحال می شوم که میهمان من باشی و در ضمن ، اگر هدفت از شرکت در مسابقه بدست آوردن پول و شغل خوبی است ، من می توانم شما را در کنار خودم در شغلی که درآمدش خوب و حلال و طیب است جای دهم...
آیا قبول می کنید؟
سهراب که در دل به اینهمه مهربانی آقا سید عشق می ورزید ، حرفی نزد و خیره به او داشت فکر می کرد ...براستی اگر قصدش از سفر به خراسان پول و شغل مناسب بود ،بی شک پیشنهاد سید را قبول می کرد ، اما هدف او از آمدن به خراسان ، پیدا کردن آن قرآن در قصر حاکم و سر در آوردن از اصل و نسبش بود، پس نمی توانست که ....
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
روایت دلدادگی
#قسمت ۲۲ 🎬 :
آقا سید سؤالی سهراب را نگاه می کرد ، سهراب بدون آنکه از چیزهایی که در ذهنش میگذشت ، حرفی بزند ، لبخندی بر لب نشاند و گفت : از شما ممنونم ، در خراسان، هم جا و مکان دارم و هم هدفم شرکت در مسابقه و آزمودن خودم است و اگر موفق شدم که مسابقه را ببرم ،اهداف بزرگتری در سر دارم و اگر هم موفق نشدم ، باید برگردم شهر خودم و نزد پدرم...
سهراب لفظ پدرم را آهسته گفت و آقاسید با شنیدن این حرف ، انگار نقشه های ذهنش نقش بر آب شده بود ،سری تکان داد و در همین حین ،غلام با پارچ آبی خنک جلو آمد و مقداری آب در لیوان مسی ریخت و با احترام به طرف آقا سید داد.
سید آب را با سه جرعه ،سر کشید و تشکری کرد و مشغول بیرون آوردن لباسش شد، هر دو مرد لباس هایشان را در بقچه ی خود پیچیدند و گوشه ای گذاشتند ،می خواستند به سمت سالن اصلی گرمابه بروند که آقاسید با نگاه خیره اش به سهراب نزدیک شد ،گردنبند چرمی او را لمس کرد و گفت : این چیست؟ چرا آن از گردنت بیرون نمی آوری؟
سهراب آن را از گردن بیرون آورد ،می خواست داخل بقچه اش بگذارد، آقاسید بار دیگر قاب چرمی را لمس کرد وگفت : نگفتی چیست؟ اما انگار برایت خیلی عزیز است.
سهراب گردنبند را به دست سید داد و گفت : این حرزی ست که از کودکی با من است...مایه ی آرامشم است و برایم بسیار ارزشمند است.
هدایت شده از شهید کمالی
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب میخوانیم
روایت دلدادگی
#قسمت ۴۹ 🎬 :
سهراب هفت روز بود که مقیم این مکان مقدس شده بود و فقط برای گرفتن دست نماز و قضای حاجت بیرون میرفت و حتی یک بار هم ، به رخش که جان او به جان اسبش بسته بود ، سر نزده بود .
دیگر نه در بند خور و خواب بود و نه دیگر امور دنیا...گرچه از لطف و کرم امامش ،خوراکش سر وعده می رسید ،اما او حاجتی داشت که نیت کرده بود تا رفع آن حاجت از این مکان مطهر بیرون نرود.
هفت روز بود که بست نشسته بود در گوشه ای ترین مکان حرم که از دید دیگران پنهان بود ، او رسم سخن گفتن با بزرگان را نمی دانست ، اما حرف دلش را با زبان بی زبانی به امامش می گفت... او خود را بی پناهی می دانست که چشم منتظر پدر و آغوش گرم مادری در انتظار او نبود ، بی پناهی که بی کس و کار بود ، نه شغل و پیشه ای داشت و نه پول و سرمایه ای....جز راهزنی چیزی نمی دانست که آنهم مدتی بود توبه کرده بود و تمام دار وندارش هم از دست داده بود ...پس بی پناهی بود که به این حریم پناه آورده بود. او حالا با روند کار خُدّام حرم آگاه بود ، غلامرضا که اکثر اوقات در حرم بود و گاهی که غیبش میزد ، برای رسیدگی به امور زائران بود، چند خادم جوان هم بودند که رسیدگی به نظافت و امور حرم بر عهده شان بود و اینک که صبح تازه از پشت کوه های مشرق زمین طلوع کرده بود ،یکی از آنها بر بالای نردبانی رفته بود تا شمع های داخل چلچراغ بالای ضریح را تعویض نماید.
سهراب همانطور که زانو در بغل گرفته بود و حرکات آن خادم جوان را می پایید ، متوجه سرو صدایی در حرم شد.
دیگرِ خادمان با شتاب و البته احترام به نزد تک تک زائران داخل حرم میرفتند و چیزی در گوششان زمزمه می کردند و درکمال تعجب ،هر زائر با شنیدن سخنان آنها ،سریع از جا بلند می شد و به بیرون می رفت.
سهراب حدس زد که احتمالا می خواهند کل حرم را جارو نمایند ، اما کف حرم و سنگهای مرمر اینجا مانند آینه می درخشید .
سهراب که حوصله ی هوای بیرون را نداشت ، خود را به داخل پناهگاهش کشید و مانند جنینی در رحم مادر، روی دستانش خوابید و طوری وانمود کرد که اگر یکی از خادمان متوجه حضور او می شد ، با دیدن اینکه او در خواب است ، به سهراب رحم کند و از بیرون نمودن او خودداری نماید.
اما هیچ کس متوجه سهراب نشد و خیلی زود ،حرم خلوت خلوت شد، حتی آن مردجوانی که شمع های چلچراغ را عوض می کرد نیز فی الفور بیرون رفت.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
سهراب چشمانش را روی هم فشار میداد ، اما حرکت نسیمی فرح بخش را در اطرافش حس می کرد ،ناگهان...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
روایت دلدادگی
#قسمت ۵۰ 🎬 :
سهراب متوجه شد خبری از نظافت و جارو و...که تصورش را می کرد نیست ، اما حضور کسی را در اطرافش احساس کرد.
شک داشت که از خادمان حرم باشد یا کسی دیگر؟ ...پس ترجیح داد خود را به خواب بزند تا کسی مانع ماندن او داخل حرم نشود.
همانطور که در عالم تخیلات خود غرق بود ، ناگهان صدای نازک زنانه ای که اندکی لرزش در آن موج میزد بلند شد :
سلام مولای خوبم ، سلام امام عزیزم ، سلام مراد زندگی ام ، سلام ای برکت حیاتم، سلام ای دستگیر درماندگان ، به خداوند قسم که من درمانده ای هستم بی وفا ، بنده ای هستم غافل که فقط هنگام حاجت و نیاز، یاد بزرگان می کنم ، مرا ببخش مولای کریمم ، مرا عفو نما آقای رئوفم ، این بنده ی حقیر را به بزرگی خودت ببخش و بر من خرده نگیر ، مولای عزیزم ، دردی به دلم رسیده که نمی توانم آن را بازگو کنم ، ترسم از آن است که مرا به سُخره گیرند ، اما شما که دوای درد بی درمانید ، شما نانوشته ، نوشته می خوانید و ناگفته راز دل می دانید...
حال که خود می دانید در دلم چه می گذرد ، دستم را بگیر ، خودتان شاهدید که در طول عمرم، آنچنان پرورش یافتم و آنچنان عمل کردم که رضایت خدا و ائمه را در بر داشته باشد .
اما نمی دانم این نسیمی که به دلم وزیده ، واقعا نفحاتی روحانی ست یا هوسی ست زود گذر....مولای خوبم همه ی امور را به دستان با سخاوت شما سپردم ، اگر هوس است که خود آتش درونم را خاموش کن که پناه آوردم به درگاهت که از غیر ببُرم و به شما نزدیک شوم و اگر چیزی غیر از هوس است ، خود کرم کن آنچه را که می دانی مصلحتم است....رشته ی زندگی ام به دستان شما....اختیار این دخترک گنهکار از آنِ شما....بزرگ من هستید و بزرگی نمایید برای این دخترک سراپاتقصیر...
سهراب که از طرز سخن گفتن این غریبه ی شیرین زبان و با ادب، به وجد آمده بود ، آرام از جا برخاست.