Separ (www.Next1.ir)(3).mp3
5.18M
#حامد_زمانی
سپر
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنـگرانـہ 🛎
از خــ💌ــدا پرسیدند
عزیزتریݩ بندگانـــــ نزد تو
چه ڪسانے هستݩد؟😍
خداوند ݪبخݩدزد و گــفټ❤
آݩها ڪه میتواݩݩد تلافے ڪڹڹد
اما به خاطر من میبخشند . .☺💌
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
"♥.🔐"
#شهیدآنہ
هیچگاهمستقیمبهنامحرمنگاهنمےکرد
وبهشدتمقیدوچشمپاکبود!✨
اوقاتےکهدرمهمانےهاۍخانوادگےبود
اگربانوانحضورداشتند،🧕
حریمشرعےرارعایتمےکرد.🌸
اگرجمعبابتموضوعےمےخندیدند
سرشراپایین..🍂
مےانداختومیخندید😄❤️'
#شهیدمحمدرضادهقانامیری💜
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
رفیق؟
سوادرسانهایتویجنگنرم،
حڪمبلدبودنکارباڪلاشینف
روتوجنگسختدارهها . . (:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
شماهایادتوننیستومنمیادمنیستچون
تواونزماننبودم...🤷🏻♂
ولےیهزمانیتوجبههیهفرماندهداشتیمبه
نامحاجاحمدمتوسلیانکہبخاطربکاربردن
یککلمهیفرانسوی"مرسی" توسطیک
رزمنده، توبیخشکرد
میدونینچــــــرا؟
چونمیگفتماانقلابکردیمکهفرهنگ طاغوتیوغربروازایرانخارجکنیم🇮🇷
فکرکردیمبگیم "مرسی"، "اوکی"!
دیگهکلاسمونمیره بالا؟ 🙄
انقلاب!بسیجیواقعےمیخواد
نهبسیجے غربزده.. 🖐🏻
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بہوقتدلتنگی
میدانـے...
رسیدهامبہجایۍڪہوقتینباشـے،،
همہبودنهـاپوچـند..!
مۍشـودبیایۍ؟💔
بیاییوبـرسطرآخِـردفتـردلتنگۍهایـم
یڪ"تمـامشد،آمـدم"بنویسی:)🙂🌱
اللهـمعجـللولیڪالفرج🤍
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
~🕊
#شهیدآنہ
🌿#ڪݪام_شـھید💌
🌿میگفت:
گرطالبشهـٰادتـۍبدانکهنماز،
خوبهاولباشهوگرنههمهبلدنکهاول
غذابخورند،اولیهدلسیرچتکنند،اول
بخوابند! خلاصهاولهمهکاراشونو
انجاممیدنبعدنمازبخونند..❗️
کسےکهدنبالشهادتهبایداز
تمومِتعلقاتدنیادستبکشه..👋🏼
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️🕊
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت پنجاهم تو دلم گفتم✨ #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص) ،با اجازه ی
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و یکم
_امییییین.️☺
به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:
_جانم😍
این شد.از ته دل لبخند زدم...😍
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:
_دوست دارم.😍🙈
یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...
سرم محکم خورد به داشبرد.🤕ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از
کنارمون رد میشدن.🚙🚌روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه
نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم
و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.😁😁
هیچی نگفت...
نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.😧😥فکر کردم سرش با شدت
خورده به فرمان.
آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:
_امین،جان زهرا بلند شو.😨
سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.😢قلبم درد
گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.
به من نگاه نمیکرد.
ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد...
از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.🚶♂یکم که دور شد،نشست رو زمین..
من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه.
احتمال دادم بخاطر این باشه که #ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من #نتونم
ازش دل بکنم.😔💔
نیم ساعتی گذشت....
پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش
کنم،گفتم:
_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم
نشم.نگران نباش.😒
دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.😟دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری
شد.😭گفتم:
_چی شده؟ امین،حرف بزن.😭
یه نگاهی به من کرد...
وقتی اشکهامو دید عصبانی😠بلند شد و یه کم دور شد.
گیج نگاهش میکردم.😟🙁دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.
ناراحت گفت:
_زهرا..حلالم کن.😞
سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،
گفت:
_تو خیلی خوبی..😞خوش اخلاق ،مهربون ، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی
بگم کمه..😞ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری
کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.😣😞
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و دوم
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...️☺
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که #همسرم
بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد.😒ست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه
کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم
شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.️☺
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.😊
-ولی اگه من...😔
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.😉
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞
-امین😊
-بله😞
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب
بدی؟️☺️☹
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم😊
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخالق و مهربون و باحیا تو به
پدرومادرت معرفی کنی؟️☺😌
لبخندی زد و گفت:
_بریم.😍
اول رفتیم سر مزار مادرش.آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان
رضاپور.👣🌷
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من
میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😞
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.️☺
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن
خوندیم.😍✨😍
گفتم:
_امین️☺
نگاهم کرد.
-جانم😍.
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم
باشیم. #تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.😌
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از
رفتنت.😊☝
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
_مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!️☺😇
-قبول.😊
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و سوم
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟👀🎁
-بازش کن.
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش
ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به
انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه
میکردم.لبخند زدم.💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند
میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.👣🌷
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم...
کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این
دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو
این دنیا نباشم. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.😔
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه
کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.️☺
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه
انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش
درست کنن.😌💍
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.😠
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!😳
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش
که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به
دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش
نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.️☺🙈
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.😊
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین️☺
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین😍
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.️☺😍
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.😉
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار
میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم
ولی تو #رفتارمون مراقب بودیم.😇😌
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)