#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاهم
تو دلم گفتم✨ #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص) ،با
اجازه ی #اهل بیت رسولت(ع) ،با اجازه ی #امام زمانم(عج) ، گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور👣وهمسرشون.. بله...💖☺
صدای صلوات بلند شد.
امین هم بله گفت️☺ و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم
حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.
💓امین💓و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم
رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...🙈
منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.️❤🙈
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و
مجعدی داشت.️☺کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ
بود.😍
اقرار کردم خیلی دوستش دارم.😍
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.😉
امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.️☺😅به
بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن...
از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم
تو ابرها.😬🙈
سوار ماشین امین شدم...
فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟😊
-بریم خونه ما.️☺️☝
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س) پیش پدرومادرش...
گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست #نداشتم همه #نگاهم کنن.
ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی
سفید بود و #جلب_توجه میکرد.
گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم👀❤ ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد.
بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.😇
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.😍😉
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم
شخص استفاده نکنه.🙈میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم
بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طوالنی تر میشه.😬پس خودم
باید کاری میکردم.
گرچه #خیلی_برام_سخت_بود ولی امین #همسرم بود و معلوم نبود چقدر
کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.
دل و زدم
به دریا و گفتم:
_امین.️☺
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.😐
این جوابی که من میخواستم نبود.🙁شاید زیاده روی بود ولی من وقت
نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.️☺
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.😊
نه.این هم نبود.😕برای سومین بار گفتم:
_امین.️☺
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله😊
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.🙈برای بار چهارم گفتم:
_امین.️☺
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله😠☺
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:😌
ادامه دارد...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و سوم
_زن حرف گوش کنی نیستی ها.😁
بالبخند گفتم:
_ولی زن باهوشی هستم.😌☝
-باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.😊
چشمهاش پر اشک شد.گفت:
_زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.😢
-کی مجبورت میکنه؟😢
-همونی که عشق تو رو بهم داده.💖✨
خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.
میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم️☺ ولی ترسیدم که..
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...😢😣گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟😒
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟😁
خنده م گرفت.😅ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت
بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق..
نماز میخوندم😭✨و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...
هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده.
#خیلی_برام_سخت_بود..
خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه
سادات هم داشتم.
فاطمه سادات👧 عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی
بود براش. نگران آینده #نبودم،.
نگران فاطمه سادات #نبودم،..
#ناراضی نبودم،..
تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و #دلتنگی بود.❣😭
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟😒
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.😔
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟😒
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که
رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟😒
-مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی
تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه
برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و
نفس بکشم فقط #بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با
یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.😔🚶
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود...😥
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)